پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (1) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (1)

ساعت 8صبح جمعه:

خیره شده‌ام به کوله پشتی.از شش صبح تا همین الان ده بار محتویاتش را چک کردم.مایحتاج چهار روزم برای سفری که پیشِ رو دارم.با رفیقم،عرفان تصمیم گرفتیم که در این دو هفته تعطیلی بین دو ترم،یک تور چهار روزه به کیش داشته باشیم.یک آژانس مسافرتی پیدا کردیم.دو تا بلیط خریدیم.با صورت های خندان بیرون آمدیم.سوار ماشین شدیم.در مسیر از این حرف می‌زدیم که قرار است در این چهار روز بیخیال همه چیز و همه کس شویم و فقط عشق و حال کنیم.مثل ریگ پول خرج کنیم و حسرت از دست دادن هیچ لذتی را نداشته باشیم.چهار روز شاهانه زندگی کردن.گور پدر تمام پس انداز هایمان.دنیا دو روز است!عرفان سرعت ماشین را بیشتر کرد.سر هایمان را از ماشین بیرون بردیم با تمام توان فریاد زدیم.خطاب به همه ی اهالی شهر می‌گفتیم که ما چند روز دیگر،در جزیره ای کیلومتر ها دور تر از اینجا،غرق در خوشی و لذتیم.شما بدبخت ها بمانید و این شهر شلوغ و پر از ترافیک!

۱
۶ نظر
ادامه مطلب
پایان یک برادری... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۱ فروردين ۱۳۹۹ ,
پایان یک برادری...

دو شمشیری که کشیده می‌شوند.چشم هایی که همانند  عقاب خیره می‌شوند.دویدن با تمام توان.به هم خوردن شمشیر ها.مشت ها و لگد های پی در پی...نفرت...نفرت...

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
«من از فوتبال بدم میاد» نوشته شده توسط آقای تشکیل ۶ فروردين ۱۳۹۹ ,
«من از فوتبال بدم میاد»

روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی می‌کردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع می‌کرد،می‌ریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت می‌دادم و به چند متر آن طرف تر می‌بردم.خاک ها را خالی می‌کردم و بر می‌گشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول می‌شدیم.چقدر می‌خندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی  که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق می‌زد از جایش در می‌آمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر می‌ریخت و بعد نخودی می‌خندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش می‌دید صدای خنده اش بلند تر می‌شد و شروع می‌کرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام می‌گرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی می‌زدم و کار های عجیب و غریب می‌کردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.

۶ نظر
ادامه مطلب
دلتنگی یا تنفر؟ نوشته شده توسط آقای تشکیل ۴ فروردين ۱۳۹۹ ,

همیشه با خودم فکر می‌کردم،آخرین جایی که ممکن است دلم برایش تنگ شود جایی نیست جز دانشگاه.آنقدر از وجب به وجبش متنفر بودم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم آرزوی دوباره دیدنش را داشته باشم.هر چهارشنبه که قرار بود دو روز از دانشگاه فاصله بگیرم،با مترو به چهارباغ می‌رفتم و برای خودم جشن کوچکی ترتیب می‌دادم!نشستن روی یکی از نیمکت ها،خریدن یک چایی داغ و یک نخ سیگار از یکی از دکه ها و تماشای آدم ها.

۶ نظر
ادامه مطلب
محبوب من... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲ فروردين ۱۳۹۹ ,
محبوب من...

محبوب من

من دائما شما را دوست می‌دارم

۰
۴ نظر
ادامه مطلب
بیست و سه روز زودتر... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ,

29اسفند1378:

ساعت  حدود شش عصر.هوا گرگ و میش است و باد سردی می‌وزد.مادری در حال به پایان رساندن خانه تکانی قبل از عید است.بیست و سه روز مانده به وضع حملش.مادر بار دار است.بچه دومش قرار است بیست و سوم فروردین به دنیا بیاید.طبیعتا با این وضعش نباید در خانه کاری بکند.برای او استراحت کردن واجب ترین کار دنیاست!مادر اما در این شهر،غریب است.هیچ آشنایی ندارد.شوهرش هم بنده خدا آنقدر بیرون از خانه کار سرش ریخته که نمی‌تواند کمکی بکند.مادر آشپرخانه را تمیز می‌کند.در حین تمیز کردن ظرف ها به چند روز آینده فکر می‌کند.به لحظه ای که پسر کوچولویش را می‌گذارند بغلش.

۱
۳ نظر
ادامه مطلب
دستمال عینک نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ ,

-احساس می‌کنم چند وقتیه خودمو گم کردم

-یعنی چی؟

-یعنی فراموش کردم که کیم!با خودم احساس غریبگی میکنم!خودمو گم کردم.احساس بی وزنی میکنم.

-مثلا فکر میکنی خود واقعیتو جا گذاشتی یه جا؟

-شاید!

-اولین باره که این فکرو میکنی؟

-نه!هر چند وقت یه بار این فکر لعنتی میاد تو سرم.آرامشمو ازم می‌گیره!غمبرک می‌زنم یه جا و حوصله هیچ کاریو ندارم!کلافه شدم دیگه!

-اتفاقا منم دستمال عینکمو زیاد گم میکنم!

-چه ربطی داره؟

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
نامه ای برای پروفسور سوروس اسنیپ نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۶ اسفند ۱۳۹۸ ,
نامه ای برای پروفسور سوروس اسنیپ

پروفسور عزیز سلام.امیدوارم که روحت در آرامش کامل باشد،که قطعا هست.چه کسی سزاوار تر از تو برای یک آرامش همیشگی؟تو بیشتر از هر کسی  لیاقت این آرامش ابدی را داری.

قصدم از نوشتن این نامه ی کوتاه چیزی نیست جز کمی مرور خاطرات و کمی هم درد و دل.

۲۰ نظر
ادامه مطلب
بوی عیدی نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۸ اسفند ۱۳۹۸ ,

هِدفون را روی گوش هایم می‌گذاشتم،زیپ سوییشرتم را بالا می‌کشیدم.بند های کفشم را محکم می‌بستم.«بوی عیدی»فرهاد را پِلِی می‌کردم و ولگردی ام در خیابان های شهر شروع می‌شد.خیابان هایی که بوی عید می‌داد.ماهی های قرمز،گل های سنبل و شب بو،سبزه ها،میوه فروشی های شلوغ و ترکیب این ها با صدای فرهاد مهراد.یک ترکیب دیوانه کننده!در آمدن از روز های یک‌نواخت و تکراری.هر آدمی را که در خیابان می‌دیدم،دوست داشتم!لب های همه می‌جنبید.پیر جوان و بچه،زن و مرد.آنها نیز مثل من با فرهاد هم خوانی می‌کردند:

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
اجازه دارم حرف هایت را باور نکنم؟ نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ ,

جهنم...

این تنها واژه ایست که برای توصیف سرزمینت به کار می‌بری!از اول تا آخرش را جهنمی می‌بینی که هیچ جوره امکان به بهشت تبدیل کردنش نیست!همه چیز را صفر و یک می‌بینی!یا یک جهنم سراسر آتش و درد یا یک بهشت بدون هیچ نقص!این توصیفت به خودت مربوط است!فقط چرا از من انتظار داری که درباره این چرندیاتت با تو هم صحبت شوم؟!هر وقت که مرا در دانشگاه می‌بینی به سمتم میایی و سخرانی ات را شروع می‌کنی!دائما هم از من می‌پرسی که آیا حرف هایت را قبول دارم یا نه؟قبول داشتن یا نداشتن من این جهنم را برایت به بهشت تبدیل می‌کند؟یا مثلا جهنم را برایت جهنم تر می‌کند؟خیلی سعی می‌کنم که مرا کمتر ببینی و کمتر صدایت را بشنوم،ولی از زیر چشمان عقاب گونه ی تو مگر می‌شود فرار کرد؟حتی در دستشویی دانشگاه هم دست از سرم برنمیداری؟

۱
۶ نظر
ادامه مطلب
طراح قالب تمز