پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
رو در رو،دریا مرا می‌خواند نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ ,

هر لحظه دنبال بهانه‌ای برای خوابیدنم.زنگ ساعت را برای یک ساعت دیگر کوک می‌کنم.به خودم می‌گویم که فقط یک چرت یک ساعته است و نه بیشتر.خودم بهتر از همه می‌دانم که قرار است در اولین ثانیه‌ی شنیدن صدای زنگ ،انگار که از قبل منتظرم،با ضربه‌ی محکم دستم خاموشش کنم و تا هفت هشت ساعت دیگر به خوابم ادامه بدهم.بهانه‌ی «چُرت یک ساعته» در حکم یک مجوز است برای خوابیدن بدون عذاب وجدان.که اگر طولانی‌تر شد با خودم بگویم که اتفاق بود و از اراده‌ی تو خارج،پس خودت را سرزنش نکن.معمولا با دیدن یک کابوس از خواب می‌پرم.هنوز احساس خستگی و اضطراب می‌کنم.با صورتی پف کرده و موهای نامرتب و چشم‌های قرمز از اتاقم بیرون می‌آیم.در حالی که سرکوفت‌های مادرم و نگرانی‌هایش از اینکه مریض شده‌ای و باید آزمایش بدهی را می‌شنوم،چندین بار پشت سر هم،به صورتم آب یخ می‌پاشم و نفس نفس می‌زنم.لحظات مصنوعی.

چند روزی است که دیگر خبری از آن خواب‌های طولانی مدت نیست.دیگر تمایلی هم به این کار ندارم.

۱
۳ نظر
ادامه مطلب
من از فحش دادن لذت می‌برم... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۷ خرداد ۱۳۹۹ ,
من از فحش دادن لذت می‌برم...

4مهر1398،ورزشگاه فولادشهر اصفهان،استقلال-ذوب آهن:

پرچم آبی را می‌گذارم روی دوشم.دو گوشه‌اش را جلوی گلویم به هم گره می‌زنم.چند متری بیشتر تا ورزشگاه نمانده.به مردی که گواش‌های آبی به دست دارد،پول می‌دهم.صورتم را رنگ می‌کند.تی‌شرت آبی،شلوار آبی،کفش های آبی و صورت آبی.به غیر از خون قرمز جاری در رگ‌ها و موهای مشکی‌ام،سراسر وجودم آبیست.

جعبه‌‌ی سیگار را از جیبم درمی‌آورم.چهار نخ باقی مانده را بیرون می‌کشم.می‌دانم کجای بدنم قایم کنم تا سربازی که قرار است بازرسی بدنی‌ام بکند،اصلا متوجه نشود.

۳
۱ نظر
ادامه مطلب
به درک،به جهنم نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱ خرداد ۱۳۹۹ ,

ساعت 6:15 صبح.هوای گرگ و میش.سکوت محض.پنجره‌ی باز.صورتی چسبیده به توری.باد خنک و احساس بیخیالی.چراغ اتاق همسایه روشن است.اتاق دختری بیست و چند ساله که یکبار قبلا از همسرش جدا شده.پدرش چند سال پیش فوت کرد.طبق رسمی به نام «کلوخ اندازون»خانوداگی دو سه روزی قبل ماه رمضان رفته بودند کنار یک رودخانه برای تفریح و خوشگذرانی.پدر به درختی نزدیک رودخانه تکیه داده بوده و نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد که درخت از جا کنده می‌شود و پدر تعادلش را از دست می‌دهد و می‌افتد توی آب و چند ساعت بعد جنازه‌اش را از آب بیرون می‌آورند.به همین سادگی با کنده شدن ناگهانی یک درخت،زندگی یک خانوداه به کلی عوض می‌شود.اشیای نامشخص را از روبروی پنجره جابه‌جا می‌کند و سایه دستش می‌افتد روی شیشه‌ی پنجره ماتش.پنجره را باز می‌کند.فقط مهتابی‌اش مشخص است که هیچ وقت هم روشنش نمی‌کند.روشنایی اتاق از لامپی است که از اتاق من قابل مشاهده نیست.با خودم فکر می‌کنم یعنی الان دارد چکار می‌کند؟چرا انقدر سحر خیز است؟ایام تعطیل سال که همیشه شب ها بیدار می‌ماندم،به محض اینکه صدای اذان را می‌شنیدم می‌پریدم لب پنجره و چک می‌کردم که چراغ اتاقش روشن می‌شود یا نه.هر روز  یکی دو دقیقه از اذان گذشته اتاقش روشن می‌شد و یک ساعت بعد هم خاموش.چند دقیقه بعد هم صدای موتور برادرش می‌آمد که بعد از دو سه بار تلاش ناموفق روشن می‌شد و با صدایی گوش‌آزار دور می‌شد.بعضی شب ها هم چراغ اتاق برای چند دقیقه روشن و خاموش می‌شد.گاهی وقت ها دو سه بار این اتفاق در طول یک شب می‌افتد.با خودم فکر می‌کردم شاید کابوس می‌بیند و وحشت زده از خواب می‌پرد و چراغش را روشن می‌کند.آرام که می‌گیرد دوباره اتاق را تاریک می‌کند و می‌خوابد.یک هفته ای می‌شود که تا خود صبح نمی‌خوابد.شاید به مشکلی برخورده و ذهنش مشغول است.شاید کاری سرش ریخته.شاید هم صرفا یک تغییر عادت عادی باشد.

خیره شده‌ام به پنجره‌‌ی اتاقم که تصویر کم و رنگ و محوی از خودم را نشانم می‌دهد.نمی‌دانم چه می‌شود که ناگهان شروع می‌کنم با خودم حرف زدن.خودم را با اسم کوچک صدا می‌زنم و تمام اتفاقات این چند روز را برای خودم تشریح می‌کنم.از خودم سوال می‌پرسم.با خودم شوخی می‌کنم.به خودم فحش می‌دهم.از خودم قول می‌گیرم و آخر بار هم با خودم دست می‌دهم و خداحافظی می‌کنم.

ساعت 8 صبح کلاس آمار آغاز می‌شود.بعد از دو هفته غیبت بالاخره سر کلاس حاضر می‌شوم.استاد کاری به کارم ندارد.

ساعت 9 صبح کلاس آمار تمام می‌شود.تکلیف های استاد دیگری را برایش می‌فرستم.تکالیفی که مهلت ارسال‌شان تمام شده.اگر ترم پیش بود احتمالا توضیحی پر از عجز و لابه و تملق را ضمیمه تکالیف می‌کردم و درخواست در نظر نگرفتن تاخیر را داشتم.این بار اما حقیقتا قضیه اهمیتی برایم ندارد.

«وقت بخیر استاد.من تو این دو هفته اخیر نتونستم تکالفیتون رو انجام بدم.الان واستون فرستادم.اگر مقدور بود واستون قبول کنید.»

چند دقیقه بعد پاسخ می‌آید:«سلام.امکانش نیست.قبلا هم این موضوع رو تاکید کرده بودم و اطلاع داشتین حتما.در ضمن غیبت هاتون هم روی نمرتون تاثیر داره.گفتم که بعدا سوتفاهم نشه.موفق باشید»

یک لحظه آتشی به سر تا پای وجودم می‌افتد و شروع می‌کنم به فحش دادن.بلند می‌شوم و روبروی پنجره می‌ایستم و باز با خودم حرف می‌زنم:«مرتیکه احمق!مگه نگفتی قبول کنه یا نکنه برات اهمیتی نداره؟پس چرا عصبانی شدی و داری فحش میدی؟به درک که قبول نکرد.به جهنم که قبول نکرد.با خودت تکرار کن.بلند تکرار کن.» در حالی که پشت سر هم آن دو جمله را تکرار می‌کنم،برمی‌گردم پشت میزم.عکس پروفایل استاد را باز می‌کنم و به چشم هایش نگاه می‌کنم و انگشت وسطم را نشانش می‌دهم و لبخند ملیحی می‌زنم و سرم را به آرامی تکان می‌دهم.آرامشی که ذره ذره به وجودم اضافه می‌شود و لبخندی که عمیق‌تر می‌شود.«به درک که قبول نکردی!به جهنم که قبول نکردی.»

ساعت 12 ظهر می‌شود و من بیست و چهار ساعت است که نخوابیده‌ام.سرم گیج می‌رود و تعادل ندارم.سرعت گذشت زمان کند شده و چشم هایم کاسه‌ی خون.خوابم می‌برد.

من معمولا خواب نمی‌بینم و اگرهم ببینم سریعا فراموش می‌کنم.اما چهار روزی می‌شود که در همین خواب های نامنظمم کابوس تکراری و مسخره ای را می‌بینم و یادم می‌ماند.در یک جمعیت بزرگ ایستاده‌ام.جایی شبیه یک زیارتگاه شلوغ.یک دفعه ای زمین شروع می‌کند به لرزیدن.هیاهو می‌شود.صدای جیغ و فریاد.شروع می‌کنم به دویدن.نمی‌دانم چرا ولی احساس می‌کنم همه آنجا دنبال کسی می‌گردند جز من.من فقط دارم فرار می‌کنم.ناگهان از آنجا کنده می‌شوم و می‌افتم در محله ای که خانه مادر بزرگم آنجاست.هوا تاریک تاریک است و سکوتی ترسناک حکم‌فرماست.شروع می‌کنم به قدم زدن.می‌رسم به یک بن بست.بن بستی که در عالم واقعیت هزاران بار دیده‌ام.سگ سیاه بزرگی را می‌بینم که در حال تیکه پاره کردن یک گربه است.ناگهان چشمش می‌افتد به من.چند ثانیه ای به هم خیره می‌شویم و بعد حمله می‌کند به سمتم.با تمام توانم می‌دوم به سمت یک نور ضعیف که نمی‌دانم کجاست.صدای سگ از پشت سرم و صدای نفس نفس زدن خودم را می‌شنوم.احساس سرما می‌کنم.نور ضعیف متعلق به یک مغازه سوپر مارکتی‌ست.می‌پرم داخلش و یک دفعه ای آرامشی سراسر وجودم را فرا می‌گیرد و از خواب می‌پرم.

ساعت 6 بعد از ظهر است.به درک که دو تا کلاس دیگر را هم از دست دادم.

فردا امتحان حسابداری صنعتی دارم و به درک که هیچ چیز بلد نیستم.

از این استرس مسخره و تکرای متنفر شده‌ام.این ترم هر اتفاقی که بیافتد حقیقتا هیچ اهمیتی ندارد.اصلا مشروط هم که شوم به جهنم.

دفتری که جلد پارچه ای دارد را باز می‌کنم.از سه روز پیش شروع کرده‌ام هر چه در ذهنم می‌گذرد را در هر ساعتی که دلم خواست داخلش بنویسم .ده صفحه نوشته‌ام و دو جمله‌ی «به درک» و «به جهنم» پر تکرارترین جمله ها هستند.

به درک

به جهنم

۱
۲ نظر
تو که ناامیدم نمی‌کنی؟ نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

بعد از یک هفته و شش روز فرار و بی خبری محض از کلاس های دانشگاه،واتس‌اَپ را باز می‌کنم.با یکی از رفقایم تماس صوتی می‌گیرم.متعجب می‌پرسد«زنده ای یا نه؟» تمامی اتفاق های ریز و درشت کلاس ها را برایم تعریف می‌کند.حتی اتفاقات مزخرف و خاله زنکی!از امتحانی که به دلیل تقلب گسترده بچه ها باطل شده  تا استادی که اعلام کرده عده‌ای باید درسش را سریعا حذف کنند و من و خودش هم جز آنهاییم و اساتید دیگری که تاریخ امتحان تعیین کرده اند و استاد احمقی که می‌خواهد با وبکم و هفت نفر هفت نفر امتحان بگیرد!حتی دعوای چند تا از بچه ها و اختلاف نظرشان درباره تاریخ امتحان و کشیدن کار به جاهای خیلی خیلی باریک! با اینکه تازه تغییر رشته داده و چند ماهی بیشتر نیست که وارد کلاس ما شده،همه را مثل کف دستش می‌شناسد.اگر هم درباره کسی ابهامی دارد از من می‌‌پرسد و وقتی با جواب«نمیدونم والا»روبرو می‌شود صدایش را آرام می‌کند و با لحنی که مثلا مشکوک است،می‌گوید:«من که می‌دونم تو می‌دونی ولی نمی‌خوای بگی» و شروع می‌کند به خندیدن!من هم از سر ناچاری همراهش می‌خندم.به یکی از دخترهای کلاس هم علاقه مند شده و در هر گفتگویی که داریم به هزار روش ممکن اسمش را می‌آورد و از من می‌خواهد که درباره‌اش به او اطلاعات بدهم.باز هم جواب«نمی‌دونم والا» من و باز هم شوخی تکراری او.یک بار هم به سرش زده بود و خیلی جدی از من می‌خواست که«خداوکیلی برو با دختره حرف بزن سر یه موضوع درسی،بعد کم کم اسم منو بیار تو بحث و یکم ازم تعریف کن.ناموسا اگه بتونی حلقه اتصال ما بشی تا آخر عمر مُریدتم!»

می‌روم سمت آشپزخانه.کمی با مادرم حرف می‌زنم.وسط حرف های‌مان اعتراض می‌کند که این چند روزه چرا انقدر می‌خوابی؟چرا از اتاقت بیرون نمی‌آیی؟نمی‌دانم که چه پاسخی بدهم!حقیقت را بگویم یا با شوخی و مسخره بازی و انکار کردن،قضیه را تمام کنم. جواب می‌دهم:«عصبانیم.دلم می‌خواد یکیو بگیرم تا سر حد مرگ بزنم.یه‌جور که خونش بپاشه رو صورتم.می‌خوابم که تو خواب حداقل آروم باشم» می‌خندد:«خب بیا منو بزن!ببین تو همچین شبی چه چرت و پرتایی می‌گه!همش تقصر این بازیای وحشیانه‌ای هست که می‌کنیا!» از نفرتم نسبت به رشته‌ام می‌گویم.از اینکه نباید همان سال اول انتخاب رشته می‌کردم و بهتر بود که یک سال پشت کنکور می‌ماندم.از این‌ که من نه آن موقع خودم را می‌شناختم و نه الان.دلم می‌خواهد مدتی از دانشگاه دور باشم.او هم از اینکه  احساساتت طبیعی است و آدم ها همه از این مرحله گذر می‌کنند و تو هم استثنا نیستی و دوری از دانشگاه اوضاعت را بدتر می‌کند،می‌گوید.تا حالا نشده بود که درباره این جور چیز ها انقدر مستقیم با مادرم حرف بزنم.نمی‌خواهم دل‌ مشغولی جدیدی برایش درست کنم .او برعکس تمام مادر های فامیل،چه در انتخاب رشته دبیرستان و چه دانشگاه،به من آزادی کامل داد.با اینکه انتخابم آن چیزی نبود که مد نظر او باشد،باز اعتراض زیادی نکرد.او نباید درگیر مشکلی شود که هیچ نقشی در شکل گیریش نداشته.بحث را عوض می‌کنم و جوری حرف می‌زنم که فکر کند مثلا انقدر ها هم اوضاعم بد نیست و این حرف ها هم از روی شکم سیری و بی‌دغدغه‌گی است.

برمی‌گردم اتاقم.با یکی از رفقای دیگر این بار ارتباط تصویری می‌گیرم.چرت و پرت می‌گوییم و می‌خندیم.از خاطرات دبیرستان تا خاطرات سفر های مشترک.

از اتاقم بیرون می‌آیم.مادرم را می‌بینم که خیره به تلویزیون است و و قرآنی به دست گرفته و با چشمانی خیس برای خودش چیز هایی زمزمه می‌کند.قطعا نام من و برادرم صدر تمام زمزمه ها و دعاهایش است.

برمی‌گردم اتاقم.من هم تصمیم می‌گیرم برای خودم مراسمی بگیرم.«تنهاترین» محسن چاوشی را پخش می‌کنم.خیره می‌شوم به آسمان.شاید یکی دو قطره اشک هم ریخته باشم.با خدای خودم حرف می‌زنم.از ضعیف بودنم برای او می‌گویم.از وجود ناآرام و پرخاشگرم.از احساس بی ارزشی و ترسو بودن.از این‌که می‌دانم که از تو دورم و می‌دانم که یک جا ایستاده ام و حرکتی به سمتت نمی‌کنم.و البته که تو مرا می‌فهمی و خودت می‌گویی که از رگ گردن هم به من نزدیک تری.نمی‌خواهم راهی نشانم دهی.خودم راه را پیدا می‌کنم.فقط کمکم کن.من آن اعتماد بیش از حد و احمقانه ی سابق را به خودم ندارم.می‌دانم که محتاج کمک و همراهی توام.تو که ناامیدم نمی‌کنی؟

۳ نظر
خاک بر سرت که بشکن زدی! نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.

شهاب وقتی می‌فهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال می‌شود و بشکن می‌زند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم می‌خوریم.شهاب برای خودش جشن می‌گیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی می‌گوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی بی غیرتی.شهاب یک‌دفعه به خودش می‌آید.نگاهی می‌اندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان «به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»

-من فهمیدم که همه‌ی بدبختیام از کجا آب می‌خوره.از این بی‌فکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره...من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.

۰
۲ نظر
ادامه مطلب
طراح قالب تمز