پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
به درک،به جهنم نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱ خرداد ۱۳۹۹ ,

ساعت 6:15 صبح.هوای گرگ و میش.سکوت محض.پنجره‌ی باز.صورتی چسبیده به توری.باد خنک و احساس بیخیالی.چراغ اتاق همسایه روشن است.اتاق دختری بیست و چند ساله که یکبار قبلا از همسرش جدا شده.پدرش چند سال پیش فوت کرد.طبق رسمی به نام «کلوخ اندازون»خانوداگی دو سه روزی قبل ماه رمضان رفته بودند کنار یک رودخانه برای تفریح و خوشگذرانی.پدر به درختی نزدیک رودخانه تکیه داده بوده و نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد که درخت از جا کنده می‌شود و پدر تعادلش را از دست می‌دهد و می‌افتد توی آب و چند ساعت بعد جنازه‌اش را از آب بیرون می‌آورند.به همین سادگی با کنده شدن ناگهانی یک درخت،زندگی یک خانوداه به کلی عوض می‌شود.اشیای نامشخص را از روبروی پنجره جابه‌جا می‌کند و سایه دستش می‌افتد روی شیشه‌ی پنجره ماتش.پنجره را باز می‌کند.فقط مهتابی‌اش مشخص است که هیچ وقت هم روشنش نمی‌کند.روشنایی اتاق از لامپی است که از اتاق من قابل مشاهده نیست.با خودم فکر می‌کنم یعنی الان دارد چکار می‌کند؟چرا انقدر سحر خیز است؟ایام تعطیل سال که همیشه شب ها بیدار می‌ماندم،به محض اینکه صدای اذان را می‌شنیدم می‌پریدم لب پنجره و چک می‌کردم که چراغ اتاقش روشن می‌شود یا نه.هر روز  یکی دو دقیقه از اذان گذشته اتاقش روشن می‌شد و یک ساعت بعد هم خاموش.چند دقیقه بعد هم صدای موتور برادرش می‌آمد که بعد از دو سه بار تلاش ناموفق روشن می‌شد و با صدایی گوش‌آزار دور می‌شد.بعضی شب ها هم چراغ اتاق برای چند دقیقه روشن و خاموش می‌شد.گاهی وقت ها دو سه بار این اتفاق در طول یک شب می‌افتد.با خودم فکر می‌کردم شاید کابوس می‌بیند و وحشت زده از خواب می‌پرد و چراغش را روشن می‌کند.آرام که می‌گیرد دوباره اتاق را تاریک می‌کند و می‌خوابد.یک هفته ای می‌شود که تا خود صبح نمی‌خوابد.شاید به مشکلی برخورده و ذهنش مشغول است.شاید کاری سرش ریخته.شاید هم صرفا یک تغییر عادت عادی باشد.

خیره شده‌ام به پنجره‌‌ی اتاقم که تصویر کم و رنگ و محوی از خودم را نشانم می‌دهد.نمی‌دانم چه می‌شود که ناگهان شروع می‌کنم با خودم حرف زدن.خودم را با اسم کوچک صدا می‌زنم و تمام اتفاقات این چند روز را برای خودم تشریح می‌کنم.از خودم سوال می‌پرسم.با خودم شوخی می‌کنم.به خودم فحش می‌دهم.از خودم قول می‌گیرم و آخر بار هم با خودم دست می‌دهم و خداحافظی می‌کنم.

ساعت 8 صبح کلاس آمار آغاز می‌شود.بعد از دو هفته غیبت بالاخره سر کلاس حاضر می‌شوم.استاد کاری به کارم ندارد.

ساعت 9 صبح کلاس آمار تمام می‌شود.تکلیف های استاد دیگری را برایش می‌فرستم.تکالیفی که مهلت ارسال‌شان تمام شده.اگر ترم پیش بود احتمالا توضیحی پر از عجز و لابه و تملق را ضمیمه تکالیف می‌کردم و درخواست در نظر نگرفتن تاخیر را داشتم.این بار اما حقیقتا قضیه اهمیتی برایم ندارد.

«وقت بخیر استاد.من تو این دو هفته اخیر نتونستم تکالفیتون رو انجام بدم.الان واستون فرستادم.اگر مقدور بود واستون قبول کنید.»

چند دقیقه بعد پاسخ می‌آید:«سلام.امکانش نیست.قبلا هم این موضوع رو تاکید کرده بودم و اطلاع داشتین حتما.در ضمن غیبت هاتون هم روی نمرتون تاثیر داره.گفتم که بعدا سوتفاهم نشه.موفق باشید»

یک لحظه آتشی به سر تا پای وجودم می‌افتد و شروع می‌کنم به فحش دادن.بلند می‌شوم و روبروی پنجره می‌ایستم و باز با خودم حرف می‌زنم:«مرتیکه احمق!مگه نگفتی قبول کنه یا نکنه برات اهمیتی نداره؟پس چرا عصبانی شدی و داری فحش میدی؟به درک که قبول نکرد.به جهنم که قبول نکرد.با خودت تکرار کن.بلند تکرار کن.» در حالی که پشت سر هم آن دو جمله را تکرار می‌کنم،برمی‌گردم پشت میزم.عکس پروفایل استاد را باز می‌کنم و به چشم هایش نگاه می‌کنم و انگشت وسطم را نشانش می‌دهم و لبخند ملیحی می‌زنم و سرم را به آرامی تکان می‌دهم.آرامشی که ذره ذره به وجودم اضافه می‌شود و لبخندی که عمیق‌تر می‌شود.«به درک که قبول نکردی!به جهنم که قبول نکردی.»

ساعت 12 ظهر می‌شود و من بیست و چهار ساعت است که نخوابیده‌ام.سرم گیج می‌رود و تعادل ندارم.سرعت گذشت زمان کند شده و چشم هایم کاسه‌ی خون.خوابم می‌برد.

من معمولا خواب نمی‌بینم و اگرهم ببینم سریعا فراموش می‌کنم.اما چهار روزی می‌شود که در همین خواب های نامنظمم کابوس تکراری و مسخره ای را می‌بینم و یادم می‌ماند.در یک جمعیت بزرگ ایستاده‌ام.جایی شبیه یک زیارتگاه شلوغ.یک دفعه ای زمین شروع می‌کند به لرزیدن.هیاهو می‌شود.صدای جیغ و فریاد.شروع می‌کنم به دویدن.نمی‌دانم چرا ولی احساس می‌کنم همه آنجا دنبال کسی می‌گردند جز من.من فقط دارم فرار می‌کنم.ناگهان از آنجا کنده می‌شوم و می‌افتم در محله ای که خانه مادر بزرگم آنجاست.هوا تاریک تاریک است و سکوتی ترسناک حکم‌فرماست.شروع می‌کنم به قدم زدن.می‌رسم به یک بن بست.بن بستی که در عالم واقعیت هزاران بار دیده‌ام.سگ سیاه بزرگی را می‌بینم که در حال تیکه پاره کردن یک گربه است.ناگهان چشمش می‌افتد به من.چند ثانیه ای به هم خیره می‌شویم و بعد حمله می‌کند به سمتم.با تمام توانم می‌دوم به سمت یک نور ضعیف که نمی‌دانم کجاست.صدای سگ از پشت سرم و صدای نفس نفس زدن خودم را می‌شنوم.احساس سرما می‌کنم.نور ضعیف متعلق به یک مغازه سوپر مارکتی‌ست.می‌پرم داخلش و یک دفعه ای آرامشی سراسر وجودم را فرا می‌گیرد و از خواب می‌پرم.

ساعت 6 بعد از ظهر است.به درک که دو تا کلاس دیگر را هم از دست دادم.

فردا امتحان حسابداری صنعتی دارم و به درک که هیچ چیز بلد نیستم.

از این استرس مسخره و تکرای متنفر شده‌ام.این ترم هر اتفاقی که بیافتد حقیقتا هیچ اهمیتی ندارد.اصلا مشروط هم که شوم به جهنم.

دفتری که جلد پارچه ای دارد را باز می‌کنم.از سه روز پیش شروع کرده‌ام هر چه در ذهنم می‌گذرد را در هر ساعتی که دلم خواست داخلش بنویسم .ده صفحه نوشته‌ام و دو جمله‌ی «به درک» و «به جهنم» پر تکرارترین جمله ها هستند.

به درک

به جهنم

۱
۲ نظر
شما هم نظر بدید ۲ نظر
  • Dark Angel
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۳:۱۳

    وقتشه ی تکونی ب خودت بدی مرد اینجوری نمیشه

    آقای تشکیل
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۵:۳۱
    اتفاقا این به درک و به جهنم گفتن امروزم جز معدود قدمای مثبتم بوده تو این چند مدت.وقتشه از این استرس و اضطراب دائمی که از هفت سالگی شکل گرفته و تا امروز یقمو گرفته خلاص شم.
  • سعید حیاتی
    ۲ خرداد ۹۹، ۰۷:۰۳

    سلام

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز