پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
این اتاق شب ها و روز هایش یکی نیست نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲ مرداد ۱۳۹۸ ,

پنجره که باز می شود بعد از اینکه نور آفتاب چشم هایم را اذیت می کنداولین چیزی که می بینم یک خانه با آجرنمای سنگ سفید است.اولین صدایی که میشنوم صدای کولر بقالی ای است که همسایه ی دیوار به دیوار اتاق من است و از صبح روشنش می کند.اولین احساسی که میکنم یک تشویش ذهنی حاصل از سر وصدا و دود ماشین و موتور هایی است که از خیابان عبور میکنند.کمال تشکر را از ساختمان بقالی میکنم که مانع می شود چشمم به این شلوغی های آزار دهنده بیفتد.هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.هیچ کاری نمی توانم انجام دهم.به هر طرف اتاق که نگاه میکنم فقط از آن کسالت می بارد.دیوار ها انگار از اینکه مجبورند اینجا بایستند و به من زل بزنند خسته شده اند.شاید دلشان می خواهد کمی جابجا شوند و تنوعی داشته باشند و از این دنیای تکراری و بی هیجانی که مجبور به تحمل آن هستند رهایی پیدا کنند.

اشیای اتاق هر کدام حس و حال متفاوتی دارند ولی نقطه مشترک همه ی آن ها خستگی و کسالت است.بخاری ناله می کند که هر سال حداقل در فصول گرم تر مرا به انباری انتقال می دادی و می توانستم چند وقتی روی مبارکت را نبینم!چرا امسال این لطف را از من دریغ کرده ای؟

کتابخانه از همه کتاب ها خسته است و آرزو می کند ای کاش می شد یکی یکیشان را بیرون بیاندازد و چند وقتی بتواند نفس راحت بکشد.کتاب ها نیز چندان رغبتی به کتابخانه ندارند و آرزوی یک کتابخانه ی جدید و خوش خلق تر را دارند. به کتاب ها که نگاه میکنم هر کدام می خواهند خودشان را به حالت بد و نفرت برانگیزی بگیرند تا طرف هیچ کدام نروم.تا نزدیک یکی از آنها میشوم چنان مضطرب میشود که انگار چیزی به پایان زندگی اش نمانده.

میز و صندلی تبدیل می شوند به دو دشمن خونی!هر دو مانند دو خروس جنگی که به خون هم تشنه هستند به یک دیگر زل می زنند و برای هم خط و نشان می کشند.میز خشمگینانه نعره می زند جرات داری فقط یک سانتی متر دیگر جلو بیا!صندلی نیز پاسخ می دهد از او متنفر است و هیچ تمایلی به نزدیک شدن ندارد.صدایش را کمی بالا می برد و با لحنی که لج میز را در بیاورد می گوید ای کاش می شد که هر چه زود تر یک میز درست و حسابی پیدا کند و صندلی او شود و همیشه نزدیکش باقی بماند.میز هم در پاسخ فریاد می کشد هیچ میزی مثل او احمق نیست که همچین صندلی زشت و کج و کوله ای را قبول کند.

چراغ مطالعه هم خسته از اینکه دائما شاهد دعوا های بی پایان میز و صندلی باشد آرزو می کند کاش در یک محیط آرام تر زندگی میکرد.هر چند وقت یک بار یاد چراغش می افتد که پایینش سیاه شده و چیزی به سوختنش نمانده و به من بد وبیراه می گوید که مقصر من هستم.فکر می کند اگر همیشه فراموش نمی کردم هنگام خروج از اتاق او را خاموش کنم هرگز این اتفاق رخ نمی داد.

روزها این اتاق بدترین جای دنیاست...

 

پنجره را که باز می کنم بعد از اینکه نور ماه چشم هایم را نوازش می دهد اولین چیزی که می بینم یک خانه با آجرنمای سنگ سفید است.اولین صدایی که می شنوم صدای جیرجیرک هایی است که انگار ابدا متوقف نمی شود.اولین احساسی که میکنم یک حس آرامش لذت بخشی است  که آرزو میکنم هیچ وقت تمام نشود.از ساختمان بقالی شدیدا متنفرم که نمی گذارد خیابانی ساکت و آرام با درخت هایی که شاخه هایشان را با نسیمی که می وزد  می رقصانند را ببینم. ذهنم پر است از کارهایی که می خواهم انجام بدهم و نمی دانم کدام را اول شروع کنم.تا به نتیجه می رسم بهتر است فلان کار را در الویت بگذارم کار های دیگر فریاد اعتراضشان بلند می شود و گله می کنند که چرا او و چرا من نه؟هر طرف اتاق را که نگاه میکنم از آن حس آرامش و سرزندگی می بارد.دیوار ها از اینکه مجبورند اینجا بایستند و به من زل بزنند احساس خوشبختی عمیقی می کنند.از نظر آنها هیچ جایی بهتر این جا برایشان پیدا نمی شود.

اشیای اتاق هر کدام حس و حال متفاوتی دارند ولی نقطه مشترک همه ی آنها احساس شادی و آرامشی  است که اطمینان دارند ابدی خواهد بود و کسی نمی تواند به آن پایان دهد.

بخاری از اینکه بر خلاف عادت هر ساله از این جمع دوست داشتنی جدا نشده است سپاس گزار است. او عاجزانه  تقاضا می کند که این عمل نیکو سال های آتی هم تکرار شودو با عصبانیت می گوید از آن انباری متنفر است و امید وار است که دیگر حتی نزدیک آنجا نشود.

کتابخانه همانند مادری دلسوز دائما احوال کتاب ها را می پرسد و حواسش به همه ی آنها هست.از اینکه روزی او را از کتاب ها جدا بکنند سخت می ترسد امیدوار است آن روز شوم هیچ وقت فرا نرسد.کتاب ها نیز عاشق کتابخانه شان هستند و همگی مطمئنند که هیچ کتابخانه ای کتابخانه الانشان نمی شود و مانند او را در هیچ جا نمی توان یافت.به کتاب ها که نگاه میکنم هر کدام سعی می کنند یک جوری دلبری کنند و مرا به سمت خودشان جذب کنند.هنگامی که نزدیک هر کدام می شوم چنان از شدت خوشحالی و هیجان بالا و پایین می پرد که برداشتنش برایم سخت می شود.

میز وصندلی مانند دو عاشق پیشه به هم نگاه می کنند و مرتب به هم ابراز علاقه  می کنند.میز با لحنی که قند را در دل صندلی آب می کند می گوید که هیچ صندلی ای بهتر از صندلی من وجود ندارد و در کنار او تا ابد خوشبخت است.چشم هایش را تر میکند و از صندلی میخواهد که همیشه نزدیکش باقی بماند و مطمئن باشد که زندگی بدون او برایش ممکن نمی باشد.صندلی نیز پاسخ می دهد که خوشحال است که میز را پیدا کرده و می خواهد همیشه با او بماند.

چراغ مطالعه خوشحال از شاهد این گفتگو های عاشقانه و زیبا بودن آرزو می کند که همیشه همین جا باقی بماند. تمام سعیش را هم می کند که چراغش از این سیاه تر نشود و خودش را مقصر این اتفاق می داند و اظهار شرمندگی می کند.

شب ها این اتاق بهترین جای دنیاست...

 

۰
۰ نظر
شما هم نظر بدید ۰ نظر
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    طراح قالب تمز