پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
رو در رو،دریا مرا می‌خواند نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ ,

هر لحظه دنبال بهانه‌ای برای خوابیدنم.زنگ ساعت را برای یک ساعت دیگر کوک می‌کنم.به خودم می‌گویم که فقط یک چرت یک ساعته است و نه بیشتر.خودم بهتر از همه می‌دانم که قرار است در اولین ثانیه‌ی شنیدن صدای زنگ ،انگار که از قبل منتظرم،با ضربه‌ی محکم دستم خاموشش کنم و تا هفت هشت ساعت دیگر به خوابم ادامه بدهم.بهانه‌ی «چُرت یک ساعته» در حکم یک مجوز است برای خوابیدن بدون عذاب وجدان.که اگر طولانی‌تر شد با خودم بگویم که اتفاق بود و از اراده‌ی تو خارج،پس خودت را سرزنش نکن.معمولا با دیدن یک کابوس از خواب می‌پرم.هنوز احساس خستگی و اضطراب می‌کنم.با صورتی پف کرده و موهای نامرتب و چشم‌های قرمز از اتاقم بیرون می‌آیم.در حالی که سرکوفت‌های مادرم و نگرانی‌هایش از اینکه مریض شده‌ای و باید آزمایش بدهی را می‌شنوم،چندین بار پشت سر هم،به صورتم آب یخ می‌پاشم و نفس نفس می‌زنم.لحظات مصنوعی.

چند روزی است که دیگر خبری از آن خواب‌های طولانی مدت نیست.دیگر تمایلی هم به این کار ندارم.

سه روز پیش بود که دلم خواست با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم دوباره بخوابم.اصلا هم دنبال گرفتن مجوز خواب از خودم نبودم.از تصمیمات و کارهای مصنوعی واقعا خسته شده بودم.خواب برای من وسیله‌ای بود برای چند لحظه‌ای بیدارن نبودن.از بیدار بودن و فکرهایی که به ذهن ضعیف و بی‌دفعاعم حمله می‌کردند،متنفر بودم.می‌خوابیدم که چند ساعتی فکری نکنم و بیخیال باشم.موزیکی از فرهاد پخش می‌کنم و چشمانم را می‌بندم.موزیک برای چندین بار تمام می‌شود و دوباره از اول شروع می‌شود و یادم نمی‌آید که بار چندم این تکرار بود که خوابم برد.افتاده بودم در یک اتاق تاریک و سرد.از شدت سرما می‌لرزیدم.دری قدیمی را روبروی خودم می‌دیدم که پرتوی نور از لای شکاف‌هایش رد می‌شد.احساس خستگی و درد می‌کردم.صدای تپش قلبم را می‌شنیدم.مرگ را به خودم خیلی خیلی نزدیک می‌دیدم.انگار که چند نفری حسابی کتکم زده بودند و رهایم کرده بودند در این اتاق تاریک.سرما را واقعا حس می‌کردم و هر چه سعی می‌کردم با ها کردن دستانم کمی گرم‌شان کنم موفق نمی‌شدم.ناامید به سمت دری که فکر می‌کردم قفل است حرکت کردم.خودم را کشان کشان به سمت در می‌بردم و با هر قدم درد می‌کشیدم.نور رد شده از ترک‌های در،صورتم را نوازش می‌دادند و سرما را از وجودم دور می‌کردند.صورتم داشت گرم می‌شد.کم کم صدایی به گوشم می‌رسید.صدایی گرم و آشنا که وجود یخ زده‌ام را آب می‌کرد.دستم را به سمت دستگیره‌ی در بردم.در قفل نبود و باز شد.انتظار داشتم که تمام آن نوری که فقط کمی از آن صورتم را گرم می‌کرد،به کل بدنم بتابد و از شر سرما راحت شوم و همین طور هم شد.دوباره جان گرفته بودم و می‌توانستم روی پای خودم بایستم.در یک سرسرای بزرگ بودم.لوسترهای بزرگ و قدیمی.نور زرد کم رمق.فرش‌های بزرگ.زمینی با سنگ‌فرش قهوه‌ای رنگ.تابلو‌های بزرگ و نقاشی‌هایی از دریا و جنگل.چندین راه پله را هم جلوی خودم می‌دیدم.ترسی که دوباره به من حمله می‌کرد.با قدم های آهسته شروع کردم به قدم زدن در سراسرا.صدا واضح‌تر شنیده می‌شد:

«این جا بر تخته سنگ،پشت سرم نارنج‌زار،رو در رو،دریا مرا می‌خواند»

صدا داشت چیزی را برای خودش می‌خواند.انگار که یک آهنگ آشنا بود.آهنگی که هزار بار گوش داده بودم ولی آن لحظه نمی‌دانستم که خواننده‌اش کیست.ناگهان بی‌دلیل احساس کردم که تنها راه نجات من از این خانه،رسیدن به منبع صدا است.در این خانه‌‌ که اصلا نمی‌دانستم کجاست و من در آن چه می‌کنم،تنها  آشنا همین صدا بود.شروع می‌کنم به دویدن.از یکی از راه پله ها بالا می‌روم.

«سرگردان نگاه می‌کنم،می‌آیم،می‌روم،آنگاه درمی‌یابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست»

پله‌ها تمام می‌شود و خودم را در یک سالن دیگر می‌بینم.شبیه سرسرای پایین و خیلی کوچک‌تر با نوری کم‌تر.صدا از طبقات بالا است.

«آسمان روشن و آبی،کنون ابر و ملال انگیز،سپید پوشیده بودم با موی سیاه،اکنون سیاه جامه‌ام با موی سپید،می‌آیم،می‌روم،می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام،می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام»

این صدا را می‌شناسم.از صدای خودم هم بهتر.پس چرا نمی‌توانم صاحب صدا را به یاد بیاورم!انگار که وجودم وابسته به این صداست،مطمئنم که اگر لحظه‌ای قطع شود،ثانیه‌ای نگذشته که دوباره همه جا سرد می‌شود و نور هم از بین می‌رود.شروع می‌کنم از پله ها بالا رفتن.هر لحظه عطشم برای رسیدن به صدا بیشتر می‌شود.

«عطر برگ‌های نارنج،چون بوی تلخ خوش کندر،رو در رو دریا مرا می‌خواند،می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام،می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام،اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست»

وارد طبقه‌ی بالاتر شده‌ام و خودم را به صدا نزدیک می‌بینم.گوشم را تیز می‌کنم.نزدیک یک در می‌شوم.دری چوبی با رنگ قهوه‌ای سوخته.مطمئن می‌شوم که صدا از پشت همین در می‌آید.وحشیانه به در حمله می‌کنم.دستگیره را می‌چرخانم و بازش می‌کنم.وارد اتاق می‌شوم.اتاقی بزرگ و گرم.آرامشی عظیم به وجودم تزریق می‌شود.لبخندی کشدار به صورتم می‌نشیند.هیچ وقت اینطور آرام و بی‌دغدغه نبوده‌ام.زندگی در این اتاق جریان دارد.هر چه خارج از این جاست دروغ و فریب است.قدم‌هایم موزون می‌شوند.حرکت دستانم با ریتم صدا هماهنگ می‌شود.دلم نمی‌خواهد هچ وقت از این اتاق بیرون بروم.زندگی این‌جاست.خارج از این اتاق یعنی مرگ و نابودی.می‌خواهم برای همه‌ی عمر این‌جا بمانم و این صدا در گوشم بپیچد.

«آسمان و روشن و آبی،کنون تلخ و ملال انگیز،سپید پوشیده بودم با موی سیاه،اکنون سیاه جامه‌ام با موی سپید،می‌آیم،می‌روم،می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام،می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام»

صاحب صدا را می‌بینم.موهای‌سپید با اندک تار سیاه،سبیل سیاه،ریش‌های تراشیده و چشم‌های مشکی و آرام و در عین حال پر از غم.با لباسی تیره رنگ روی یک صندلی چوبی نشسته و  سازی در دست دارد و با چشمانی که اکثر اوقات بسته‌اند می‌خواند.تمام وجودش را وقف این خواندن می‌کند.من فرهاد را می‌دیدم.خودِ خودِ اوست.همان کسی را می‌بینم که چند سالی است از اول صبح صدایش در گوشم است تا آخر شب.همانی که عید و نوروزم بدون او بی‌معناست.همان که عکسش،دیوار اتاقم را زیبا کرده،همانی که قدم زدن در چهارباغ با صدای او لذت بخش‌ترین کار دنیاست،همانی که تک تک کتاب‌های درسی‌ام پر شده‌اند از شعرهای آهنگ‌های او.

می‌نشینم روی زمین.خودم را رها می‌کنم.باتمام وجود صدایم را آزاد می‌کنم.از خود بی خود می‌شوم.احساس می‌کنم صدای من هم چقدر زیبا شده.در سینه‌ام احساس جوش و خروش عجیبی می‌کنم.جوش و خروشی از جنس آرامش.خیره به چشمان بسته‌ی فرهاد و هم صدا با او می‌خوانم:

«عطر برگ های نارنج چون بوی تلخ خوش کندر،رو در رو دریا مرا می‌خواند،می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام،می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام،اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست»

از خواب بلند می‌شوم.دارم لبخند می‌زنم.با این حس و حال آرامم غریبه‌ام.صدای آهنگ را می‌شنوم که احتمالا تا این لحظه چند صد بار پخش شده.همان آهنگی که در خواب می‌شنیدم و به دنبالش بودم.هنوز نمی‌توانم تشخیص بدهم که خوابم یا بیدار!

در این دو سه روز،هر بار گوش دادن«خواب در بیداری»فرهاد برای من مثل یک خواب چند ساعته ‌است.با این تفاوت که برعکس خواب‌های واقعی‌ام،بعد از آن دیگر احساس اضطراب و خستگی ندارم و می‌توانم پشت میزم بنشینم و بی‌توجه به درس‌های عقب مانده و اعصاب خردی‌های دانشگاه،کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم.صدای فرهاد مرا از زمین و زمان جدا می‌کند و می‌برد در همان اتاقی که در خواب دیدم...

این روزهای عجیب و غریب و پر افت و خیز من.پر از انفعال و پر از اتفاق!مثل یک خواب...

۱
۳ نظر
شما هم نظر بدید ۳ نظر
  • زری ...
    ۱۲ خرداد ۹۹، ۲۲:۰۰

    عالی می نویسید !

     

    خوش حالم که احساس آرامشی نسبی نصیبتان شده !

    آقای تشکیل
    ۱۶ خرداد ۹۹، ۱۳:۲۶
    لطف داری:)
  • ashkan ershadi
    ۱۳ خرداد ۹۹، ۱۵:۵۱

    سلام 

    قالبت خیلی زیباست 

    اگر وب سایتش بهم بدی ممنون ، رایگانه یا نه؟ 

     

     

    آقای تشکیل
    ۱۶ خرداد ۹۹، ۱۳:۲۷
    سلام
    http://themez.blog.ir/
  • Lost Fairy
    ۱۵ خرداد ۹۹، ۱۹:۲۰

    چرا وضعیت الآن منم همین شده دقیقاً؟ انگار من و تختم شدیم دو تا قطب مخالف آهنربا:| از کار و زندگی افتادم، همشم دستم رو اسنوزه موبایله که هروقت آلارم آن شد خفه ش کنم و روز از نو و روزی از نو🤦🏻‍♀️

    آقای تشکیل
    ۱۶ خرداد ۹۹، ۱۳:۲۸
    لحظات مصنوعی و مزخرف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز