پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
خاک بر سرت که بشکن زدی! نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.

شهاب وقتی می‌فهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال می‌شود و بشکن می‌زند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم می‌خوریم.شهاب برای خودش جشن می‌گیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی می‌گوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی بی غیرتی.شهاب یک‌دفعه به خودش می‌آید.نگاهی می‌اندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان «به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»

-من فهمیدم که همه‌ی بدبختیام از کجا آب می‌خوره.از این بی‌فکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره...من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.

۰
۲ نظر
ادامه مطلب
حرف های تکراری نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

از اعداد می‌ترسم،از اعداد متنفرم!

از ریاضی و آمار متنفرم.از همه ی درس های رشته ام متنفرم!از هر چیز مرتبط با حساب و کتاب متنفرم!از هر مبحث مربوط به سازمان و مدیریت و پول این جور چرت و پرت ها متنفرم!اصلا از همین کلمه ی «مدیریت بازرگانی»هم متنفرم.

تمام درس هایم تلنبار شده اند روی هم.هر چند وقت یکبار،استرس تمام وجودم را می‌گیرد،حمله می‌کنم به سمت جزوه ها و فایل ها و هنوز دو سه کلمه نخوانده،درشان را می‌بندم و پرتشان می‌کنم گوشه ی اتاق! دستم را مشت می‌کنم و محکم می‌کوبم روی میز و ناگهان از روی صندلی بلند می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!زل زدن به سقف!یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت!هزار بار تلاش کردم که این عادت مسخره ی زل زدن به سقف را از خودم دور کنم!حتی روی چند تکه کاغذ نوشتم«اینجا رو نگاه نکن!» و روی چند نقطه از سقف اتاق چسباندم!که اگر جایی غیر تخت هم دراز کشیدم و چشمم به کاغذ افتاد دست از این کار بیهوده بردارم!اما حالا عادت جدیدی متولد شده!زل زدن به تکه کاغذ هایی که روی‌شان نوشته شده«اینجا رو نگاه نکن» 

۱
۲ نظر
ادامه مطلب
توهم صلح نوشته شده توسط آقای تشکیل ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.

من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویده‌اند.

نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.

من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.

نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.

من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده ‌اند.

نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن

من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتاده‌ام.

نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.

من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده‌ اند.

۱
۳ نظر
ادامه مطلب
دستم را بگیر... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۹ اسفند ۱۳۹۸ ,

ساعت دو نصف شب

با چشمانی پف کرده وارد اتاق می‌شوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش می‌کنم.پرتاب می‌شوم روی تخت‌خواب.پلک های سنگینی که روی هم ‌می‌رود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!

نیم ساعتیست که در جایم غلت می‌خورم.سعی می‌کنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض می‌کنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمی‌شوم.

روی تخت می‌نشینم.سرم را بین دو دستم قرار می‌دهم و به زانو هایم نزدیکش می‌کنم.با دو دستم فشارش می‌دهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر می‌کنم.با تمام وجودم به سرم ضربه می‌زنم.فحش می‌دهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را می‌کشم و به پیشانی ام چنگ می‌اندازم.نفس نفس می‌زنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس می‌کنم.آتش بس می‌دهم.آرام می‌گیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم می‌پراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا می‌آورم که منشا صدا را پیدا کنم.

زبانم بند می‌آید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر می‌رسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان می‌دهد.فاصله‌مان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.

۰
۱ نظر
ادامه مطلب
این ذهنِ وحشیِ بلاتکلیف نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ ,

این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده که از چیزی مشوش می شه که هر چی میگرده می بینه هیچ دلیلی واسش نمی تونه پیدا کنه!خیلی وقتا که احساس می کنه اگر فلان کار رو انجام بده حس خوبه می گیره  دقیقا یه جوری همه چیزو پیش می بره که نزدیک اون کار هم نشه!!در عوض کاری که بهش حس پوچی و بی ارزشی رو میده جوری مقدمه چینی می کنه براش که حتی یک درصد هم احتمال نشدنش باقی نمونه!

انگار تو این ذهن یه شکنجه گر حرفه ای هست که سال ها آموزش شکنجه گری دیده! بی معرفت کارشو خوب بلده... 

۰
۶ نظر
طراح قالب تمز