پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
تو که ناامیدم نمی‌کنی؟ نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

بعد از یک هفته و شش روز فرار و بی خبری محض از کلاس های دانشگاه،واتس‌اَپ را باز می‌کنم.با یکی از رفقایم تماس صوتی می‌گیرم.متعجب می‌پرسد«زنده ای یا نه؟» تمامی اتفاق های ریز و درشت کلاس ها را برایم تعریف می‌کند.حتی اتفاقات مزخرف و خاله زنکی!از امتحانی که به دلیل تقلب گسترده بچه ها باطل شده  تا استادی که اعلام کرده عده‌ای باید درسش را سریعا حذف کنند و من و خودش هم جز آنهاییم و اساتید دیگری که تاریخ امتحان تعیین کرده اند و استاد احمقی که می‌خواهد با وبکم و هفت نفر هفت نفر امتحان بگیرد!حتی دعوای چند تا از بچه ها و اختلاف نظرشان درباره تاریخ امتحان و کشیدن کار به جاهای خیلی خیلی باریک! با اینکه تازه تغییر رشته داده و چند ماهی بیشتر نیست که وارد کلاس ما شده،همه را مثل کف دستش می‌شناسد.اگر هم درباره کسی ابهامی دارد از من می‌‌پرسد و وقتی با جواب«نمیدونم والا»روبرو می‌شود صدایش را آرام می‌کند و با لحنی که مثلا مشکوک است،می‌گوید:«من که می‌دونم تو می‌دونی ولی نمی‌خوای بگی» و شروع می‌کند به خندیدن!من هم از سر ناچاری همراهش می‌خندم.به یکی از دخترهای کلاس هم علاقه مند شده و در هر گفتگویی که داریم به هزار روش ممکن اسمش را می‌آورد و از من می‌خواهد که درباره‌اش به او اطلاعات بدهم.باز هم جواب«نمی‌دونم والا» من و باز هم شوخی تکراری او.یک بار هم به سرش زده بود و خیلی جدی از من می‌خواست که«خداوکیلی برو با دختره حرف بزن سر یه موضوع درسی،بعد کم کم اسم منو بیار تو بحث و یکم ازم تعریف کن.ناموسا اگه بتونی حلقه اتصال ما بشی تا آخر عمر مُریدتم!»

می‌روم سمت آشپزخانه.کمی با مادرم حرف می‌زنم.وسط حرف های‌مان اعتراض می‌کند که این چند روزه چرا انقدر می‌خوابی؟چرا از اتاقت بیرون نمی‌آیی؟نمی‌دانم که چه پاسخی بدهم!حقیقت را بگویم یا با شوخی و مسخره بازی و انکار کردن،قضیه را تمام کنم. جواب می‌دهم:«عصبانیم.دلم می‌خواد یکیو بگیرم تا سر حد مرگ بزنم.یه‌جور که خونش بپاشه رو صورتم.می‌خوابم که تو خواب حداقل آروم باشم» می‌خندد:«خب بیا منو بزن!ببین تو همچین شبی چه چرت و پرتایی می‌گه!همش تقصر این بازیای وحشیانه‌ای هست که می‌کنیا!» از نفرتم نسبت به رشته‌ام می‌گویم.از اینکه نباید همان سال اول انتخاب رشته می‌کردم و بهتر بود که یک سال پشت کنکور می‌ماندم.از این‌ که من نه آن موقع خودم را می‌شناختم و نه الان.دلم می‌خواهد مدتی از دانشگاه دور باشم.او هم از اینکه  احساساتت طبیعی است و آدم ها همه از این مرحله گذر می‌کنند و تو هم استثنا نیستی و دوری از دانشگاه اوضاعت را بدتر می‌کند،می‌گوید.تا حالا نشده بود که درباره این جور چیز ها انقدر مستقیم با مادرم حرف بزنم.نمی‌خواهم دل‌ مشغولی جدیدی برایش درست کنم .او برعکس تمام مادر های فامیل،چه در انتخاب رشته دبیرستان و چه دانشگاه،به من آزادی کامل داد.با اینکه انتخابم آن چیزی نبود که مد نظر او باشد،باز اعتراض زیادی نکرد.او نباید درگیر مشکلی شود که هیچ نقشی در شکل گیریش نداشته.بحث را عوض می‌کنم و جوری حرف می‌زنم که فکر کند مثلا انقدر ها هم اوضاعم بد نیست و این حرف ها هم از روی شکم سیری و بی‌دغدغه‌گی است.

برمی‌گردم اتاقم.با یکی از رفقای دیگر این بار ارتباط تصویری می‌گیرم.چرت و پرت می‌گوییم و می‌خندیم.از خاطرات دبیرستان تا خاطرات سفر های مشترک.

از اتاقم بیرون می‌آیم.مادرم را می‌بینم که خیره به تلویزیون است و و قرآنی به دست گرفته و با چشمانی خیس برای خودش چیز هایی زمزمه می‌کند.قطعا نام من و برادرم صدر تمام زمزمه ها و دعاهایش است.

برمی‌گردم اتاقم.من هم تصمیم می‌گیرم برای خودم مراسمی بگیرم.«تنهاترین» محسن چاوشی را پخش می‌کنم.خیره می‌شوم به آسمان.شاید یکی دو قطره اشک هم ریخته باشم.با خدای خودم حرف می‌زنم.از ضعیف بودنم برای او می‌گویم.از وجود ناآرام و پرخاشگرم.از احساس بی ارزشی و ترسو بودن.از این‌که می‌دانم که از تو دورم و می‌دانم که یک جا ایستاده ام و حرکتی به سمتت نمی‌کنم.و البته که تو مرا می‌فهمی و خودت می‌گویی که از رگ گردن هم به من نزدیک تری.نمی‌خواهم راهی نشانم دهی.خودم راه را پیدا می‌کنم.فقط کمکم کن.من آن اعتماد بیش از حد و احمقانه ی سابق را به خودم ندارم.می‌دانم که محتاج کمک و همراهی توام.تو که ناامیدم نمی‌کنی؟

۳ نظر
شما هم نظر بدید ۳ نظر
  • Dark Angel
    ۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۰۵:۱۵

    توام بالاخره مسیر خودت رو پیدا میکنی

    امیدوارم زودتر حال دلت خوب شه و همه چی رو به راه شه

    ایمانت رو از دست نده و دست از تلاش برندار

    آقای تشکیل
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۱:۲۳
     بهترین ها رو برات آرزو می‌کنم:))
  • زری ...
    ۲۷ ارديبهشت ۹۹، ۱۵:۲۵

    ان شا الله عاقبت به خیری هممون :)

    آقای تشکیل
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۱:۲۴
    :)
  • Dark Angel
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۳:۰۸

    الان بهتری؟ رو به راهی؟ همه چی اوکیه؟

    آقای تشکیل
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۵:۲۹
    در حال جنگم.وضع سربازی رو دارم که یه عمر شمشیر زدن رو یاد نگرفته و حالا وسط میدون جنگ می‌خواد یاد بگیره.یا یاد میگره یا میمیره:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز