پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۶ خرداد ۱۳۹۹ ,

ساعت10صبح زنگ می‌زند و با صدایی گرفته که مشخص است تازه از خواب بیدار شده می‌گوید:«ساعت 6 میام دنبالت.» تا می‌خواهم جوابی بدهم حرفم را قطع می‌کند«می‌دونم می‌خوای چی بگی!غلط کردی!خجالت بکش با اون ریش و سیبیل نداشتت!نترس!از ماشین بیرون نمی‌ریم.خطری نداره!باز مثل دفعه قبلی پیام ندی لغوش کنیا!من یه ساله دارم رانندگی می‌کنم تو رو یه بارم سوار نکردم!زشته آقا زشته!»

ساعت 6 می‌شود.از پشت آیفون چهره‌اش را پنهان در یک ماسک سفید می‌بینم.بعد از هفت ماه!در خانه را باز می‌کنم.سلام می‌کنیم.تا موهایم را می‌بیند بعد از چند لحظه سکوت و خیره‌شدن با چشمان گردشده شروع می‌کند به خندیدن!«به به!عجب پسر نازی شدی!یکم افشون کن موهاتو برام!» من هم شروع می‌کنم به سر تکان دادن و عشوه کردن!و بعد هر دو قهقهه می‌زنیم.از ماشینش 50 تا ماسکی که در یک نایلون پیچیده شده‌اند را می‌گذارد کف دستم.«اینا رو مفت تونستم گیر بیارم!دونه‌ای هفتصد!برو حالشو ببر!» و بعد دوباره خم می‌شود توی ماشین و کیسه بزرگی با محتوای سوسیس و کالباس را درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد:«اینا رو خواهرم درست کرده.خونگیه.کاملا بهداشتی و سالمِ سالم»

۰
۰ نظر
شما هم نظر بدید ۰ نظر
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    طراح قالب تمز