پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
بیست و سه روز زودتر... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ,

29اسفند1378:

ساعت  حدود شش عصر.هوا گرگ و میش است و باد سردی می‌وزد.مادری در حال به پایان رساندن خانه تکانی قبل از عید است.بیست و سه روز مانده به وضع حملش.مادر بار دار است.بچه دومش قرار است بیست و سوم فروردین به دنیا بیاید.طبیعتا با این وضعش نباید در خانه کاری بکند.برای او استراحت کردن واجب ترین کار دنیاست!مادر اما در این شهر،غریب است.هیچ آشنایی ندارد.شوهرش هم بنده خدا آنقدر بیرون از خانه کار سرش ریخته که نمی‌تواند کمکی بکند.مادر آشپرخانه را تمیز می‌کند.در حین تمیز کردن ظرف ها به چند روز آینده فکر می‌کند.به لحظه ای که پسر کوچولویش را می‌گذارند بغلش.

۱
۳ نظر
ادامه مطلب
شاید او چیز دیگری می دید...قسمت دوم نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ شهریور ۱۳۹۸ ,

از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بودیم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی یک بالشت گذاشته بودیم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:«تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟»

۰
۳ نظر
ادامه مطلب
شاید او چیز دیگری می دید...قسمت اول نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۵ شهریور ۱۳۹۸ ,

محرم برای من فقط در همان روز عاشورا تعریف شده.یعنی تا قبلش خیلی در جریان چیزی نیستم و جایی نمی روم تا اینکه صبح روز عاشورا فرا می  رسد.با مادرم می رویم به محله ی پدر بزرگ و مادر بزرگم.

۰
۴ نظر
ادامه مطلب
طراح قالب تمز