پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
خاک بر سرت که بشکن زدی! نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.

شهاب وقتی می‌فهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال می‌شود و بشکن می‌زند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم می‌خوریم.شهاب برای خودش جشن می‌گیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی می‌گوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی بی غیرتی.شهاب یک‌دفعه به خودش می‌آید.نگاهی می‌اندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان «به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»

-من فهمیدم که همه‌ی بدبختیام از کجا آب می‌خوره.از این بی‌فکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره...من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.

شهاب یک لحظه خودِ حقیقیش را دید.یک لحظه به اوج سیاهی خودش پی برد.یک لحظه با آن چیزی که هست  احساس غریبگی کرد.او خودش را نمی‌شناخت.این موجودی که از ناراحتی دیگران خوشحال شده را نمی‌شناخت.مغزش در آستانه ی انفجار بود.از خود بی خود شد و مثل دیوانه ها وارد آسایشگاه شد.با نفرت چندین بار فریاد زد:«خاک بر سرت،بشکن زدی.»

شهاب ِشکست خورده،اشک می‌ریخت.این بار نه به خاطر شکست عشقی.به قول راوی«اون از شهابی که اونو نشناخته بود،شکست خورده بود» 

-کاشکی می‌شد منو بگیرن،تو زندون کنن.یه مدت زیادی اون تو بمونم تا بفهمم تا حالا چند تا از اون بشکنا زدم.بهت میگم شهاب!آدمت می‌کنم.کاری می‌کنم که یادت نره که بشن زدی!

پنجشنبه هفته ی پیش،برای فرار از تمام مسئولیت ها و کارهایی که باید می‌کردم و دوست‌شان نداشتم،خوابیدن را انتخاب کردم.بار اولم نبود که اینطوری فرار می‌کردم.اما این بار،احساس نا آرامی و اضطراب خاص و ناشناخته ای به وجودم افتاده بود.یک لحظه از سرما می‌لرزیدم و یک لحظه بدنم خیس عرق می‌شد.ذهنم آشفته شده بود.احساس بی وزنی می‌کردم.خواب و بیدار بودنم را نمی‌فهمیدم.روی حرکاتم کنترل نداشتم.احساس خفگی می‌کردم.سرم گیج می‌رفت.فکر کردم که شاید دارم می‌میرم.شاید این ها همه نشانه های مرگ است.ترسیدم.از مرگ وحشت دارم.دویدم سمت یک آینه.خودم را دیدم.صورتی رنگ پریده،موهایی نامرتب و چشمانی وحشت زده.یک لحظه تمام  سال های گذشته از روبروی چشمانم گذشت.یک لحظه تمام ترس ها و تردید هایم،خودشان را نشانم دادند.یک لحظه حرف های تمام اطرافیانم درباره خودم را دوباره شنیدم.موجودی ترسو و احمقی را در آینه می‌دیدم.حالا دیگر ترس و اضطراب جای خودش را به خشم و عصبانیت داده بود.از دست خودم خشمگین بودم.حالم از خودم بهم می‌خورد.دندان هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم.ناخودآگاه به خودم سیلی می‌زدم.به خودم فحش می‌دادم.هر چند ثانیه یکبار صداهای عجیب و غریبی از خودم در می‌آوردم.همین‌جا بود که تصمیم گرفتم شمشیر پلاستیکی آدم های خیالی را بکشم.دلم می‌خواست هر وسیله ای که در اتاقم است را نابود کنم.پرده ها را از جا دربیاورم،پنجره را بشکنم،صندلی و تخت را بشکنم،کتاب ها را پاره کنم،کتابخانه را بشکنم.عکس های روی دیوار را آتش بزنم.لباس ها را آتش بزنم.ولی هیچ کدام از این کار ها را نکردم.فقط روی تختم دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم.به خودم بد و بیراه می‌گفتم و هر چند وقت یکبار به خودم سیلی می‌زدم.

پناه آوردم به این وبلاگ و پست قبلی نوشته شد.آن روز و آن ساعت،من به اوج خشم نفرت نسبت به خودم رسیده بودم.اغراقی در کار نبود.واقعا دلم می‌خواست که کسی غیر خودم،فحشم دهد و تحقیرم کند.فکر می‌کردم شاید اینطوری آرام شوم.

از آن روز تا همین لحظه،دائما در حال فکر کردن بودم.همه چیز را تعطیل کردم.هیچ کاری جز گوشه ای نشستن و فکر کردن وبعد خوابیدن نداشتم.گذشته ام را مرور می‌کردم.هر روز نسبت به روز قبل آرام تر می‌شدم.یک دفتر چهل برگ را کامل پر کردم.همه ی فکر هایم را ثبت می‌کردم.نوشته های بی سر و ته و مبهم که هیچکس جز خودم نمی‌فهمید که چه خبر است.

حالا کمی خودم را بیشتر می‌شناسم.پست قبلی بود که نوشتم چرا از اعتراف به ترسو و احمق بودن خجالت نمی‌کشم و چرا این اعتراف ها را می‌نویسم؟!اما الان می‌گویم که هم باید اعتراف کنم و هم باید خجالت بکشم و هم باید ثبت‌شان کنم و درباره‌شان بنویسم.پس اعتراف می‌کنم که من موجودی ترسو،بزدل،احمق،جوگیر و بددهن هستم و علاو بر اینها به شدت دنبال خودنمایی هستم.تصمیم های غلط و از سر جوگیری زیادی گرفته‌ام.حرف های چرت و پرت زیادی زده‌ام.از آّب و شنا کردن می‌ترسم.از حیوان ها می‌ترسم،از ارتفاع می‌ترسم،از تصمیم گرفتن می‌ترسم،از ارتباط برقرار کردن با آدم های جدید می‌ترسم،از رفتن به مکان هایی که تا به حال نرفته ام می‌ترسم و به قول دوستی برای این حد از ترسو بودن زیادی سنم بالاست. برای فرار از وضعیتم پناه می‌برم به کار های احمقانه!ولگردی در دنیای مجازی.خیابان گردی های بیهوده و سیگار کشیدن.اراده ای برای تغییر ندارم و شاید از تغییر کردن هم می‌ترسم.این گزارشی است از منِ در حال حاضر بدون هیچ سانسوری.

من و شهابِ سریال سرباز،خیلی شبیه هم هستیم.هر دو،ترسو و بی اراده ایم.تکلیف‌مان با خودمان مشخص نیست.تا توانسته ایم تصمیم های احمقانه گرفته ایم.هر لحظه یک حس و حالی داریم و هیچ وقت از خودمان ثبات نشان نداده ایم.غیر قابل اعتمادیم و مسئولیت کار هایمان را به عهده نمی‌گیریم.شهاب بار ها از دست خودش عصبانی شده.من هم.او آخرین بار به بیشترین حد از خشم  و نفرت رسید و چیزی نمانده بود که دیوانه شود.من هم همینطور.بار ها در همین وبلاگ از خشم نسبت به خودم نوشته بودم ولی آن روز و آن شب خشم و عصبانیتم به حد جنون رسید.هر دویِ ما شکست خورده ایم آن هم شکستِ از خودمان.«خود»ی ناشناس.هر دوی ما نیاز به خودشناسی داریم.به دور از هیجان،گذشته را زیر و رو کنیم و خودمان را بدون سانسور تشرح کنیم.علت ترس هایمان را کشف کنیم.قطعا ما ترسو از شکم مادر زاده نشده ایم.باید بفهمیم که چرا می‌ترسیم،چرا انقدر اشتباه می‌کنیم،چرا انقدر مضطرب و بی اراده ایم،چرا همیشه در حال درجا زدنیم و هیچ حرکت نمی‌کنیم؟هم باید نسبت به خودمان سخت گیر باشم و هم  به خودمان رحم کنیم.

من و شهاب،حالا که با خودِ حقیقی‌مان روبرو شده ایم،باید انقلابی را علیه خودمان شروع کنیم.باید کثیفی ها و پلشتی ها را از وجودمان پاک کنیم.باید مسیرمان را بشناسیم.باید تمرین ثبات داشتن بکنیم و باید دلایل ترس هایمان را برطرف کنیم.و البته باید تمام مراحل این انقلاب را آرام آرام جلو ببریم.به دور از هیجان.ما کل عمرمان را در هیجان و جوگیری محض گذرانده ایم.چند بار تصمیم گرفتم که پست قبلی را پاک کنم ولی این کار را نمی‌کنم.من هم مثل شهاب که نمی‌خواهد بشکن زدنش را فراموش کند،نمی‌خواهم آن شب نفرت انگیز را فراموش کنم.

پ.ن1:از این به بعد،موضوع جدیدی به نام «انقلاب علیه خود» به موضوعات وبلاگ اضافه می‌شه.

پ.ن2:نمی‌دونم چطور از دوستانی که تو پست قبلی کامنت خصوصی یا عمومی گذاشتن تشکر کنم.تو اون شرایط رقت انگیزم،نیاز داشتم به شنیدن حرفای بقیه.قطعا این لطفتون رو فراموش نمی‌کنم.

۰
۲ نظر
شما هم نظر بدید ۲ نظر
  • زری ...
    ۲۴ ارديبهشت ۹۹، ۱۴:۲۶

    ^_^

     

    خوش حالم که تصمیم گرفتین بالاخره یک انقلاب درونی در خودتون ایجاد کنید... :)

     

    من هنوز شجاعت این کار رو پیدا نکردم :(

    آقای تشکیل
    ۱ خرداد ۹۹، ۰۰:۳۷
    من شجاعت خاصی نمیبینم تو این کارم.من به حد انفجار رسیدم و چاره ای جز این کار ندارم.یا مرگ یا تغییر.نمیدونم که اصلا این کار شجاعت خاصی مگر میخواد؟یه فراره از نابودی.
  • یک نفر
    ۱۰ خرداد ۹۹، ۲۲:۴۴

     

    هم متاسفانه هم خوشبختانه منم در این شرایطم

    چه جالبه که حتی نمیتونم توی ذهنم با کسی با فکری با آرزویی انس بگیرم میدونم تا تغییر نکنم همه تصمیمامو کارام اشتباهه

    نمیدونم اصطلاح خوبیه یا بد فقط میخوام توی این عالمی که هرکی یه جور مفیده، حیف نون نباشیم .

    دعام کن

    آقای تشکیل
    ۱۲ خرداد ۹۹، ۱۹:۱۱
    :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز