پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
حرف های تکراری نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

از اعداد می‌ترسم،از اعداد متنفرم!

از ریاضی و آمار متنفرم.از همه ی درس های رشته ام متنفرم!از هر چیز مرتبط با حساب و کتاب متنفرم!از هر مبحث مربوط به سازمان و مدیریت و پول این جور چرت و پرت ها متنفرم!اصلا از همین کلمه ی «مدیریت بازرگانی»هم متنفرم.

تمام درس هایم تلنبار شده اند روی هم.هر چند وقت یکبار،استرس تمام وجودم را می‌گیرد،حمله می‌کنم به سمت جزوه ها و فایل ها و هنوز دو سه کلمه نخوانده،درشان را می‌بندم و پرتشان می‌کنم گوشه ی اتاق! دستم را مشت می‌کنم و محکم می‌کوبم روی میز و ناگهان از روی صندلی بلند می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!زل زدن به سقف!یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت!هزار بار تلاش کردم که این عادت مسخره ی زل زدن به سقف را از خودم دور کنم!حتی روی چند تکه کاغذ نوشتم«اینجا رو نگاه نکن!» و روی چند نقطه از سقف اتاق چسباندم!که اگر جایی غیر تخت هم دراز کشیدم و چشمم به کاغذ افتاد دست از این کار بیهوده بردارم!اما حالا عادت جدیدی متولد شده!زل زدن به تکه کاغذ هایی که روی‌شان نوشته شده«اینجا رو نگاه نکن» 

دیشب،طی یک ویدئو کال،شوخی های رفیقم را می‌شنیدم:

«یادته هر بار می‌رفتیم استخر دهنمونو صاف می‌کردی؟یه گوشه وایمیسادی و مخمونو می‌خوردی که "وای اگه من مدیریت بازرگانی دانشگاه اصفهان قبول شم!یه دست کله پاچه کامل مهمون منی!نه!اصلا دو دست!یعنی ببین،واسه ثانیه به ثانیش برنامه دارم!یعنی از روز اعلام نتایج تا وقتی که فارغ التحصیل شم و حتی واسه ارشدش هم برنامه ی دقیق دارم!"تو سونا و جکوزی هم ول کن ماجرا نبودی!اصلا چرا من فقط دارم استخر رو میگم!هر جهنم دره ای می‌رفتیم همین آش و همین کاسه بود!خبرت،قبول شدی و یه دفعه ای دیدیم از ترم اول کم کم داری شل و وِل میشی،هر بار می‌بینیمت اصلا نمیزاری بحث بره سمت درس و دانشگاه،از همون ترم اول شروع کردی به افتادن و خطر مشروطی و بعدم یه دفعه ای شروع کردی به فحش دادن به خودتو رشته و دانشگاه و استاد!»

هر دو شروع کردیم به خندیدن!یک موجود مضحک و دیوانه و همیشه جوگیر با حرف های گنده تر از دهانش!سوژه خنده ای که هیچ وقت قدیمی نمی‌شود!

در طول این چهار ترم،هزار بار قصد تغییر رشته داشتم!هر دفعه به یک رشته گیر می‌دادم و به هزار طریق ممکن درباره اش تحقیق می‌کردم و بعد یک دفعه ای سرد می‌شدم و می‌رفتم سراغ رشته ی بعدی!از اواخر ترم سه تصمیم گرفتم که این کار بیهوده ام را تعطیل کنم!ادامه دادن به همین رشته ی مزخرف!دلیل این تصمیم هم چیزی نیست جز اینکه اصلا نمی‌دانستم و نمی‌دانم  که این حس تنفرم واقعیست یا توهم؟اگر توهم است که چرا به وجود آمده؟چطور از بین می‌رود؟اگر واقعی است که دلیل این انتخاب احمقانه چیست؟! راه جایگزین چیست؟من هیچ چیز نمی‌دانم!غریبه ای سرگردان در شهری ناشناس!نه نام شهر را می‌داند،نه خیابان ها و کوچه ها را می‌شناسد و نه می‌تواند از اهالی شهر سوالی بپرسد!چون اصلا نمی‌داند برای چه وارد این شهر شده و دنبال چه چیزی می‌گردد!مثلا برود و از یکی از اهالی بپرسد که «ببخشید شما می‌دونید من چرا اومدم اینجا؟» احمقانه نیست؟

چند نفری مثل خودم را در شهر پیدا می‌کنم!آنها هم مثل من غریبه بودند ولی حالا شهروند شده اند!حرف های عجیبی می‌زنند!اینکه این شهر برای هر کسی معنای خاصِ همان فرد را دارد!هیچ کس نمی‌تواند دلیل ورودت به شهر را برایت توضیح دهد!پس سوال پرسیدن کار بیهوده‌ای است!یکی دو نفرشان از گوهر درونی حرف می‌زنند!هیجان زده می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم تنها راهی که می‌تواند مرا از این گیجی دربیاورد همین است!

دو سه روز پیش سر سفره،برادرم می‌گفت:«یه راه بیشتر نداری!مدرکتو میگیری،میری سربازی و برمی‌گردی و بعدش حالا یه غلطی میکنی!یا ارشد می‌خونی یا میری سر یه کار!»

من عاشق سربازیم!دو سالی که برای من بوی اطمینان می‌دهد!خبری از شک و تردید نیست!مجبورم که بروم!همه چیز از جنس اجبار است و جای هیچ تصمیم گیری ای نیست.برای یک آدم ترسوی ضعیفِ بلاتکلیف چه چیزی لذت بخش تر از این؟

البته که در این اوقات گیجی،یک آرزو از دور به من چشمک می‌زند!آرزویی که خودم تصمیم گرفته‌ام از خودم،دورش کنم!از کجا معلوم که این یکی هم توهم نباشد؟اصلا واقعی هم که باشد،آنقدر آرزوی مبهم و ترسناکی‌ست که همان بهتر به مرور فراموشش کنم!جرئت کلمه ای حرف زدن درباره اش را ندارم!ولی بی‌شرف،هر چند وقت یکبار خودش را از همان دور دورها نشان می‌دهد و از اینی که هستم،گیج ترم می‌کند!نکند که همان آرزوی دور،وسیله ی دسترسی من به گوهر درونیم باشد؟نه نه!اینطور نیست!احمق نباش!دوباره یک مسیر از قبل شکست خورده را شروع نکن!

چه کنم با این حجم درسی که هیچ چیز از آنها نمی‌فهمم؟!چه کنم با مشروط شدن و افتادن های احتمالی؟!چقدر همه چیز پوچ و مسخره به نظر می‌رسد!این حرف ها و ناله را هزار بار دیگر در همین وبلاگ نوشته ام!حرف های تکراری!

می‌خواهم استفراغ کنم!

۱
۲ نظر
شما هم نظر بدید ۲ نظر
  • رهام Geramiha
    ۱۵ ارديبهشت ۹۹، ۰۴:۵۴

    واوو دانشگاه رو که میگن آسون تره -_-

    حالا همه ی این سختی ها رو میکشی اگه تهش به یه یه شغل ثابت و خوب رسیدی واقعا ارزشش رو داره.. وگرنه که ..

    ایشالا که همه چی درست میشه

    آقای تشکیل
    ۱۸ ارديبهشت ۹۹، ۲۱:۴۲
    بحث آسونی و سختی نیست.بحث تعلق داشتن یا نداشتنه!
  • بلاتریکس لسترنج
    ۱۹ مرداد ۰۱، ۱۷:۰۵

    روز های بد همیشه هست

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز