پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
حرف های تکراری نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

از اعداد می‌ترسم،از اعداد متنفرم!

از ریاضی و آمار متنفرم.از همه ی درس های رشته ام متنفرم!از هر چیز مرتبط با حساب و کتاب متنفرم!از هر مبحث مربوط به سازمان و مدیریت و پول این جور چرت و پرت ها متنفرم!اصلا از همین کلمه ی «مدیریت بازرگانی»هم متنفرم.

تمام درس هایم تلنبار شده اند روی هم.هر چند وقت یکبار،استرس تمام وجودم را می‌گیرد،حمله می‌کنم به سمت جزوه ها و فایل ها و هنوز دو سه کلمه نخوانده،درشان را می‌بندم و پرتشان می‌کنم گوشه ی اتاق! دستم را مشت می‌کنم و محکم می‌کوبم روی میز و ناگهان از روی صندلی بلند می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!زل زدن به سقف!یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت!هزار بار تلاش کردم که این عادت مسخره ی زل زدن به سقف را از خودم دور کنم!حتی روی چند تکه کاغذ نوشتم«اینجا رو نگاه نکن!» و روی چند نقطه از سقف اتاق چسباندم!که اگر جایی غیر تخت هم دراز کشیدم و چشمم به کاغذ افتاد دست از این کار بیهوده بردارم!اما حالا عادت جدیدی متولد شده!زل زدن به تکه کاغذ هایی که روی‌شان نوشته شده«اینجا رو نگاه نکن» 

۱
۲ نظر
ادامه مطلب
اینگونه گذشت1 نوشته شده توسط آقای تشکیل ۸ بهمن ۱۳۹۸ ,

بعد از دو سه روز رو آوردن به عادت قدیمی شب زی بودنم،تصمیم گرفتم تا دوباره برایم تبدیل به عادت نشده،عوضش کنم.البته از هفته ی دیگر نیز ترم جدید دانشگاه شروع می‌شود و چاره ای جز این کار نداشتم.دقیقا بعد از اتمام بازی یووه ناپولی،به رختخواب رفتم.تمایلی عجیب به گوش دادن موزیکی از فرهاد یا علی سورنا داشتم.ولی بر آن غلبه کردم و تمرکز کردم روی خوابیدن.فکرم را خالی می‌کردم و خودم را در یک محیط با گرانش صفر قرار می‌دادم.

۰
۳ نظر
ادامه مطلب
هر روز صبح... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۹ آبان ۱۳۹۸ ,

ساعت 5:10 صبح.بیدار شدن با صدای مادری که همیشه ساعت را بیست دقیقه جلوتر اعلام می‌کند.خمیازه ای که کشیده می‌شود.فحش ها و ناسزاهایی که به زمین و زمان داده می‌شود.

ساعت5:15.آب سردی که به صورتم می‌خورد حتی اگر از شدت سرما بلرزم.از بچگی این خودآزاری احمقانه را دوست داشتم.با دندان هایی که به هم میخورد و دست هایی که به هم مالیده می‌شود و لرزشی در کل بدن،نزدیک بخاری می‌شوم و خودم را به آن می‌چسبانم و عاشقانه نگاهش می‌کنم.مادرم با نگاهی عصبی،غر می‌زند:«چرا هر روز این کار مسخرت رو تکرار می‌کنی؟چند هزار باید بت بگم نکن این کار رو سرما میخوری؟وقتی هم که سرما می‌خوری شعور رعایت کردن که نداری!همه خونه و محل و شهرو مبتلا می‌کنی!» و من همچنان در آغوش معشوقم در حال گرم شدن!

ساعت5:20.صبحانه ها ازدو حالت خارج نیست.شیر داغ و نان و کره یا چایی شیرین و نان و پنیر.مادری که نماز می‌خواند و پسری که با بی میلی تمام به لقمه ها گاز می‌زند.لقمه هایی که در نظرش گلوله های  آتشی هستند که چاره ای جز بلعیدنشان را ندارد چون در طول روز به آن ها نیاز مند است!در ذهنم غر میزنم پس کی این ماه رمضان فرا ‌می‌رسد که ما از شر این وعده غذایی نفرت انگیز راحت شویم؟

ساعت 5:45.روبروی جالباسی ایستاده‌ام.شلوار لی آبی پر رنگ.جوراب که اکثرا تیره رنگ هستن.برای پیراهن دو سه انتخاب دارم.هر کدام به نحوی سعی می‌کنند دلبری کنند تا توجهم را جلب کنند.چشمانم را می‌بندم و با یک «دَ بیس سی چل» یکیشان را انتخاب می‌کنم.واضح است که در این سرما روی پیراهن باید کاپشن بپوشم،ولی من گرمکن محبوبم را که لوگوی تیم مورد علاقه ام،آرسنال روی آن نقش بسته،انتخاب می‌کنم.گرمکنی که برای من بوی عشق و هیجانی را می‌دهد که فقط و فقط در فوتبال می‌توان آن را پیدا کرد.کوله پشتی را هم میاندازم روی کولم.وزنش نسبت به روزهای هفته تغییر می‌کند.دوشنبه ها سبک ترین و سه شنبه ها سنگین ترین و بقیه روز های هفته بین این دو وزن.

ساعت 5:55.مادرم به محض مشاهده ی من در گرمکن فریاد می‌زند:«تو چرا صبح اول صبحی انقد حرص میدی؟هر روزم این کارتو میکنی بدون استثنا!بیا این پنجره کوفتیو باز کن ببین هوا چقد سرده!هزار سالت شده هنوز خودت نمیتونی بفهمی که چی باید بپوشی تو این هوا؟خدا تومن پول اون کاپشنتو دادیم که بزاری اونجا خاک بخوره؟» دستور تغییر لباس صادر می‌شود!

ساعت6.دو عدد شکلات و یک میوه که مادر آن ها را در کولم ام می‌گذارد و شش هزار تومان پول برای کرایه رفت و برگشت که خودم می‌گذارمشان در کیف پولم.مادر روبرویم می‌ایستد و یقه ی کاپشنم را مرتب می‌کند،دستی به مو هایم می‌کشد و مثل همیشه از بلند بودنشان شکایت می‌کند و کنایه می‌زند که حالا که ریش و سیبیلت را هم سه تیغ می‌کنی چندان فرقی با دختر ها نداری!از روزی که تصمیم به بلند کردنشان گرفتم مخالف بود و به هر طریقی سعی می‌کرد منصرفم کند.لحظه ی خداحافظی فرا می‌رسد.برایم آرزوی موفقیت می‌کند و تاکید می‌کند تغذیه ها را حتما بخورم.بهترین مادر دنیا را می‌بوسم و خداحافظی می‌کنم و در حین شنیدن صدای«به سلامت»گفتنش  از خانه بیرون می‌زنم.

ساعت6:20صبح.بعد از بیست دقیقه پیاده روی چیزی تا ایستگاه اتوبوس نمانده.در مسیر نانوایی ها  مثل همیشه می‌پزند،کله پزی در قابلمه های مردم زبان و چشم و مغز می‌ریزد.تعدادی رفتگر در حال تمام کردن کارشان هستند،گربه ها عبور و مرورمی‌کنند،گروهی با لباس های نظامی نیز منتظر سرویسشان هستند و معدود افرادی نیز پیاده و سواره در طول خیابان ها و پیاده رو ها جا به جا می‌شوند.

ساعت 6:25صبح.سوار اتوبوس های دانشگاه شده ام.اگر شانس آورده باشم در جایگاه محبوبم یعنی اولین ردیف سمت چپ اتوبوس،دقیقا پشت راننده،صندلی کنار پنجره.اگر هم خوش شانس تر باشم هیچ رفیق و آشنایی کنارم ننشسته که انتظار هم‌صحبتی با خودش را داشته باشد.سرم را تکیه داده ام به پنجره و فرهاد مهراد در گوشم می‌خواند.ماشین ها و آدم ها کم کم بیدار می‌شوند...

روند تکراری که هیچ وقت تغییر نمی‌کند و من این تکرار را دوست دارم...

۵ نظر
طراح قالب تمز