پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
هر روز صبح... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۹ آبان ۱۳۹۸ ,

ساعت 5:10 صبح.بیدار شدن با صدای مادری که همیشه ساعت را بیست دقیقه جلوتر اعلام می‌کند.خمیازه ای که کشیده می‌شود.فحش ها و ناسزاهایی که به زمین و زمان داده می‌شود.

ساعت5:15.آب سردی که به صورتم می‌خورد حتی اگر از شدت سرما بلرزم.از بچگی این خودآزاری احمقانه را دوست داشتم.با دندان هایی که به هم میخورد و دست هایی که به هم مالیده می‌شود و لرزشی در کل بدن،نزدیک بخاری می‌شوم و خودم را به آن می‌چسبانم و عاشقانه نگاهش می‌کنم.مادرم با نگاهی عصبی،غر می‌زند:«چرا هر روز این کار مسخرت رو تکرار می‌کنی؟چند هزار باید بت بگم نکن این کار رو سرما میخوری؟وقتی هم که سرما می‌خوری شعور رعایت کردن که نداری!همه خونه و محل و شهرو مبتلا می‌کنی!» و من همچنان در آغوش معشوقم در حال گرم شدن!

ساعت5:20.صبحانه ها ازدو حالت خارج نیست.شیر داغ و نان و کره یا چایی شیرین و نان و پنیر.مادری که نماز می‌خواند و پسری که با بی میلی تمام به لقمه ها گاز می‌زند.لقمه هایی که در نظرش گلوله های  آتشی هستند که چاره ای جز بلعیدنشان را ندارد چون در طول روز به آن ها نیاز مند است!در ذهنم غر میزنم پس کی این ماه رمضان فرا ‌می‌رسد که ما از شر این وعده غذایی نفرت انگیز راحت شویم؟

ساعت 5:45.روبروی جالباسی ایستاده‌ام.شلوار لی آبی پر رنگ.جوراب که اکثرا تیره رنگ هستن.برای پیراهن دو سه انتخاب دارم.هر کدام به نحوی سعی می‌کنند دلبری کنند تا توجهم را جلب کنند.چشمانم را می‌بندم و با یک «دَ بیس سی چل» یکیشان را انتخاب می‌کنم.واضح است که در این سرما روی پیراهن باید کاپشن بپوشم،ولی من گرمکن محبوبم را که لوگوی تیم مورد علاقه ام،آرسنال روی آن نقش بسته،انتخاب می‌کنم.گرمکنی که برای من بوی عشق و هیجانی را می‌دهد که فقط و فقط در فوتبال می‌توان آن را پیدا کرد.کوله پشتی را هم میاندازم روی کولم.وزنش نسبت به روزهای هفته تغییر می‌کند.دوشنبه ها سبک ترین و سه شنبه ها سنگین ترین و بقیه روز های هفته بین این دو وزن.

ساعت 5:55.مادرم به محض مشاهده ی من در گرمکن فریاد می‌زند:«تو چرا صبح اول صبحی انقد حرص میدی؟هر روزم این کارتو میکنی بدون استثنا!بیا این پنجره کوفتیو باز کن ببین هوا چقد سرده!هزار سالت شده هنوز خودت نمیتونی بفهمی که چی باید بپوشی تو این هوا؟خدا تومن پول اون کاپشنتو دادیم که بزاری اونجا خاک بخوره؟» دستور تغییر لباس صادر می‌شود!

ساعت6.دو عدد شکلات و یک میوه که مادر آن ها را در کولم ام می‌گذارد و شش هزار تومان پول برای کرایه رفت و برگشت که خودم می‌گذارمشان در کیف پولم.مادر روبرویم می‌ایستد و یقه ی کاپشنم را مرتب می‌کند،دستی به مو هایم می‌کشد و مثل همیشه از بلند بودنشان شکایت می‌کند و کنایه می‌زند که حالا که ریش و سیبیلت را هم سه تیغ می‌کنی چندان فرقی با دختر ها نداری!از روزی که تصمیم به بلند کردنشان گرفتم مخالف بود و به هر طریقی سعی می‌کرد منصرفم کند.لحظه ی خداحافظی فرا می‌رسد.برایم آرزوی موفقیت می‌کند و تاکید می‌کند تغذیه ها را حتما بخورم.بهترین مادر دنیا را می‌بوسم و خداحافظی می‌کنم و در حین شنیدن صدای«به سلامت»گفتنش  از خانه بیرون می‌زنم.

ساعت6:20صبح.بعد از بیست دقیقه پیاده روی چیزی تا ایستگاه اتوبوس نمانده.در مسیر نانوایی ها  مثل همیشه می‌پزند،کله پزی در قابلمه های مردم زبان و چشم و مغز می‌ریزد.تعدادی رفتگر در حال تمام کردن کارشان هستند،گربه ها عبور و مرورمی‌کنند،گروهی با لباس های نظامی نیز منتظر سرویسشان هستند و معدود افرادی نیز پیاده و سواره در طول خیابان ها و پیاده رو ها جا به جا می‌شوند.

ساعت 6:25صبح.سوار اتوبوس های دانشگاه شده ام.اگر شانس آورده باشم در جایگاه محبوبم یعنی اولین ردیف سمت چپ اتوبوس،دقیقا پشت راننده،صندلی کنار پنجره.اگر هم خوش شانس تر باشم هیچ رفیق و آشنایی کنارم ننشسته که انتظار هم‌صحبتی با خودش را داشته باشد.سرم را تکیه داده ام به پنجره و فرهاد مهراد در گوشم می‌خواند.ماشین ها و آدم ها کم کم بیدار می‌شوند...

روند تکراری که هیچ وقت تغییر نمی‌کند و من این تکرار را دوست دارم...

۵ نظر
شما هم نظر بدید ۵ نظر
  • هلن پراسپرو
    ۲۰ آبان ۹۸، ۰۰:۰۸

    همین است تکرار زیبایی زندگی من.

    فقط جای 

    اتوبوس را با سرویس

    ژاکت آرسنال را با هودی ژاپنی

    و صدای فرهاد مهراد را با twinkle twinkle little starتوی مغزم

    عوض کنید.

     

     

     

     

     

     

    به قول شما دوستش دارم اما...

    ازش متنفر هم هستم.

    یک جوراب متنفرم از اینکه دوستش داشته باشم...

    http://helenpraspro.blog.ir/1398/08/13/%D8%B7%D9%84%D9%88%D8%B9

     

     

    آقای تشکیل
    ۲۰ آبان ۹۸، ۰۰:۴۲
    این «کارای تکراری» طفلکی ها گناه دارن.همه ازشون در حالی اعلام نفرت میکنن که به نظر من بهشون نیاز دارن.بالاخره شاید اونام بخوان چهار نفرم دوستشون داشته باشن!
    بهشون ابراز علاقه کن و از اون حس نفرته که پشت علاقه هست، چیزی بهشون نگو!نذار احساس شرمندگی کنن...
  • Ati ᶠᴴ
    ۲۰ آبان ۹۸، ۱۶:۰۰

    خیلی خوب می‌نویسی:)

    آقای تشکیل
    ۲۰ آبان ۹۸، ۱۶:۲۷
    خیلی لطف داری:)
  • فاطمه حیدری (رضوان)
    ۲۰ آبان ۹۸، ۲۲:۱۰

    زندگی زیباست …


    هر روزت را در لحظه حال زندگی کن،به خاطر کسی که هستی سپاسگزار باش و از جهان پیرامونت قدردانی کن

    آقای تشکیل
    ۲۰ آبان ۹۸، ۲۲:۱۵
    :))
    شاید زندگی هم بتونه زیبا باشه...
  • خورشید ‌‌‌
    ۲۱ آبان ۹۸، ۱۴:۳۶

    آرسنال... آخ قلبم. 

    (از کتاب‌خانه با گرمکن منچسترش کامنت را ارسال می‌کند.)

    آقای تشکیل
    ۲۱ آبان ۹۸، ۲۲:۰۸
    سر و پشت سر شدیم تو جدول!خراب خرابیم یعنی!
    خداوکیلی این لیورپولو نیم فصل دوم بزنید!داره رکورد جام طلایی ما رو میگیره!
  • nobody --
    ۲۶ اسفند ۹۸، ۲۰:۳۷

    تکرار زیباییه :) مخصوصا حالا که دیگه همه چی تغییر کرده و من دلم لک زده برای یکی از اون صبح ها :)

    آقای تشکیل
    ۲۸ اسفند ۹۸، ۰۱:۰۸
    این پست رو کلا یادم رفته بود!
    الان که یه بار دیگه خوندمش حقیقتا تمام اون کارای تکراری،زیباییش چند برابر شدن برام!هیچ وقت فکر نمی‌‍کردم یه روزی حسرت این انجام این کار ها رو هم بخورم!
    حتا دلم برای کله پز و نانوا و راننده اتوبوسا هم تنگ شده!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز