پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
گزارش یک وضعیت مضحک نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ فروردين ۱۳۹۹ ,

«در مضحک ترین و تهوع آورترین دوران زندگیم به سر می‌برم.»

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
عملیاتِ جوجه کُشی نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۶ فروردين ۱۳۹۹ ,

صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد

موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت می‌توانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه می‌کردند.هر وقت هم که کسی می‌خواست یکی  بخرد،همه شروع می‌کردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی بساط یک سبزی فروش ایستاده بود و با او حساب کتاب می‌کرد.چادرش را گرفتم و شروع کردم به کشیدن.او که از این حرکت ناگهانی من جا خورده بود،مقاومت می‌کرد که بتواند باقی پولش را از سبزی فروش بگیرد.پس از دریافت چند اسکانس،بالاخره تسلیم شد و همراهم آمد...

۰
۳ نظر
ادامه مطلب
پر از اغراقم نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۴ فروردين ۱۳۹۹ ,

پر از اغراقم...

اگر بخواهم چیزی یا کسی را توصیف کنم،اغراق می‌کنم...

در نشان دادن احساساتم،اغراق می‌کنم...

در تعریف کردن وقایع گذشته،اغراق می‌کنم...

وقتی می‌خواهم علاقه ام را به کتاب یا فیلم یا شخصیت خاصی نشان دهم،اغراق می‌کنم...

همین حالا که می‌خواستم درباره اغراق کردن هایم بنویسم،قصد داشتم که مثلا خودم را در یک اتاق بازجویی تاریک تصور کنم که بازجویی می‌آید و شروع می‌کند به اعتراف گرفتن،شکنجه کردن و فحش دادن!خاطرات مختلفم را مرور می‌کند و مجبورم می‌کند که اعتراف کنم!اعتراف به اینکه دائما در حال اغراقم!

برای موضوعی به این سادگی،که خودم،بدون بازجویی و شکنجه هم آن را اعتراف می‌کنم،چنین طرح مزخرفی را در ذهنم پرورش می‌دادم! 

و قطعا،اغراق کردن روشیست برای گدایی توجه دیگران!برای شهرت طلبی!

گدای توجه دیگران هم حاضر است به هر عملی دست بزند،هر حرفی بزند،خودش را تحقیر کند،بقیه را تحقیر کند،به خودش انواع و اقسام شرارت ها را نسبت دهد،خاطرات جعلی عجیب و غریب درست کند و با تعجب و باز ماندن دهان دیگران،ارضا شود،بی موقع حرف بزند و هر از چند گاهی هم شروع کند به نمک ریزی های فراوان!

پر از اغراقم...حتی در همین متن هم اغراق کرده ام!

نمی‌توانم اغراق نکنم!

۰
۹ نظر
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (5) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۲ فروردين ۱۳۹۹ ,

از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا می‌دانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی می‌بردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.

همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی می‌‌کردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمی‌داد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه می‌کردم.با خودم فکر می‌کردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب می‌پریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم می‌نشستم،به طرف پنجره ی اتاق می‌رفتم.بازش می‌کردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم می‌کردم و با خدای خودم دردودل می‌کردم که چرا تمامش نمی‌کنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمی‌شوی؟

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (4) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۱ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (4)

یکشنبه ساعت10شب:

می‌رسیم به ساحل.با آدم هایی روبرو می‌شویم که یا قدم می‌زنند یا در جمع های چند نفره نشسته اند و با هم حرف می‌زنند.می‌گردیم تا جایی خلوت را پیدا کنیم.کار بسیار سختیست!

بالاخره پیدا می‌کنیم.جایی که کسی ننشسته و فقط هر از چند گاهی،چند نفری رهگذر دارد.می‌نشینیم روی ماسه ها.خوراکی ها را می‌گذاریم روبرویمان.دریا نسبت به روز قبل آرامتر است.آسمان صاف است و  بدون ابر.باد نسبتا سردی هم می‌وزد.روشنایی این بخش از ساحل کم است ولی به اندازه ای هست که قیافه هایمان قابل تشخیص باشد.عرفان ماری جوانا را بیرون می‌آورد،من هم فندک را...

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (3) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (3)

قسمت1

قسمت2

یکشنبه:

ساعت8صبح:

با اینکه هنوز از پیاده روی دیشب احساس خستگی می‌کردیم ولی از خواب بلند شدیم.

-برنامه امروز چیه؟

+الان که باید بریم کلوب برا شاتل!دریا،چه آروم باشه چه نه،این کلوبه که دیروز رفتیم،گفتن شاتلو انجام میدن.ظهرم که برنامه ای نیست.میتونیم دو تا دوچرخه بگیریم جزیره رو بگردیم.شبم بریم همون پاساژه که دیشب رفتیم.یه لباسه چشممو گرفت دیشب!

-خب چرا همون دیشب نخریدیش؟

+دو دل بودم آخه!

۰
۶ نظر
ادامه مطلب
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (2) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۸ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (2)

ساعت8صبح شنبه:

با صدای آلارم موبایل هایمان از خواب بیدار می‌شویم.روی تخت هایمان می‌نشنیم و خیره می‌شویم به دیوار روبرو.

-برنامه امروز چیه؟

+صبح پاراسل و شاتل و غواصی،ظهر احتمالا خیلی خسته ایم پس خواب،شبم ساحل و کافی شاپای دم ساحل!

ایستاده ایم پشت پنجره اتاقمان.ساختمان های بلند،آسمان آبی و آفتابی،هوای تمیز،بادخنک،دریا هم کمی مشخص است.دود های سیگار را از ریه هایمان بیرون می‌کنیم و بیدار شدن جزیره را تماشا می‌کنیم!هر چند جزیره زیست شبانه ی نسبی هم دارد!

۰
۴ نظر
ادامه مطلب
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (1) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (1)

ساعت 8صبح جمعه:

خیره شده‌ام به کوله پشتی.از شش صبح تا همین الان ده بار محتویاتش را چک کردم.مایحتاج چهار روزم برای سفری که پیشِ رو دارم.با رفیقم،عرفان تصمیم گرفتیم که در این دو هفته تعطیلی بین دو ترم،یک تور چهار روزه به کیش داشته باشیم.یک آژانس مسافرتی پیدا کردیم.دو تا بلیط خریدیم.با صورت های خندان بیرون آمدیم.سوار ماشین شدیم.در مسیر از این حرف می‌زدیم که قرار است در این چهار روز بیخیال همه چیز و همه کس شویم و فقط عشق و حال کنیم.مثل ریگ پول خرج کنیم و حسرت از دست دادن هیچ لذتی را نداشته باشیم.چهار روز شاهانه زندگی کردن.گور پدر تمام پس انداز هایمان.دنیا دو روز است!عرفان سرعت ماشین را بیشتر کرد.سر هایمان را از ماشین بیرون بردیم با تمام توان فریاد زدیم.خطاب به همه ی اهالی شهر می‌گفتیم که ما چند روز دیگر،در جزیره ای کیلومتر ها دور تر از اینجا،غرق در خوشی و لذتیم.شما بدبخت ها بمانید و این شهر شلوغ و پر از ترافیک!

۱
۶ نظر
ادامه مطلب
پایان یک برادری... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۱ فروردين ۱۳۹۹ ,
پایان یک برادری...

دو شمشیری که کشیده می‌شوند.چشم هایی که همانند  عقاب خیره می‌شوند.دویدن با تمام توان.به هم خوردن شمشیر ها.مشت ها و لگد های پی در پی...نفرت...نفرت...

۰
۵ نظر
ادامه مطلب
«من از فوتبال بدم میاد» نوشته شده توسط آقای تشکیل ۶ فروردين ۱۳۹۹ ,
«من از فوتبال بدم میاد»

روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی می‌کردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع می‌کرد،می‌ریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت می‌دادم و به چند متر آن طرف تر می‌بردم.خاک ها را خالی می‌کردم و بر می‌گشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول می‌شدیم.چقدر می‌خندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی  که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق می‌زد از جایش در می‌آمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر می‌ریخت و بعد نخودی می‌خندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش می‌دید صدای خنده اش بلند تر می‌شد و شروع می‌کرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام می‌گرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی می‌زدم و کار های عجیب و غریب می‌کردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.

۶ نظر
ادامه مطلب
طراح قالب تمز