روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی میکردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع میکرد،میریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت میدادم و به چند متر آن طرف تر میبردم.خاک ها را خالی میکردم و بر میگشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول میشدیم.چقدر میخندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق میزد از جایش در میآمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر میریخت و بعد نخودی میخندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش میدید صدای خنده اش بلند تر میشد و شروع میکرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام میگرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی میزدم و کار های عجیب و غریب میکردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.
بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:«من دیگه خسته شدم.خاک بازی بسه.بریم سراغ لِی لِی»من هم سریع قبول میکنم و او میرود که چند تکه گچ از حیاط خانه شان بیاورد.وقتی که به سمت خانه شان میدوید موهای بافته شده اش به بالا و پایین پرتاب میشد.
مهتاب،دختری سیه چرده با موهای سیاه بلند و چشم های مشکی درشت.اصالت خوزستانی داشت.پدربزرگش در زمان جنگ به اصفهان آمده بود و ماندگار شده بودند.من و مهتاب،هم بازی بودیم.من یک سال از او بزرگ تر بودم.مهتاب انگار نمیتوانست لحظه ای را بدون لبخند بگذراند.لبخندی دائمی به لب داشت که کمتر اتفاقی میتوانست آن را از او بگیرد.هر روز،از اولین ثانیه ای که همدیگر را میدیدیم تا آخرین ثانیه لبخند بر لب داشت.حالا این لبخند بعضی وقت ها به خنده و قهقهه تبدیل میشد اما هیچ وقت محو نمیشد.
دو تکه گچ را میآورد.آنها را روبروی صورتش میگیرد و میگوید:«هم صورتیشو اوردم هم آبیشو»
صورتی،رنگ مورد علاقه ی خودش و آبی،رنگ مورد علاقه ی من بود.همیشه خانه های لِی لِی را با ترکیب این دو رنگ میکشید.نصف آبی و نصف صورتی!اوایل البته فقط صورتی میکشید.اما وقتی فهمید من آبی دوست دارم؛پدرش را مجبور کرد که چند تکه گچ آبی رنگ هم بخرد.
خانه های بازی را به دقت هر چه تمام تر میکشد.با هیجان دست هایش را تکان میدهد و میپرسد که خوب کشیدم یا نه؟با جواب مثبت من که روبرو میشود تکه سنگی که همیشه با آن بازی میکنیم را از جیبش در میآورد.بازیمان شروع میشود.یک ساعتی هم لِی لِی بازی میکنیم.او همیشه بهتر بازی میکند.این دفعه من خسته میشوم و میگویم:«بریم دوچرخه سواری؟»
حالا هر دو میدویم به سمت خانه هایمان.دوچرخه ی او صورتی رنگ و مال من هم طبق معمول آبی.مهتاب دو سه ماهی زود تر از من دوچرخه خرید.هیچ وقت اما به من فخر نفروخت.اصلا هر وقت با هم بودیم،بیرونش نمیآورد.بیشتر در حیاط کوچکشان با دوچرخه اش بازی میکرد.من را که میدید،همیشه همان بازی های قبلیمان را انجام میدادیم.وقتی که من هم دوچرخه خریدم،او از خودم خوشحال تر بود.با هیجان میگفت:«حالا میتونیم با هم مسابقه بزاریم.از اول کوچه تا آخرش!»
من با دوچرخه بیرون آمده ام.او هنوز نیامده.یک چیزی را پشتم مخفی کرده ام.برایش یک غافلگیری دارم.وقتی که بالاخره میرسد خیره میشود به جلوی فرمون دوچرخه ی من.با تعجب میپرسد:«اون چیه بستی به دوچرخت؟»جواب میدهم:«بوقه.بیا جلو ببین چه قشنگه.تازه چند تا صدا هم داره.میشه صداشو عوض کرد.»جلو میآید و چند باری امتحانش میکند.حسابی خوشش آمده.از صدای قهقهه اش میشود فهمید.چند بار تکرار میکند:«خیلی خوبه،خیلی قشنگه»ناگهان دستم را از پشت کمرم بیرون میآورم و یک جعبه ی کوچک را به دستش میدهم.جعبه را از من میگیرد و میپرسد:«این چیه دیگه؟»جواب میدهم:«خب معلومه.یه بوقه مثل بوق خودم.اما صورتیش!»با هیجان در جعبه را باز میکند.به محض اینکه بوق را میبیند چند بار بالا و پایین میپرد و از فرط خوشحالی قهقهه میزند.من هم به خنده میافتم.بوق را برایش وصل میکنم.محله را با صدای بوق هایمان روی هوا برده ایم.اعتراض همسایه ها بلند میشود.ما اما،نسبت به اعتراض ها بی تفاوتیم.ما فقط برای هم بوق میزنیم و بلند بلند میخندیم.
بعضی وقت ها از آرزو هایمان با هم حرف میزدیم.او میخواست مثل مادرش آرایشگر شود.میگفت همین الان هم خوب بلد است آرایش کند.همیشه عروسک هایش را خودش آرایش میکند!البته مادرش اجازه نمیداد که از لوازم آرایش،به صورت خودش چیزی بزند.میگفت هنوز بچه است و باید بزرگتر شود.من هم میگفتم که میخواهم راننده کامیون بشوم.البته کامیونی که در آینده میخرم مثل این یکی تایرش هر از چند گاهی جدا نمیشود.یکی درست و حسابی اش را میخرم.قرمز هم نه!حتما یکی آبیش را میخرم.میپرسید:«با کامیونت کجاها میری؟»جواب میدهم:«همه جا باهاش میرم.راننده کامیونا هر جا دلشون بخواد میرن!»مظلومانه میپرسید:«من رو هم با خودت میبری؟»سریعا جواب میدهم:«آره.فقط تو رو با خودم میبرم.»
روزهایمان همینطور میگذشت.هوا که سرد میشد شاید فقط هفته ای یکبار بازی میکردیم.تابستان ها اما هر روز.یکی دو سالی به همین مِنوال طی شد.تا اینکه من هشت ساله شدم.او هم تازه به مدرسه میرفت.در این روز ها کمتر همدیگر را میدیدیم.من چند پسری را در کوچه بغلی پیدا کرده بودم.همه شان هم مدرسه ای هایم بودند.هر روز بساط فوتبالمان به راه بود.من دیگر نه به خاک بازی علاقه داشتم نه به لِی لِی.بدون اینکه مهتاب را ببینم،کله ی ظهر بلند میشدم و میرفتم کوچه ی بغلی.بدون خستگی دو سه ساعتی را بازی میکردیم.من اکثرا دروازبان بودم.با اینکه خودم این پست را دوست نداشتم اما خب دروازبان بهتری بودم تا یک مهاجم!
یک روز از روز های مرداد،در اوج گرما،طبق معمول به سمت کوچه بغلی حرکت کردم.بچه ها را دیدم که معطل ایستاده اند و با هم حرف میزنند.جلو تر که رفتم دیدم دارند وسط کوچه شان را حفاری میکنند.دو سه تایی ماشین هم ایستاده بودند.درست یادم نمیآید که دلیل حفاری چه بود.احتمالا ترکیدگی لوله ی گاز یا آب!خلاصه آن روز نمیشد در کوچه ی آنها بازی کنیم.پس توپمان را برداشتیم و آمدیم کوچه ی ما.کوچه ی آنها گشادتر از کوچه ما بود ولی خب چاره ای نبود.دوسه روزی باید در همین کوچه ی تنگ بازی میکردیم.با چهار تکه آجر دروازه کشیدیم و بازی شروع شد.من هم مثل همیشه دروازبان بودم.حسابی هم از دست خودم راضی بودم.چند توپ سخت را گرفته بودم.حتی یکی از توپ ها به صورتم خورد و تا چند ثانیه ای گیج بودم.جای زخمم هم به محض برخورد توپ با صورتم حسابی سوخت.زخمی که هفته ی پیش وقتی به سمت توپ پریدم و پایم لیز خورد و به زمین افتادم،ایجاد شد.
بالاخره گل خوردم.به هم تیمی هایم فحش دادم که چرا درست دفاع نمیکنند!بعد از کمی جر و بحث بالاخره کوتاه آمدیم و من هم رفتم که توپ را که چند متر آن طرف تر افتاده بود بیاورم.خم شدم.توپ را از زمین برداشتم.در حال راست کردن کمرم بودم که مهتاب را دیدم.با تکه گچ هایی در دست.خودم را به آن راه زدم.برگشتم و به ادامه ی بازیم پرداختم.هر چند وقت یکبار اما نگاهم به چشمان سیاه مهتاب میافتاد.جوش و خروشی در دلم پدید میآمد که بروم به سمتش.داشت لِی لِی بازی میکرد.من هم دلم غش میرفت که یک بار دیگر با هم لی لی بازی کنیم.اما سریعا تمایلم را سرکوب میکردم.اگر جلوی دوست هایم با مهتاب بازی میکردم آن هم لِی لِی،قطعا مسخره ام میکردند.این تمسخر به مدرسه هم میکشید.آنوقت یک مدرسه من را مسخره میکردند.تصورش هم تن و بدنم را میلرزاند.باز که مهتاب را تنهایی در حال بازی کردن میدیدم دلم میلرزید.باز یاد مسخره کردن ها میافتادم و باز هم سرکوب.
یکی دو روزی همینطور گذشت.جوری با مهتاب برخورد میکردم که انگار اصلا او را نمیشناسم.او تنهایی به لِی لِی بازی کردنش میپرداخت و من هم فوتبال.هر از چند گاهی نگاهمان به هم قفل میشد.لبخند میزد.تصمیم میگرفتم که بیخیال مسخره کردن هم مدرسه ای هایم بشوم.اصلا به درک که چه میگویند.مهتاب تنهایی بازی میکند...این برایم سخت بود.خیلی سخت...
کوچه بغلی مشکلش حل شد و و قرار شد که ما برویم محل بازی قبلمان.یک تصمیم مهم گرفتم.باید کار را یک سره میکردم.یک روز کمی دیر تر از دفعات قبل از خانه بیرون زدم.به امید اینکه مهتاب را ببینم.دیدمش.توپ فوتبال هم دستم بود.زمینش گذاشتم و به سمت مهتاب رفتم.خانه های لِی لِی را کشیده بود.مثل همیشه.نصف صورتی و نصف آبی.وقتی نزدیکش شدم بدون اینکه چیزی از روز های قبل بگوید سنگ را به سمتم گرفت و گفت شروع کن.با همان لبخند همیشگی.نیم ساعتی را با هم بازی کردیم.من اما نگران این بودم که یک وقت یکی از بچه های کوچه بغلی من را در حال لِی لِی بازی کردن با یک دختر نبینند!دست از بازی کشیدم.مهتاب پیشنهاد داد که برویم دوچرخه سواری؟سکوت کردم.توپم را از زمین برداشتم.چند قدمی به او نزدیک تر شدم.شروع کردم به حرف زدن:
-ببین مهتاب!من از این به بعد دیگه نمیتونم با تو بازی کنم.
+چرا؟
-خب آخه لی لی یه بازی دخترونست!
+من فکر میکردم تو لی لی دوست داری!
-نه اصلا هم دوست ندارم!
+خب باشه.از این بعد فقط دوچرخه سواری و خاک بازی میکنیم.
-نه اونارم نمیخوام!
+پس چیکار کنیم؟چه بازی ای بکنیم؟
-من عاشق فوتبالم!
+ولی من فوتبال بلد نیستم!
-به همین خاطر نمیتونم با تو بازی بکنم!
-+خب به منم فوتبال یاد بده!
-نمیشه!
+چرا؟
-نمیشه دیگه!
+خاک بازیم دوست نداری دیگه؟مگه نمیخواستی راننده کامیون شی؟قرار بود با هم بریم همه جا رو بگردیم!
-نه دیگه.من میخوام فوتبالیست شم.میخوام دروازبان بشم.اول دروازبان استقلال،بعد هم رئال مادرید.میخوام کاسیاس شم.
+به منم فوتبال یاد بده تو رو خدا.
-ببین من اگه به تو فوتبالم یاد بدم باز نمیتونم باهات بازی کنم!
+چرا؟
-گر همکلاسی هام ببینن دارم با تو بازی میکنم مسخرم میکنن!
+چرا؟
چون تو دختری!
حرفم را نمیفهمد.انگار که کلا هیچ چیز از حرف هایم نمیفهمد.بغض میکند و با صدایی لرزان می پرسد:
+چون من یه دختر زشتم که صورتم سیاهه مسخرت میکنن؟
-نه.تو خیلی هم خوشگلی.اونا مسخرم میکنن چون پسرا باید فقط با پسرا بازی کنن اونم فقط فوتبال!لِی لِی مال شما دختراست!
این اولین باری بود که خودم را از او جدا میکردم.
کم کم اشک هایش جاری شد.با صدایی لرزان تر از قبل پرسید:
+حالا هم داری میری با دوستات بازی کنی؟
-آره
+فوتبال؟
-آره
+صورتت چی شده؟
-هفته پیش تو فوتبال زخم شد.
+یعنی ما دیگه با هم لِی لِی و خاک بازی و دوچرخه سواری نمیکنیم؟
-نه!
+هیچ وقتِ هیچ وقت؟
-هیچوقت.
کم کم بغضش بیتشر میشوداشک در چشمانش حلقه می زند.لب هایش میلرزد.ناگهان دستش را جلوی صورتش میگیرد و با صدای بلند گریه میکند.نمیدانم برای آرام شدنش چکار باید بکنم.کاری هم از دستم بر نمیآمد.
بالاخره دستانش را از جلوی صورتش بر میدارد.گریه اش در عرض یکی دو ثانیه به خشم تبدیل شده.چند گام محکم به سمتم بر میدارد.چشمانش قرمز شده.خشم و عصبانیت از آنها میبارد.توپ را از دستم میگیرد.آن را به سمت دیگری پرتاب میکند.فریاد میزند:«من از فوتبال بدم میاد»و می دود به سمت خانه شان.در را محکم پشت سرش میبندد.
«من از فوتبال بدم میاد»چندین بار پشت سر هم در ذهنم تکرار میشد.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و من گیج و منگ به زمین نگاه میکردم.
امروز برای اولین بار،لبخند از چهره ی مهتاب محو شد.من این لبخند را محو کردم.
تو باید نویسنده بشی!
چقدر روش روایت خیلی خوبی...
همه می گویند متنی خوب است که احساسات انسان را بیدار کند،یعنی یا او را وادار به گریه کند و یا باعث بلند شدن صدای خنده اش شود.
من با خواندن این متن گریه کردم،چرا که بسیار زیبا نوشته شده بود و موضوعی بسیار جذاب داشت،همینطور پایانی چشمگیر.
مانند همه ی متن هایت عالی بود و این نشان می دهد که تو یک نویسنده ی واقعی هستی.چه بسا که اشکم را نیز در آوردی.
فقط یک سوال دارم:در گذشته ات مهتابی وجود داشته یا اینکه این متن فقط یک تخیل است؟
اگر تخیل است که تو یک خیال پرداز قهار هستی،اگر هم واقعا مهتابی بوده...
سلام...
بسیار زیبا بود !
داستان واقعی بود ؟؟؟
[همون قلبه که نمیتونم بذارم]
خیلی خوب نوشتی. (:
با این قلم قدرتمندی که شما دارید واقعا نویسندگی اونقدرا هم دور نیست براتون :)
من خیلی از همبازی های بچگی هامو از دست دادم و این توصیفاتی رو که از خشم و ناراحتی مهتاب کردین رو خوندم انگار داشتم اتفاقاتی که در اون دوران برام افتاد و حال و هوای خودمو و در اون دوران از زبون یکی دیگه میشنیدم من این چیزی هایی که بیان کردینو با تمام وجود حس کردم
خیلی از این مهتاب ها وجود داره خیلی خیلی خیلی زیاد
+احساسات مشترک در دوران مشترک...