پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
عملیاتِ جوجه کُشی نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۶ فروردين ۱۳۹۹ ,

صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد

موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت می‌توانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه می‌کردند.هر وقت هم که کسی می‌خواست یکی  بخرد،همه شروع می‌کردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی بساط یک سبزی فروش ایستاده بود و با او حساب کتاب می‌کرد.چادرش را گرفتم و شروع کردم به کشیدن.او که از این حرکت ناگهانی من جا خورده بود،مقاومت می‌کرد که بتواند باقی پولش را از سبزی فروش بگیرد.پس از دریافت چند اسکانس،بالاخره تسلیم شد و همراهم آمد...

-چته؟چیکار می‌کنی؟چادرمو چرا مثل وحشیا می‌کشی؟

+بیا بریم اونجا!

با دستم،محل فروش جوجه رنگی ها را نشان می‌دهم.

-نگو که می‌خوای برات جوجه بخرم!

+آره می‌خوام.

-بیا برگردیم خونه،خریدامون تموم شد!

+واسه من که هیچی نخریدی!

-بیا بریم،یخمک می‌گیرم برات!

+یخمک نمی‌خوام.از این جوجه ها یه‌دونه می‌خوام.گرونم نیست به خدا!

-چی داری میگی تو؟ما اصلا جای نگهداری جوجه داریم؟حیاط داریم ما؟

+تراس که داریم.می‌ذاریمش اونجا!

-بابات دعوات می‌کنه!

+بابا هیچ کاری نداره.دروغ نگو!

-ببین این آقاهه چه تفنگای قشنگی داره!هر کدومو خواستی برات می‌خرم.مگه تو عاشق تفنگ بازی نبودی؟

+هیچم تفنگ بازی دوست ندارم.

-توپاشو ببین!چقدر بزرگ و خوشگلن.فوتبالیست مگه نمی‌خواستی بشی تو؟

+توپ یه عالمه دارم.

در راه،هر چیزی که فکر می‌کرد ممکن است یک درصد هم برایم جذابیت داشته باشد را نشانم می‌داد و سعی می‌کرد تصمیمم را عوض کند.پیشنهاد خرید اسباب بازی ها و خوراکی هایی را می‌داد که در شرایط عادی امکان نداشت حتی اجازه ی نزدیک شدنم به آنها را هم بدهد.مثل تیر و کمان پلاستیکی که پنج شش ماهی می‌شد شبانه روز اصرار می‌کردم که برایم بخرد و نمی‌خرید!یا حتی دارت هایی که نوک سوزنی داشتند!می‌گفت خطرناک است و ممکن است دست و پایت را زخم کنی و به جای آن،نوک آهنربایی بی خطرش را خریدیم!یا مثلا آلبالو خشکه هایی که مردی میان سال سیه چرده با سر و وضع کثیف می‌فروختشان و مادرم آلبالو هایش را مثل زهری می‌دانست که در دم جان انسان را می‌گیرد.تمام این پشنهاد های وسوسه برانگیز را رد می‌کردم.انگار که جوجه رنگی ها،سحرم کرده باشند! بالاخره رسیدیم.بچه هایی که جوجه ها را محاصره کرده بوند را کنار زدم.

-ببین من کاری ندارما!خریدی همه کارشو خودت باید انجام بدی.حتی کثیف کاریشم خودت باید تمیز کنی!

فورا پاسخ می‌دهم:

+باشه باشه.قول می‌دم.

جوجه فروش،پیرمردی بود با یک پیراهنی پاره پوره و کلاهی نمدی و شلوار پارچه ایِ گله گشاد.با لهجه ای خاص و لبخندی دائمی! مادرم قیمت را پرسید و با اکراه اسکناسی از کیفش در آورد و به پیر مرد داد و گفت:«حاج آقا،فقط یه دونه سالمشو بده که دو روزه نمیره!»پیر مرد هم کمی خندید و پاسخ داد:«دخترم،همشون سالمِ سالمن!از من پیر مرد که سالم ترن!»خودش که از این حرفش خیلی خوشش آمده بود،قهقه ای بلند سر داد!مادرم که هنوز هم راضی به این کار نبود،واکنشی نشان نداد!پیرمرد سرش را به سمت من برگرداند و پرسید:«خب چه رنگیشو می‌خوای پسر جون؟»

با دقت جوجه ها را ورانداز می‌کردم.صدای بچه ها می‌آمد که هر کدام رنگ مورد علاقه خودش را پینشهاد می‌داد!بین دو رنگ مردد شده بودم.تا آنجایی که یادم می‌آید این اولین دو راهی زندگیم بود!

آبی یا زرد!

همیشه جوجه ها را در کارتون ها به رنگ زرد دیده بودم.از طرفی،آن موقع ها هم تازه فوتبالی شده بودم و یک استقلالی متعصب بودم!با این‌که حتی اسم "استقلال"را هم نمی‌توانستم درست تلفظ کنم.بیشتر به زرد متمایل بودم!ولی چیزی که منصرفم می‌کرد فکر کردن به برادرم بود!بین من و برادرم قانون نانوشته ای وجود داشت که در انتخاب رنگ هر چیزی،اگر آبی جز گزینه هابود،حق نداشتیم به رنگ دیگری فکر کنیم!کافی بود هر کداممان بفهمیم که دیگری قانون را شکسته!آن‌وقت حق داشتیم که قانون شکن را تحقیر کنیم و تا مدت ها به او سرکوفت بزنیم که تو غلط کردی ادعای استقلالی بودن می‌کنی!

مادرم گفت:«زود باش انتخاب کن.کار دارم تو خونه!»

تصمیمم را گرفتم!یک جوجه زرد رنگ می‌خرم و بعد دروغکی به برادرم می‌گویم که آبی نداشت،وگرنه مرا که می‌شناسی،حتما آبیش را می‌خریدم!با مادرم هم هماهنگ می‌کنم که حرفم را تایید کند!او هم که حال و حوصله ی بحث و جدل من و برادرم را ندارد،این تایید دروغین را با جان و دل قبول می‌کند.

پیرمرد یکی از جوجه های زرد رنگ را برداشت و در حالی که جوجه بین انگشتانش وول می‌خورد،دستش را به سمت من دراز کرد!

-بیا پسر جون!اینم یه قشنگ و سالمش!

می‌ترسیدم که جوجه را با دستم بگیرم!مادرم بلافاصله ترس را در چشمانم خواند.

پیرمرد خنده تحقیرآمیزی کرد و در حالی که دندان های سیاه کرم خورده اش مشخص شده بود گفت:«نکنه از جوجه می‌ترسی؟منو باش فکر کردم پهلوونی هستی برا خودت!پس چطور می‌خوای بزرگش کنی واست تخم بذاره؟آخه پهلوون،تو که نباید از یه جوجه...»

صدای خنده های تمسخر آمیز چند تا از بچه ها می‌آمد که مادرم صحبت پیرمرد را قطع کرد:

-نمی‌ترسه!فقط می‌خواد دستش الان کثیف نشه.بزاریدش تو یه پلاستیک،بدید دست من!

پیرمرد که مشخص بود حرف مادرم را باور نکرده،پلاستیکی را در آورد و جوجه را انداخت درونش و گره ای زد و یک سوراخ کوچک هم در پلاستیک به وجود آورد.در تمام این مدت هم با آن لبخند تحقیر آمیز و دندان های سیاه تهوع آورش به من خیره شده بود!

در خانه،یکی از جعبه میوه های چوبی را که مادرم از انباری پیدا کرده بود،گذاشتیم در تراس،کمی برگ که از درخت های خیابان‌مان کنده بودیم را ریختیم کفِ جعبه.یک تخته چوب را هم از همان انباری پیدا کردیم،چند جایش را سوراخ کردیم و تبدیلش کردیم به در جعبه!من هم با گواش هایم بدنه ی بیرونی جعبه را رنگ کردم.رنگ آمیزی خیلی نامنظم و در هم بر هم!

هر روز صبح که از خواب بیدارم می‌شدم،قبل از هر کاری به جوجه سر می‌زدم.همیشه زود تر از من بیدار شده بود و صدای جیک جیکش درآمده بود.جعبه را کج می‌کردم که خودش بیرون بیاید و بعد آب و دانه اش را جلویش می‌گذاشتم و او هم مثل قحطی زده ها به آن‌ها حمله می‌کرد.ما دو نفر بدون اینکه خیلی به هم نزدیک شویم،یک دوستی بسیار عمیق داشتیم.با او حرف می‌زدم و کلیه ی اتفاقات روز قبلی را برایش تعریف می‌کردم.جیک جیک های او را هم برای خودم به حرف هایی که دوست داشتم بشنوم،ترجمه می‌کردم!

هر مهمانی که به خانه‌مان می‌آمد و از وجود جوجه و ترس من از دست زدن به او باخبر می‌شد،شروع می‌کرد به قاه قاه خندیدن و دلقک بازی در آوردن!یک سوال تکراری مسخره:«تو که ازش می‌ترسی پس چرا خریدیش؟»

اصلا برایشان قابل درک نبود که می‌شود از یک موجود زنده،بدون اینکه خیلی نزدیکش شوی،نگهداری کنی و از قضا بسیار هم دوستش داشته باشی و حتی با او حرف بزنی!من از جوجه نمی‌ترسیدم!از دست زدن به او می‌ترسیدم!وقتی هر روز قبل از اینکه خودم چیزی بخورم برایش آب و غذا می‌بردم و هر روز،پنج شیش ساعت کنارش بودم و هم صحبت هم بودیم،پس قطعا ترسی در کار نبود!آدم با کسی که از او بترسد که رفیق نمی‌شود!

روز ها می‌گذشت و همنشینی با این حیوان کوچک،هر روز برایم جذاب تر می‌شد.گاهی کار های احمقانه هم می‌کردم!مثل وقتی که با خودم فکر کردم که جوجه شاید دلش بخواهد از این بوی گندی که می‌دهد خلاص شود!اُدکُلُن پدرم را برداشتم و چندین بار رویش اسپری کردم!یا اینکه هر روز جوجه بدبخت را می‌شستم و از لرزش هایی که بعد از خیس شدن، به بدنش می‌داد لذت می‌بردم!فکر می‌کردم این لرزش ها یعنی این که حسابی از خیس شدن خوشش می‌آید!

چند روزی بود که حس کرده بودم،جوجه دیگر مثل قبلن هایش نیست!کمتر راه می‌رود و گوشه ای کز می‌کند.جیک جیک کردنش هم به نسبت قبل،کمتر شده بود.حال و اوضاعش هر روز وخیم تر می‌شد.حتی نسبت به حرف های من هم خیلی واکنشی نداشت!

مسئله را به مادرم گفتم.مادرم خاله ای داشت که در خانه مرغ و خروس نگهداری می‌کرد.به مادر بزرگم زنگ زد و قرار شد که من و مادر بزرگ و جوجه برویم خانه ی خاله عقدس.جوجه را تحویل خاله بدهیم که درمانش کند و بعد از گذشتن دوران نقاهتش،پسش بدهد.

ظهر همان روز مادر بزرگ به خانه ی ما آمد.مادر بزرگ تنها کسی بود که آن سوال مسخره را هیچ وقت نپرسید،حالا هم که می‌خواست جوجه را بردارد و بگذارد داخل جعبه چوبی،آن سوال را نپرسید!

خانه ی خاله عقدس نزدیک بود.پیاده رفتیم.

رسیدیم.یک خانه ی کاهگلی قدیمی.به محض اینکه وارد حیاط بزرگ‌شان شدیم مرغ ها و خروس ها  و چندین اردک را دیدم!روی ایوان نشستیم و مادربزرگ قضیه را برای خواهرش توضیح داد و خاله عقدس هم قول داد که جوجه را تیمار کند و بعد به ما خبرش را بدهد.خاله عقدس مرا فرستاد پیش نوه اش رضا که با مرغ و خروس ها بازی می‌کرد.خودش هم مشغول تعریف کردن با مادربزرگم شد.

رضا یک بچه تخس و به شدت بازیگوش و شیطان بود.مرغ ها را می‌گرفت در دستش و به هوا پرت می‌کرد!با چوب دنبالشان می‌افتاد.هر چه هم مادربزگش با صدای بلند تهدید و فحش کشش می‌کرد فایده ای نداشت!به محض اینکه فهمید من از مرغ و خروس ها می‌ترسم،سرگرمی جدیدش شروع شد!مرغی را در دستش می‌گرفت و می‌افتاد دنبال من.من هم در حیاط جیغ می‌زدم و با تمام توان می‌دویدم و پشت مادربزرگم قایم می‌شدم.خاله عقدس بالاخره از کوره در رفت و همه ی مرغ و خروس ها و اردک ها را داخل قفس هایشان کرد و چند تا دمپایی هم به سمت رضا پرت کرد!رضا هم بلند بلند می‌خندید و جاخالی می‌داد.

بالاخره وقت خداحافظی سر رسید،دم در بودیم که رضا آهسته حرف هایی را در گوشم زمزمه کرد!من هم اشکم در آمد و با صدایی لرزان به خاله عقدس گفتم:«خاله!این رضا می‌گه وقتی ما رفتیم می‌خواد سر جوجه ی منو با چاقو ببره!»

خاله هم چشم غره ای به رضا رفت و بعد خطاب من گفت:«غلط می‌کنه!من نمی‌ذارم حتی نزدیکش شه!جوجتو صحیح و سالم بهت بر می‌گردونم خاله جون!»با جوجه ی بیچاره و حال ندارم،خداحفظی کردم،به امید اینکه چند روز دیگر دوباره او را ببینم،در حالی که مثل آن اول ها،شاد و پرانرژی است.

چند روزی گذشت.من هر روز به مادر بزرگ زنگ می‌زدم که حال جوجه ام را از خاله عقدس بپرسد.مادر بزرگ هم هر بار از این می‌گفت که«فعلا داره دوا درمونش می‌کنه!»

بالاخره یک روز،قبل از اینکه طبق عادت برای پیگیری حال و احوال جوجه،به مادر بزرگ زنگ بزنم،مادرم حقیقت را به من گفت.

جوجه مرده بود!

خشکم زده بود و با بغضی در آستانه انفجار و چشمانی از حدقه درآمده،به مادرم نگاه می‌کردم.ناگهان بغضم ترکید و شروع کردم به داد و فریاد:

«تو از همون اولم نمی‌خواستی من جوجه داشته باشم!از همون اول ازش بدت میومد.واسه همین به مامان بزرگ گفتی که بیاد اینجا و جوجه رو برداریم ببریم پیش خاله عقدس و خاله عقدسم بکشدش!یا شایدم اون رضای کثافتِ آشغال بکشدش.همون وقتم بهم گفت سر جوجه رو می‌بره!ولی آخه خاله عقدس بهم قول داد که خوبش می‌کنه.خاله عقدس احمقِ نامرد!!»

شروع کردم مثل دیوانه به مبل ها مشت بزنم و با تمام توان فریاد می‌زدم:«مامان ِقاتل!مامان بزرگِ قاتل!خاله عقدسِ قاتل،رضایِ کثافتِ آشغالِ قاتل»

منی که نمی‌توانستم باور کنم جوجه به طور طبیعی مرده باشد،همه را به قتل و جنایت متهم می‌کردم.مادرم،مادربزرگم،خاله عقدس و رضا را هم یک باند می‌دانستم،که قصد جان جوجه ی بی نوا و مریض من را کرده بودند.با فریب دادن من هم موفق به کار کثیفشان شدند!عملیات جوجه کُشی شان چقدر دقیق و بدون نقص پیش رفته بود!من چقدر احمق بودم که خودم با همین دست های خودم،جوجه را به قتلگاهش بردم.این وسط از رضا هم بیشتر از همه لجم می‌گرفت.یاد آن چشمان پر از شرارتش می‌افتادم و با خودم می‌گفتم که به محض اینکه دوباره بهم رسیدیم،حتما چشم های زشتش را از کاسه درمی‌آورم.دیگر به خانه ی مادر بزرگ هم نمی‌روم!چرا در این جنایت با مادرم همکاری کرد!مگر همیشه نمی‌گفتند که او نوه هایش را بیشتر از بچه هایش دوست دارد!چطور دلش آمد این کار را با من بکند؟اصلا آن خاله عقدسِ قاتل،معلوم نست تا به حال چند عدد جوجه دیگر را هم به همین روش ناجوانمردانه به قتل رسانده!

حقیقت این بود که مادرم وقتی که متوجه علاقه ی زیاد من به جوجه شده بود،نمی‌خواست که با چشم های خودم مرگش را ببینم.پس با امید واهیِ بهبودی جوجه هم که شده،از من دورش کرد تا جایی دیگر جان بدهد!جوجه ای که از همان اولش هم محکوم به مرگ بود!

۰
۳ نظر
شما هم نظر بدید ۳ نظر
  • دنیا مشیریا
    ۲۶ فروردين ۹۹، ۰۹:۵۵

    منم هر بار پرنده و خرگوش گرفتم،مردن!

    برای یه بچه ی کوچیک خیلی ناراحت کننده ست.زیاد تجربه کردم :)

  • خانوم میم
    ۲۶ فروردين ۹۹، ۱۰:۵۷

    سلام

    چه قلم پخته و فوق العاده ای دارید

    هر وقت متن هاتونو میخونم پلک نمیزنم و گاها با احساسات نوشته بغض هم میکنم و اشک میریزم

    مرحبا....

    و جوجه! فکر نمیکنم موجودی دوست داشتنی تر از جوجه برام وجود داشته باشه چون خیلی حیوون با محبت و بی آزار و نازیه :) 

    این خاطره مال بچگیاتون بود معلومه خیلی کوچیک بودین، اما درک میکنم حس وحشتناکتونو

    چون راهنمایی که بودم یک جوجه داشتم که واقعا عاشقش بودم و یک روز صبح زود گربه اومد و جوجه بیچارمو برد فقط چون شب قبلش گفتم شاید جوجم دلش میخواد تو هوای آزاد بخوابه نه توی جعبه....

    خلاصه که تا ۶سال اینطورا بعدش هم یادمه همچنان وقتی یادش میوفتادم گریه میکردم

    بچم بود جوجهه :(

    ممنون از متنتون

    ان شاءالله که موفق باشید

    آقای تشکیل
    ۲۹ فروردين ۹۹، ۰۲:۳۴
    خیلی خیلی لطف دارید به من و ممنونم از وقتی که گذاشتید:) تجربه های مشترک:)البته تجربه شما به غایت وحشتناک تر بوده و شوک بیشتری داشته!

    بازم ممنون و آرزوی بهترین ها رو دارم براتون.
  • لیلا هستم
    ۲۷ فروردين ۹۹، ۰۰:۵۹

    آخییی:(( حست رو درک میکنم، چون منم یه گربه کوچولو داشتم به اسم ملوس

    خیلیییی دوسش داشتم، خودم بزرگش کردم ولی یه روز با جسد ملوس توی حیاط مواجه شدم و فک کنم واقعا بفهمی چه درد بدیه:(( نشستم بالاسرش و فقط گریه کردم

    تا یه هفته کارم شده بود گریه برای ملوس جانم:((

    هنوزم که هنوزه دیگ از هیچ گربه ای خوشم نمیاد

    آقای تشکیل
    ۲۹ فروردين ۹۹، ۰۲:۵۴
    تجربه های مشترک:) مواجه شدن با جسد ملوس که واقعا بخش خیلی خیلی وحشتناکی بوده برات.باز خدا رو شکر به خاطر تدبیر مادر و مادر بزرگم،تو اون سن،جنازه ی جوجه رو ندیدم!  
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز