پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (4) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۱ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (4)

یکشنبه ساعت10شب:

می‌رسیم به ساحل.با آدم هایی روبرو می‌شویم که یا قدم می‌زنند یا در جمع های چند نفره نشسته اند و با هم حرف می‌زنند.می‌گردیم تا جایی خلوت را پیدا کنیم.کار بسیار سختیست!

بالاخره پیدا می‌کنیم.جایی که کسی ننشسته و فقط هر از چند گاهی،چند نفری رهگذر دارد.می‌نشینیم روی ماسه ها.خوراکی ها را می‌گذاریم روبرویمان.دریا نسبت به روز قبل آرامتر است.آسمان صاف است و  بدون ابر.باد نسبتا سردی هم می‌وزد.روشنایی این بخش از ساحل کم است ولی به اندازه ای هست که قیافه هایمان قابل تشخیص باشد.عرفان ماری جوانا را بیرون می‌آورد،من هم فندک را...

بو و مزه ای که حس می‌کنم عجیب و ناشناس است.کمی به عدس سوخته شباهت دارد.به آخر هایش که می‌رسید،به گوگرد هم شباهت داشت.انگار که لحظه به لحظه به وزن سرم اضافه می‌شود.سرم سنگین و سنگین تر می‌شود.سرعت صدای امواج کم می‌شود.به مرور مبهم می‌شود.انگار که از اینجایی که هستم دویست متری دور شده باشم.عرفان را می‌بینم که روی ماسه ها دراز کشیده.من هم همین کار را می‌کنم.آرامشی عجیب،کم کم وارد وجودم می‌شود.دنیا برایم فقط در همین جا و همین لحظه،خلاصه می‌شود.آن احساس سنگینی هم اندکی،کمتر شده.

-دلم نمی‌خواد هیچ وقت از این حس و حال بیرون بیام!

+منم!

دهان و لب هایم،خود به خود، شروع می‌کنند به تکان خوردن.می‌خواهم چیزی بگویم اما نمی‌دانم چه بگویم.صدای خنده ی عرفان را می‌شنوم.

-وای چقد خوبه!احساس می‌کنم همه چیِ دنیا الان تو کنترل منه!

+بدبخت دنیایی که کنترلش دست تو باشه!

هر دو قهقه می‌رنیم.من از شدت خنده شکمم را گرفته ام و عرفان روی پهلویش تکیه داده و به زمین مشت می‌زند!

-بهتر از دنیاییه که دست تو باشه!

+گوه نخور!

-والا!

+مثلا چطور میشه دنیای دست من؟

-پر میشه از دریوزگی!دقیقا مثل خودت.

شدت خنده مان بیشتر می‌شود.نفس کشیدن سخت می‌شود

+حالا می‌دونی دنیای تو کنترل تو چطور میشه؟

-چطور میشه دریوزه؟

+پر از هیزی!دقیقا مثل خودت!

روی ماسه ها غلت می‌خوریم و قهقه می‌زنیم.احساس سرخوشی عجیب!

-آقا من دارم می‌میرم از گشنگی بیا یه چیزی زهر مار کنیم!

یکی از دو چیپس را باز می‌کنیم.به صدای باز شدنش می‌خندیم.عرفان بسته چیپس را می‌برد سمت خودش و شروع به خوردن می‌کند.همراه با خنده ی موزیانه!چیپس را از دستش می‌قاپم.قاه قاه می‌خندم و می‌دوم که نتواند به من برسد!سرم را درون بسته ی چیپس می‌برم و مثل یک گوسفند در حال علف خوردن،چیپس ها را نشخوار می‌کنم.حالا عرفان از دستم،قاپش می‌زند.باز من،باز عرفان.و این روند قاپ زنی تا تمام شدن چیپس ادامه پیدا می‌کند.

-وای وای!معدم خالیه خالیه ناموسا!

+پفکو باز کن!

این بار دیگر مثل آدم می‌خوریم.از صدای خرچ خرچ خوردن هم خنده مان می‌گیرد!

-مثل دلقکا می‌خوری!

+مگه تا حالا خوردن دلقکا رو دیدی؟

-چند سالی هست دارم می‌بینم خوردنتو دیگه!

مشت هایمان را پر از ماسه می‌کنیم و به سمت هم پرتاب می‌کنیم.عینک من روی زمین می‌افتد.عرفان برمی‌دارد و پرتابش می‌کند به چند متر آنطرف تر!فحش های زشتی بینمان رد و بدل می‌شود!همراه با صدای نفرت انگیز خنده هایمان!می‌روم و عینکم را پیدا می‌کنم.برای انتقام لگدی به پهلویش می‌زنم.بدون اینکه جم بخورد هار هار می‌خندد و می‌گوید:

-آخه جوجه رنگی!لگد تو واسه من بیشتر حکم یه نوازشو داره!چی تو این هیکل مثل مداد خودت دیدی؟چند کیلو بودی راستی؟شصت و پنج؟یا شصت و شیش؟برو عمویی با گنده تر از خودت کَل ننداز!

+نهایتا بیشتر از ده جلسه نرفتی باشگاه!جوگیر بدبخت ندید پدید!

-با یه جلسه باشگاهشم،هیکلم از توی نفله بهتره،جوجه رنگی!

چند لگد دیگر می‌زنم!

-بیشتر بزن!تازه داره بدنم حال میاد!

+خفه شو!

کمی سکوت!انفجار خنده!

-بابا این شکم لامصبمون چرا پر نمیشه!یه چیپس و پفک در سایز غول خوردیم الان!

+نگران نباش،هم یه چیپس دیگه داریم،هم پفیلا و هم پنج شیش تا کیک!فقط چرا با اینا آب نخریدیم؟

-چون گاویم!

خنده های تکراری!واقعا دیگر توان خندیدن دوباره را نداریم!احساس درد و ناتوانی را در دهانمان حس می‌کنیم!

+یادته سوم دبیرستان بودیم صدای پیگِ جنگ های صلیبی رو در میوردی؟

-آره

+دربیار الان!

-خا خا،تو با من جنگ کردی حالا نشونت می‌دم!نشونت می‌دم!خا خا!

+ایول!

-یادته صدای صالحی رو تقلید می‌کردی!جلو خودش!

+کدوم صالحی؟

-همون قدکوتاه لاته!شیش جیب می‌پوشید!با کفشای سه خط!

+آها.

کمی صدایم را نازک می‌کنم!صدای نازکی که سعی می‌کند کلفت به نظر برسد.دقیقا مثل صالحی!

+دیروز رفته بودیم میدون امام!چار تا از این بچه ژیگولا چپ چپ نگا می‌کردن.اول بی اهمیتی کردیم!ناموسا اُف داشت واسمون با این سوسول موسولا دهن به دهن شیم!بعد دیدیم دیگه دارن شورشو درمیارن گفتیم چیه داداش مشکلیه؟گفتن که نه!گفتیم پس چرا نگاه میکنین؟گفتن به تو کی آخه نگاه میکنه؟دیدیم دیگه دارن پرو میشن!بی هیچ حرف اضافه زنجیرو کشیدیم حمله کردیم سمتشون!تو بمیری یه جفت پا که هر کدوم داشتن،یه جفت دیگه قرض کردن و پا گذاشتن به فرار!

-وای!دهنت سرویس!

انفجار پی در پی خنده ها!صورت هایمان سرخِ سرخ می‌شوند.بدن هایمان بی حس!دیگر واقعا توان حرف زدن نداریم!

+کیکا و پفیلا و اون چیپسه رو هم کوفت کردیم کماکان گشنمونه!من تشنمم هست!

-منم!

+بلند شو برو آب و یکم خوراکی بخر بیا!

-تو برو من حالشو ندارم حضرت عباسی!

+گوه خوردی حال نداری!بلند شو!

-خب تو برو!

+تو فرودگاه من رفتم خریدیم اینجا تو باید بری!

-فرودگاه که چار قدم رفتی رو با اینجا مقایسه می‌کنی گوساله؟

+پاشو ضر نزن!

-باشه!

بلند می‌شود که برود!در راه می‌بینم که متعدد زمین می‌خورد!هر دو می‌خندیم!

چشم هایم سنگین می‌شوند!واقعا خسته ام!از خوردن و خنیدن خسته ام!همزمان احساس سرخوشی هم به مرور کم تر می‌شود.نمی‌خواهم از این حس بیرون بیایم!اینکه چشم هایم روی هم برود جز پایان این سرخوشی نیست!

باد سردی را روی پوست صورتم احساس می‌کنم!پلک هایم کم کم باز می‌شوند!صدای امواج را به وضوح می‌شنوم!می‌نشینم!با چشم هایی که باز نگه داشتن‌شان دردناک است،اطرافم را می‌بینم.هوای تاریک تاریک!هیچ کسی را دور و برم نمی‌بینم!گیجِ گیجم!صدای باد لحظه به لحظه برایم وحشتناک تر می‌شود!اینجا کجاست؟من اینجا چکار می‌کنم؟!چرا هیچ کسی اینجا نیست؟!احساس می‌کنم گم شده ام،ولی یادم نمی‌آید که اصلا آخرین بار کجا بوده‌ام!شاید این یک کابوس مسخره است!نه نیست!سرم حسابی درد می‌کند.با اینکه از سرما می‌لرزم،عرق سرد می‌ریزم!

پوسته های چیپس و پفک را می‌بینم.کم کم روی دو پایم می‌ایستم!چیزهایی یادم می‌آید.من الان در جزیره ی کیش هستم!برای تفریح به اینجا آمده‌ام!اینجا هم ساحل کیش است!من تنها آمده ام؟نه!عرفان هم همراه من بود.عرفان؟ناگهان سرعت ضربان قلبم بیشتر می‌شود!ضربانی که صدایش را به وضوح می‌شنوم.عرفان کجاست؟دوباره چشمم به پوسته های چیپس و پفک می‌افتد.احساس حالت تهوع می‌کنم.چند بار عُق می‌زنم و استفراغ می‌کنم!در حالی که نفس نفس می‌زنم تمام اتفاقات چند لحظه پیش یادم می‌آید!ساعتم را نگاه می‌کنم!ساعت 3نصف شب!به عرفان زنگ می‌زنم.جواب نمی‌دهد.احتمالا سه ساعتی هست که خوابیده ام!باز عق می‌زنم!این بار دیگر دل و روده ام بیرون می‌ریزد!

مثل دیوانه ها در ساحل می‌دوم!زمین می‌خورم!عُق میزنم!یعنی عرفان الان کجاست؟با آن حالش فرستادمش دنبال خرید؟نکند تا الان گم شده باشد؟نه در این جزیره ی کوچک گم شدن معنا ندارد!تا آنجایی که دیدم بعد از هر ده قدم یکبار،زمین می‌خورد!فکر و خیال ترسناکی به جانم می‌افتد!اشکم در می‌آید.نکند به طرف دریا رفته باشد؟چشم هایم سیاهی می‌رود و زمین می‌خورم!عرفان را می‌بینم که در حال دست و پا زدن در دریاست!چشم هایم را باز می‌کنم!نکند این خیال وحشتناک به وقوع پیوسته باشد!

می‌دوم...

تصویر جنازه ی عرفان را می‌بینم!روی آب شناور شده!باد کرده!امواج جا به جایش می‌کنند.

فریاد می‌زنم.

+احمق!این چه کاری بود کردی!بی شرف!این چکاری بود کردی؟توله سگ!این چه گوهی بود خوردی؟

خودم را می‌زنم.چند بار پشت سر هم.

کم کم آدم هایی را در ساحل می‌بینم.دیوانه وار به سمتشان می‌دوم.از چند نفری سوال می‌پرسم و مشخصات عرفان را می‌دهم!هیچ کس چیزی نمی‌داند!همه با تعجب نگاهم می‌کردند.سراغ یکی چند مغازه ای که باز بودند می‌روم!نه هیچ کس خبری نداشت!دوباره.موبایلم را درمی‌آورم و با عرفان تماس می‌گیرم،جوابی نمی‌دهد.این بوق های حال به هم زن!باز می‌گیرم.اتفاقی نمی‌افتد.

باز هم چشمم سیاهی می‌رود.

جنازه ی شناور عرفان.لحظه به لحظه دورتر می‌شود.

موها و لباس هایم خیس شده اند!کم کم به سرفه می‌افتم!نفسم در نمی‌آید.

به معنای واقعی کلمه احساس بیچارگی می‌کنم.نمی‌دانم باید چکار بکنم.ترسیده ام!وحشت کرده ام!هیچ وقت تا این حد  وحشت زده نشده بودم.خیال های عجیب و غریب هم دست از سرم بر نمی‌دارند!

سر خودم فریاد می‌زنم:«به خدا اگر بلایی سر عرفان اومده باشه،به خدا اگر بلایی سرش اومده باشه،همین جا خودمو خلاص می‌کنم.یه جوری خودمو می‌کشم که هیچ اثری ازم نمونه!من آشغالم!آشغالم!یه لجن کثیف حال به هم زنم!»

در خیابان راه می‌روم.باز هم به خودم فحش می‌دهم و خودم را تهدید می‌کنم.از دماغم خون جاری شده.گرمیش را حس می‌کنم.اهمیتی نمی‌دهم.

سرم را به طرف آسمان می‌گیرم:

"خدایا!غلط کردم!گوه خوردم!گوه خوردم!خدایا خودت می‌دونی اگر بلایی سر عرفان اومده باشه من خودمو زنده نمی‌زارم.خدایا!عرفانو بهم برگردون،من دیگ هیچی تو این دنیا ازت نمی‌خوام."

با تمام توان فریاد می‌زنم:«هیچی دیگه ازت نمی‌خوام...»

با هزار و یک بدبختی هتل را پیدا می‌کنم.به پذیرش می‌رسم.نفس نفس زنان می‌پرسم:«آقا،من با رفیقم رفتم بیرون،ولی رفیقم گم شده!چیکار کنم؟»

با تعجب به سر و وضعم نگاه می‌کند.دستمالی در می‌آورد و به دستم می‌دهم و می‌گوید:«چرا سر و صورتت خونیه؟از دماغت داره خون میاد!خیس عرقی چرا؟»

دستمال را پرت می‌کنم و می‌گویم:«منو ول کن بابا!بگو الان چه غلطی باید بکنم؟»

برمی‌گردد پشت میزش.می‌گوید:«اینجا کسی گم نمیشه!اتاق چند بودید؟»

شماره اتاق را می‌گویم.

کمی مکث می‌کند و می‌پرسد:«کارت اتاقو با خودتون بردید یا اینجا تحویل دادید؟»

کمی فکر می‌کنم و جواب می‌دهم:«تحویل دادیم.»

سرش را تکان می‌دهد:«کارت اتاقتون نیست اینجا!ببین من شیفتمو یک ساعت پیش تحویل گرفتم.شاید رفیقت رفته تو اتاق اصلا!»

با تمام توان به سمت اتاق می‌دوم.در می‌زنم.کسی باز نمی‌کند.بر می‌گردم.وسط های لابی بودم که مسئول پذیرش به محض رویتم،با صدای بلند پرسید:«چی شد نبود تو اتاق؟»

+نه نبود!

-وایسا الان میام.

در اتاق را با کارت مخصوصش باز کرد.چراغ را روشن کردم.عرفان را دیدم که روی تخت ولو شده.با اوضاعی رقت انگیز!با کفش خوابیده بود!کنار تخت هم استفراغ کرده بود.آرام آرام نزدیکش شدم.نفس کشیدنش را چک کردم.نفس می‌کشید.تکانش دادم.ناله ای کرد و سرش را برگرداند.

نفس راحتی کشیدم.عرق پیشانی ام را گرفتم.پیشانی ام سوخت.تازه جای درد هایی را در صورتم احساس می‌کردم.دم در اتاق رفتم و قیافه ی منتظر مسئول پذیرش را دیدم.

+حله!تو اتاق خوابیده الان!

چند عدد چسب زخم و دستمال از جیبش درآورد و گفت:«بیا،باهاشون صورتتو پاک کن.چسب زخمارم بزن به صورتت و دستات.بتادینم خواستی زنگ بزن برات بیارم.»

به دست هایم نگاهی می‌اندازم.جای چند زخم که خونشان هنوز تازه است را می‌بینم.خودم را در آیینه می‌بینم.پیشانی ام زخم شده.ابرویم باد کرده.روی دماغم زخم شده،از نوک بینی تا زیر چانه ام جای خونِ تازه است.

چشم هایم کاسه ی خون است...

ادامه دارد...

۰
۵ نظر
شما هم نظر بدید ۵ نظر
  • //][//-/ ..
    ۲۱ فروردين ۹۹، ۰۷:۰۵

    چقدر با اولش کیف کردم:) آدم برای دفعه‌ی اول مهم است که یکی قابل اعتماد و با تجربه داشته باشد که هشیار باشد و مواظبش باشد. البته شرایط شما که فرق میکرد اما بدون کسی که مواظبت باشه آدم به مشکل برمیخوره. 

    آقای تشکیل
    ۲۲ فروردين ۹۹، ۰۵:۵۵
    بله.درست می‌فرمایید!ناشی بودیم دیگه!
  • هیوا جعفری
    ۲۱ فروردين ۹۹، ۱۵:۱۸

    وای چه ضد حالی :||||

    آقای تشکیل
    ۲۲ فروردين ۹۹، ۰۶:۱۱
    :) ضد حالای ترسناک:))
  • رهام Geramiha
    ۲۱ فروردين ۹۹، ۱۵:۲۴

    :))))))

    :/

    میگم فقط قسمت ها رو هر شب پخش کن که داستان یادمون نره

    آقای تشکیل
    ۲۲ فروردين ۹۹، ۰۵:۵۷
    جله!امشب هم پست کردم و تموم شد رفت پی کارش!ممنون ازت که دنبال کردی تا اینجاشو:)
  • دنیا مشیریا
    ۲۱ فروردين ۹۹، ۲۰:۲۸

    بیین من معتقدم همیشه اولین بار ها هیجان انگیز و جذاب هستن.حالا اولین بار هر چی که می خواد باشه.

    اینم اولین بار گل کشیدن شماها بوده،برای همین کلی حال داده بهتون ظاهرا!

    ولی بیا واقع بین باشیم،اگر واقعا ترسی که داشتی به واقعیت تبدیل میشد و عرفان رو غرق خواب روی تخت اتاق هتل پیدا نمی کردی چی؟

    به ایناشم فکر کن و به نظرم سعی کن از این به بعد،دور اولین بار های خطرناک رو خط بکش هر چند،می دونم خیلی وسوسه انگیز و خواستنی ان.

    آقای تشکیل
    ۲۲ فروردين ۹۹، ۰۶:۰۰
    هیچ حالی بهمون نداده!حتی وقتی که به قول معروف های شده بودیم هم رفتارمون به حیوانات وحشی بیشتر شباهت داشت!پس کلا حال و حولی در کار نبوده!
  • بنده خدا
    ۲۱ فروردين ۹۹، ۲۰:۴۹

    منتظر قسمت پنجمیم

    آقای تشکیل
    ۲۲ فروردين ۹۹، ۰۶:۱۱
    پستش کردم!مچکرم ازت به خاطر وقتی که برای خوندنشون گذاشتی:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز