پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (1) نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ ,
باور کنید ما هم مثل شما پولداریم! (1)

ساعت 8صبح جمعه:

خیره شده‌ام به کوله پشتی.از شش صبح تا همین الان ده بار محتویاتش را چک کردم.مایحتاج چهار روزم برای سفری که پیشِ رو دارم.با رفیقم،عرفان تصمیم گرفتیم که در این دو هفته تعطیلی بین دو ترم،یک تور چهار روزه به کیش داشته باشیم.یک آژانس مسافرتی پیدا کردیم.دو تا بلیط خریدیم.با صورت های خندان بیرون آمدیم.سوار ماشین شدیم.در مسیر از این حرف می‌زدیم که قرار است در این چهار روز بیخیال همه چیز و همه کس شویم و فقط عشق و حال کنیم.مثل ریگ پول خرج کنیم و حسرت از دست دادن هیچ لذتی را نداشته باشیم.چهار روز شاهانه زندگی کردن.گور پدر تمام پس انداز هایمان.دنیا دو روز است!عرفان سرعت ماشین را بیشتر کرد.سر هایمان را از ماشین بیرون بردیم با تمام توان فریاد زدیم.خطاب به همه ی اهالی شهر می‌گفتیم که ما چند روز دیگر،در جزیره ای کیلومتر ها دور تر از اینجا،غرق در خوشی و لذتیم.شما بدبخت ها بمانید و این شهر شلوغ و پر از ترافیک!

ساعت 9:30صبح جمعه:

سوار اسنپ،در مسیر فرودگاهیم.موبایلم را در می‌آورم و شروع می‌کنم به تحقیق درباره ی هزینه های تفریحات موجود در کیش.از قرار معلوم،حدقل باید ششصد تومانی خرج کنیم.این موضوع را با عرفان در میان می‌گذارم.هر دویمان اول کمی می‌ترسیم.ولی بعد به حالت قبلی خودمان برمی‌گردیم.می‌خندیم و حرف از بیخیالی و عشق و حال می‌زنیم.اگر حالا که بیست ساله ایم لذت نبریم پس کی؟گور پدر پس اندازهایمان!

یاد لیست «تپسام»می‌افتم.لیستی که دو سال پیش درست کردم.مخفف عبارت«تا پنج سال آینده می‌خرم». لیستی از چیز هایی که به خودم قول داده ام تا پنج سال دیگر بخرم.چیز هایی مثل یک چراغ مطالعه ی خوب،عینک جدید،لپ تاپ جدید،ست گرمکن اورجینال آرسنال،پرینتر درست و حسابی و خرت و پرت های دیگر.یعنی با این پولی که در این سفر خرج می‌کنم چند تا از این ها را می‌شد خرید؟!به خودم تشر می‌زنم که بس کن!قرار است چند روز بیخیال همه چیز باشی!این لیست خودش به حد کافی آزار دهنده هست!وقتی از آن پنج سال،دو سال و نیم گذشته و تو فقط یکی از آن ها را خریده ای،پس در ادامه هم توفیق چندانی نخواهی داشت.

ساعت 10:30 صبح جمعه:

روبروی وردودی فرودگاه ایستاده ایم آخرین سیگار قبل از پروازمان را می‌کشیم.برای شهرمان دست تکان می‌دهیم و خداحافظی می‌کنیم.با خنده ای بلند و یکصدا می‌گوییم:«پیش به سوی چند روز لاکچری بودن!»

ساعت1 ظهر جمعه:

از روی آسمان جزیره را می‌بینیم.ترکیب رنگ های سبز و  آبی.از این ترکیب رنگی حسابی لذت می‌بریم و لعنت می‌فرستیم به هر جایی جز اینجا!اصلا ای کاش می‌شد همیشه همین جا بمانیم.هنوز جزیره را ندیده آرزوی یک اقامت دائمی را می‌کنیم!

ساعت1:30بعد از ظهر:

بالاخره رسیدیم.درفردوگاه منتظر ماشینی هستیم که قرار است ما را تا هتل برساند.انگار بین من و عرفان قانون نانوشته ای وجود دارد که در مواقع انتظار فقط باید سیگار بکشیم!بعد از دومین سیگارمان بالاخره راننده می‌رسد.ما و هفت یا هشت نفر دیگر سوار می‌شویم.وارد خیابان های جزیره می‌شویم.خیابان ها با آسفالت زیبا و یکدست،تاکسی های یک شکل و حتی لباس های راننده تاکسی هم یک شکل است!ماشین های مدل بالا!من که خیلی سر از دنیای ماشین ها در نمی‌آورم ولی عرفان هر کدام را که می‌بیند با ذوق و شوق اسم و مشخصاتش را می‌گوید و نچ نچی می‌کند.راننده ون،ابتدا تعدادی را روبروی یک هتل چهار ستاره،بعد چند نفری را هم روبروی یک هتل پنج ستاره و بعد هم ما دو نفر را روبروی یک هتل سه ستاره پیاده می‌کند.کوله هایمان را در دستمان گرفته ایم و در خیابان ایستاده ایم!اطرافمان فقط سبزی است و زیبایی.نسیم خنکی هم می‌وزد و صورتمان را نوازش می‌دهد.هر دویمان یک حس غیر قابل وصفی داریم.ماتمان برده و دو و برمان را نگاه می‌کنیم.من با خودم می‌گویم:«اینجا بهشته!خودِ خودِ بهشت!» دستی سیگاری را بین لب هایم می‌گذارد.دست عرفان!و در حالی که به یک ماشین لوکس خیره شده و می‌گوید:«فندکو بیار بالا!»

ساعت 2:30بعد از ظهر جمعه:

بعد از یک دوشِ سریع،رو تخت های اتاقمان دراز کشیده ایم که کمی خستگی راه،در کنیم!به یاد چند نفری می‌افتیم که همراه ما سوار ون شده بودند!حسرت می‌خوریم که هتل های آنها چه قصر هایی بودند و هتل ما چه جای معمولی و مزخرفی!ولی خب اشکالی ندارد!ما که قرار است همیشه بیرون باشیم!اینجا را فقط برای خوابیدن می‌خواهیم.قرار می‌گذاریم تا ساعت چهار چرتی بزنیم و بعد از هتل بیرون بزنیم.

ساعت6عصر جمعه:

اول به ساحل سری زدیم.دریا آرام بود.روی ماسه ها نشستیم!از این منظره ی زیبا فقط با سیگار می‌شود لذت برد!بعد هم به چند تایی از آژانس های گردشگری سر زدیم!یکی که تخفیف بیشتر می‌داد را انتخاب کردیم و بلیط تمام تفریحاتی که در این چند روز قرار است انجام بدهیم را خریدیم!مال من پانصد تومان و مال عرفان هشتصد تومان.عرفان غواصی و فلایبرد را هم انتخاب کرد.من به خاطر فوبیای آبی که دارم جرئت این دو تا را نداشتم!آژانس تمام تفریحاتمان را برایمان رو یک تکه کاغذ برنامه ریزی کرد.که هر روز صبح و ظهر و شبش کجا باشیم.برنامه ی امشب یک «جُنگ شبانه»است!البته برای بلیط هایش پولی پرداخت نکردیم.یک جور هایی این دو بلیط رایگان،اِشانتیون بودند!

ساعت 9شب جمعه:

در یک رستوران نشسته ایم و غذا می‌خوریم.مثل دو گاو وحشی به سیخ های کباب حمله ور می‌شویم.غذایمان که تمام می‌شود به حدی احساس سنیگی داریم که از گارسون تقاضای دو قوری چایی در سریع ترین زمان ممکن را می‌کنیم.قوری ها را سر می‌کشیم و می‌رویم که صورتحساب مان را پرداخت کنیم!مبلغ را که می‌بینیم کمی وحشت می‌کنیم!اصلا موقع سفارش حواسمان به قیمت ها نبود!ترسمان را پنهان می‌کنیم.با لبحند کارت می‌کشیم.لبخندی که می‌خواهد بگوید:«باور کن ما هم پولداریم».اینکه بعد از غذای سنگین باید سیگار بکشیم که امر مسلمی‌ست!سیگار هایمان را روشن می‌کنیم و به سمت محل برگزاری جُنگ راه می‌افتیم.هزینه های تاکسی ها واقعا زیاد است!همین جابه‌جایی مان بین هتل تا آژانس و از آژانس تا رستوران سی هزار تومان شد!

ساعت11شب جمعه:

جُنگ شروع می‌شود.آهنگ هایی با ریتم تند!صدای دست ها،سوت ها و جیغ ها.رقص نور!از خود بیخود شدن و دست هایی که شروع به حرکت های موزون می‌کنند!من و عرفان اصلا از این فضا لذت نمی‌بردیم!نمی‌دانم چرا ولی احساس غریبی می‌کردیم!با تکِ تکِ افراد حاضر در سالن!نمایش های کمدی شروع می‌شود.هر کدام افتضاح تر از دیگری!یکیشان هر بار به یک صورت متفاوت روی صحنه می‌آید و شروع می‌کند به کل کل با مجری برنامه.نقش هایی مثل ساک فروش پروی بی ادب،زن پولدار پر فیس و افاده،کارآگاهِ احمق دیوانه،پیرزنِ دنبال خواستگار!حرف هایش پر بود از شوخی های جنسی تکراری!یکی از پیر مرد های جمع را هم گیر آورده بود و تعدادی از شوخی های جنسی اش را  روی او پیاده می‌کرد!حضار هم قاه قاه می‌خندیدند!انگار این کار هم جزئی از سناریوی هر شب شان است!به این فکر می‌کنم که اگر یک شب هیچ پیرمردی در سالن نباشد چه می‌کنند؟مثلا برنامه را کنسل می‌کنند یا می‌روند در خیابان و پیر مرد رهگذری را گیر می‌آوردند و با یک بلیط رایگان او را وارد سالن می‌کنند؟نه من و نه عرفان به هیچ کدام از شوخی هایش نمی‌توانیم بخندیم!حوصله مان حسابی سر رفته!یک جوان با لباس های قرمزِ جیغ و عینک گرد روی صحنه می‌آید!با خودم می‌گویم شاید اجرای این بشر حداقل کمی بهتر باشد!خیال های خوش!مردک تعدادی از جمله های طنز و خنده دار را از تلگرام و توییتر و اینستاگرام جمع کرده و یک لهجه ی شیرازی به آنها اضافه کرده و به تصور خودش یک استندآپ کمدی بینظیر را اجرا می‌کند!دلیل این حجم از خنده ی بقیه را نمی‌فهمم!اجرایش که تمام می‌شود همه تشویقش می‌کنند.یک زن میانسال که دیگر خیلی جوگیر شده،ایستاده تشویقش می‌کند و از این می‌گوید که تا به حال انقدر نخندیده!این دست زدن و تعریف های زن میانسال،از نظر من خنده دار ترین اتفاق امشب بود!

ساعت2صبح شنبه:

در مسیر هتلیم!پیاده.شروع خوبی نبود اما هنوز ادامه دارد،فردا صبح باز می‌رویم ساحل...

ادامه دارد...

۱
۶ نظر
شما هم نظر بدید ۶ نظر
  • رهام Geramiha
    ۱۶ فروردين ۹۹، ۰۳:۵۴

    همینطوری ادامه بدی، هزینه سیگارت از هزینه سفر میزنه بالا :)

    آقای تشکیل
    ۱۸ فروردين ۹۹، ۰۳:۱۹
    سیگار ها جز توشه سفرمون بود!هزینش ازقبل پرداخت شده بود!ولی خب تموم شدند یه جایی!شروع بدبختی همونجاست!:)
  • دنیا مشیریا
    ۱۶ فروردين ۹۹، ۱۲:۴۰

    😂😂😂😂😂 وای آقا رهام راست میگه!

    خیلی قشنگ نوشته بودی،منتظر بقیه ش هستم😉

    آقای تشکیل
    ۱۸ فروردين ۹۹، ۰۳:۲۰
    :)
    مچکرم ازت!قسمت دوم این سفرنامه ی چرت و پرتمون رو هم گذاشتم!حوصلشو داشتی بخون!
  • فاطمه م_
    ۱۶ فروردين ۹۹، ۱۹:۳۳

    یاد اون داستان/جوک افتادم که طرف میگه اگه این مثلا سی سال پول سیگاراتو پس‌انداز کرده بودی الان این ماشینه رو می‌تونستی بخری :))

    نمی‌خوام ربطش بدم به چیزی فقط یادش افتادم😅

     

    هیچ‌قوت نتونستم از این مدل تفریحای اکثر مردم، مثل اون مدل جنگ‌ها که تعریف کردین لذت ببرم. یا مثلا اینایی که تو هر طبیعتی میرن بساط آهنگ و رقص به پا می‌کنن. نمی‌گم بده، من حال نمی‌کنم فقط.

    آقای تشکیل
    ۱۸ فروردين ۹۹، ۰۳:۲۷
    اگر این قضیه کرونا پیش نمیومد،بعید نبود ما هم بشیم مصداق واقعی همین جوک!
    کیش که نصف تفریحش همینه!هر شب سه چهار تا جنگ مختلف برگزار میشه که یکی از یکی مزخرف تر!بساط رقص و آواز هم که از رستوران گرفته تا نقاط دور از دسترس ساحل همیشه پهنه!
  • بنده خدا
    ۱۷ فروردين ۹۹، ۰۹:۵۹

    بشر معاصر ، بشر مظلومیه !

    هیچ حسی اش واقعی نیست ... همه چیز مصنوعیه 

    فکر کن مثلا پول میده میره تو صف قطار وایمیسته برای تونل وحشت ... برای ترسیدن!

    یا مثلا منتظر میشه یکی دیگه با چند کلام خنده دار حالشو خوب کنه ... دل خوش سیری چند!

     

    مسئله اینجاست که :

    اونجایی که مرکز داستانه درون ادمه ... بیرون خبری نیست ، شاید در بهترین حالت اونا وسیله ان

    حال دلت که خوب نباشه دنیا مثل همون شوی اشانتیون ، یه وقت گذرونی مسخره س

     

    ببخشید زبونم تیز بود !

    آقای تشکیل
    ۱۸ فروردين ۹۹، ۰۳:۳۵
    درست فرمایش می‌کنی شما.برای ما تو طول این سفر،شادی و لذت یه کالای خریدنی بود،هر ریالی که خرج می‌کردیم بدون توجه به اینکه کجا خرج می‌کنیم و با چه هدفی،بینهایت لذت می‌بردیم و ارضا می‌شدیم!مصنوعی واقعی بودنش،موضوعیت نداشت برامون!

  • __PARNIAN __
    ۱۷ فروردين ۹۹، ۱۴:۰۳

    خوش بگذره سفر بیست سالگی!

    اونقدر سیگار سیگار کردین دلم خواست سیگار بکشم.

    بیخیال. حوصله ی دستکش و ماسک پوشیدن ندارم:)

    آقای تشکیل
    ۱۸ فروردين ۹۹، ۰۳:۳۶
    باشد که موجب بدآموزی و تشویق به اعمال مضر نشویم!:)
  • زری ...
    ۲۰ فروردين ۹۹، ۱۵:۲۹

    چقدر سیگار !!!!!!!!

    آقای تشکیل
    ۲۱ فروردين ۹۹، ۰۵:۱۴
    دست بچه سیگار بدی همینه دیگه!جنبه نداره!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز