پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
توهم صلح نوشته شده توسط آقای تشکیل ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ,

نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.

من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویده‌اند.

نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.

من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.

نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.

من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده ‌اند.

نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن

من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتاده‌ام.

نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.

من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده‌ اند.

لحظات مصنوعی،روز های مصنوعی،شب های مصنوعی،کار های مصنوعی،فکر های مصنوعی،بحث و جدل های مصنوعی،حرف های مصنوعی،نوشته های مصنوعی...

موجوی ضعیف.همیشه ضعیف.

می‌داند که ممکن است فردایی نباشد،می‌داند که بالاخره یک روز او هم می‌میرد.می‌داند که مطلقا هیچ چیز با اراده ی او پیش نمی‌رود،می‌داند که اصلا اراده ای در او وجود ندارد،می‌داند که یک برده ی بی اراده است.

دو راه پیش رویش می‌بیند.دو راهِ  ظاهرا،جدا از هم!یکی را باید انتخاب کند.ولی به هر دو احساس نیاز می‌کند.از گام برداشتن در یکی،بدون فکر کردن به دیگری،می‌ترسد.اصلا چرا باید حتما یکی را انتخاب کند؟می‌تواند از میان این دو راه،قدم بردارد!حواسش به هر دو راه باشد.دشمنی را از میان این دو راه بردارد.با هر دو حرف می‌زند.برای برقراری صلح و کسب اجازه ی تردد از میانه،تلاش می‌کند.بعد از جنب و جوش فراوان،ظاهرا صلح برقرار می‌شود!ولی آن موجود ضعیف انگار فقط تا این مرحله می‌تواند جلو بیاید!تا مرحله ی تلاش برای ایجاد صلح!دست و پاهایش قفل می‌شوند.بی حرکت و منفعل!غرق می‌شود در یک دنیای مصنوعی!احساس پوچی!انگار نه انگار که تا همین چند لحظه پیش چقدر برای صلح،تلاش می‌کرد و عرق می‌ریخت!حالا که همه ی مقدمات آماده شده و دیگر دو راهی‌ای در میان نیست،او یک جا بی حرکت، ولو شده!مثل یک مرده ی شناور روی آب.

احساس پوچی!نه این دیگر اغراقِ محض است!با همان مغز از کار افتاده‌اش،به وجود یک گوهر در وجودش،باور دارد!با همان چشم های کورش،گرد و خاک های دور گوهر را می‌بیند.پس احساس پوچی او کاملا غیر واقعی است!یک جور ادا اصول است!هر گاه تصمیم می‌گیرد که فکرش را پر از پوچی کند،بلافاصله دست به کار هایی می‌زند که همه چیز را فراموش کند.یک مسکن موقت و ضعیف!اثرش که از بین برود،روز از نو و روزی از نو!باز همان دشمنی بین دو راه،تلاش دوباره برای صلح،برقراری صلح،انفعال!

در این لحظه شَکی،وجودش را در برگرفته.نکند همین تلاش برای برقراری صلح است که همه چیز را خراب می‌کند؟شاید این صلح تماما دروغ است!تظاهر است!دل خوشکنک است!توهم است!توهم صلح.نکند باید یکی از آن دو راه را انتخاب کند و بیخیال دیگری شود؟اگر اینگونه باشد،کدام را باید انتخاب کند؟معیار های انتخابش چیست؟انتخاب اشتباه که او را به نابودی می‌کشاند!یک حسرت بی‌پایان برایش می‌سازد!

همه چیز ترسناک می‌شود!

ولی باز به وجود آن گوهر و ارزش درونی معتقد است!تنها دست آویزش همین گوهر است.مگر می‌تواند بیخیالش شود؟ضعیف است!خودش می‌داند.بی اراده است!خودش می‌داند.خدایی دارد.می‌داند.از او دور است.این را هم می‌داند...

۱
۳ نظر
شما هم نظر بدید ۳ نظر
  • بنده خدا
    ۴ ارديبهشت ۹۹، ۱۳:۰۱

    تنها دست آویزی همین گوهر است ... !

    آقای تشکیل
    ۷ ارديبهشت ۹۹، ۱۱:۱۲
    تنها و تنها دست آویز:) بعدش نابودی...
  • زری ...
    ۵ ارديبهشت ۹۹، ۱۴:۵۱

    در همان راهی قدم بردارید که به  «خدا » نزدیک ترتان می کند :)

     

     

    آقای تشکیل
    ۷ ارديبهشت ۹۹، ۱۱:۱۳
    :)اگر به خودم نزدیک شم،به اونم نزدیک شدم.
  • هیوا جعفری
    ۵ ارديبهشت ۹۹، ۱۶:۴۹

    چقدر من :|

    آقای تشکیل
    ۷ ارديبهشت ۹۹، ۱۱:۱۴
    حسای مشترک:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز