پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
دستم را بگیر... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۹ اسفند ۱۳۹۸ ,

ساعت دو نصف شب

با چشمانی پف کرده وارد اتاق می‌شوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش می‌کنم.پرتاب می‌شوم روی تخت‌خواب.پلک های سنگینی که روی هم ‌می‌رود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!

نیم ساعتیست که در جایم غلت می‌خورم.سعی می‌کنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض می‌کنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمی‌شوم.

روی تخت می‌نشینم.سرم را بین دو دستم قرار می‌دهم و به زانو هایم نزدیکش می‌کنم.با دو دستم فشارش می‌دهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر می‌کنم.با تمام وجودم به سرم ضربه می‌زنم.فحش می‌دهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را می‌کشم و به پیشانی ام چنگ می‌اندازم.نفس نفس می‌زنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس می‌کنم.آتش بس می‌دهم.آرام می‌گیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم می‌پراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا می‌آورم که منشا صدا را پیدا کنم.

زبانم بند می‌آید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر می‌رسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان می‌دهد.فاصله‌مان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.در این تاریکی صورت و بدنش را واضح و روشن می‌بینم.سرم را می‌چرخانم همه چیز تاریک است.اشیا به سختی قابل تشخیص هستند.ولی پسر بچه بدون اینکه نوری به او بتابد روشن است!صدای نفس های وحشت زده ام را ‌می‌شنوم.می‌خواهم بلند شوم و فرار کنم.ولی توانایی هیچ حرکتی را ندارم.شاید از شدت سر درد و کم خوابی توهم زده ام.چند بار پلک هایم را باز و بسته می‌کنم که شاید پسر بچه غیب شود.ولی او با همان لبخندش لم داده است روی صندلی!کمی به صورتش دقت می‌کنم.پوست سبزه،موهای سیاه لخت،چشم های سیاه.پسرک شروع به حرف زدن می‌کند.از هر دری سخنی!چقدر پر حرف است.کم کم ترسم کاهش پیدا می‌کند.محو او شده ام و اصلا یادم رفته که کجا هستم و چرا در این وقت شب در حال گوش دادن به صحبت های یک بچه ناشناس که یک دفعه ای در اتاقم ظاهر شده هستم!

پسر بچه با ذوق و شوقی باور نکردنی و صدایی نازک از گل هایی که امرزو در بازی با بچه هم محل هایش،زده حرف می‌‌زند.می‌گوید که یک گلزن فوق العاده است و می‌تواند از کم ترین موقعیت ها بیشترین استفاده را ببرد!البته گاهی هم استرس می‌گیرد و توپ هایی را گل نمی‌کند که داد هم تیمی هایش را در ‌می‌آورد!همه به او می‌گویند که او یک دروازبان خوب است و نه یک مهاجم!پسرک اما عاشق گل زدن و شادی های بعد از گل است.اصلا فوتبال بدون شادی پس از گل برای او بی‌معنی ترین سرگرمی دنیاست!دلش غش می‌رود برای اینکه گل بزند و بعد با مشت های گره شده به سمت هواداران خیالی برود و با آنها جشن پیروزی بگیرد.صدایش کمی پایین می‌آید و می‌گوید که البته بیشتر اوقات همان دروازه بان می‌شود و خیلی کم پیش می‌آید که مثل امروز گل بزند!کلاس دوم دبستان است.از مدرسه اش می‌گوید.دوباره صدایش همان شوق و ذوق اولیه را می‌گیرد.عاشق این است که در صف صبگاهی نیایش صبحگاهی را بخواند.از اینکه همه بعد از دعای او،یک صدا«الهی آمین»می‌گویند خوشش می‌آید.ریاضی اش خوب نیست!از عدد و رقم بدش می‌آید.به علوم هم علاقه ای ندارد ولی عاشق بخوانیم و بنویسیم است!نقاشی را هم دوست دارد با اینکه اصلا نقاشی اش خوب نیست.پدرش معاون مدرسه است.از این می‌نالد که بچه ها همیشه فکر می‌کنند پدرش برای او پارتی بازی می‌کند.و هر چقدر برایشان قسم و آیه می‌خورد که پارتی ای در کار نیست کسی باور نمی‌کند.پدر پسرک البته کمی کسالت هم دارد.اما او مطمئن است که حتما حالش خوب می‌شود.آخر او هر شب قبل خواب به آسمان نگاه می‌کند و به فرشته ها می‌گوید که به خدا بگویند حال پدرش را خوب کند.فرشته ها که خیلی مهربانند،خدا هم که از همه مهربان تر.پس پدر خیلی زود خوب می‌شود.با تعجب می‌پرسد که اصلا نمی‌فهمد چرا در فامیل به «لوس»و«بچه ننه»معروف شده؟!چرا همه از این می‌گویند که او خیلی لوس مادرش است و شدیدا به او وابسته؟!اصلا وابسته بودن یعنی چه؟لوس بودن یعنی چی؟

پسرک ناگهان غیب می‌شود.دوباره هوشیاری ام بر می‌گردد و تازه یادم می‌آید که این چه اتفاق عجیبی بود؟دیوانه شده ام؟اینجا اصلا چه خبر است؟اینها همه از آثار کم خوابیست؟

باز اما صدایی به گوشم می‌رسد.روی همان صندلی باز یک بچه نشسته!این بار اما با سن و سال بیشتر و قدی بلند تر!پاک گیج شده ام.در این اتاق لعنتی امشب چه خبر است؟اصلا من واقعا در اتاق خودم ،روی تخت خودم نشسته ام؟اینجا اصلا کجاست؟در همین فکرها هستم که پسر بچه حواسم را به خودش معطوف می‌کند.شروع می‌کند به حرف زدن.سرعت حرف زدنش خیلی بالاست.گاهی اصلا متوجه بعضی کلماتش نمی‌شوم.انگار از این که نتواند همه چیزهایی که در ذهنش دارد را بیرون بریزد می‌ترسد.پس سرعت حرف زدنش را بیشتر می‌کند.می‌گوید به تازگی سر درد هایش زیاد شده.حداقل هفته ای دو یا سه بار به سر دردی دچار می‌شود که تا مرز جنون پیش می‌بردش.دکتر ها به این مرضش می‌گویند میگرن کودکان!از نظر او حتی اسم این بیماری هم نفرت برانگیز است.می‌گوید جز مادرش هیچ کس نمی‌تواند درک کند که او در هنگام سر درد به یک اتاق تاریکِ تاریک و بدون هیچ سر و صدایی برای خوابیدن احتیاج دارد.که این خواب ها نه از روی تنبلی است و نه بهانه ای برای در رفتن از مدرسه!او به این خواب ها احتیاج دارد همانطور که یک انسان برای زنده ماندن به آب و غذا احتیاج دارد.می‌گوید که نگران است.پدرش حال مساعدی ندارد.تعداد عمل های جراحی ای که کرده از تعداد انگشت های دستش هم بیشتر شده.پدر از هفت روز هفته شش روز حالش بد است و درد زیادی تحمل می‌کند و شاید فقط یک روز حال بهتر و درد کمتر داشته باشد،آن هم به لطف مسکن های بسیار.یک حال خوب موقتی.پسرک می‌گوید در مدرسه همیشه از او سراغ پدرش را می‌گیرند که حالش بهتر است یا نه؟و او از جواب های تکراری به این سوال های تکراری خسته شده.هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمی‌گردد،در مسیر نگران این است که یعنی امروز حال پدرش چطور است؟در راه بیست تا صلوات می‌فرستد که حالش خوب باشد.مادر بزرگش گفته این صلوات فرستادن ها حال پدرت را بهتر می‌کند.مادر بزرگ دروغگو نیست.با اینکه این کارش بی فایده است آن را مکررا تکرار می‌کند.مادربزرگ دروغگو نیست.از مادرش می‌گوید.که صبح تا ظهر مدرسه است و ظهر تا شب هم مریض داری و بعضا مهمان داری می‌کند.وقت هایی که پسرک هم میگرنش عود می‌کند مادر مجبور است از دو مریض مراقبت کند.چرا مادرش را هیچ وقت در حال استراحت کردن نمی‌بیند؟چرا مادرش همیشه می‌دود بدون ایستادن؟چرا خسته نمی‌شود؟پسرک حالا معنی لوس و بچه ننه و وابسته را می‌فهمد!و البته با سر بلند می‌گوید که هم لوس مادرش است و هم به او شدیدا وابسته!حالا هر که می‌خواهد مسخره کند،بکند!به درک!پسر البته از برادرش هم حرف هایی می‌زند!می‌گوید که هر وقت پدر برای عمل جراحی و بستری شدن به بیمارستان می‌رود و مادر نیز همراه پدر است،تنها کسی که برای او باقی می‌ماند همان برادر بزرگتر اوست.

پسر بچه باز هم غیب می‌شود.همه جا تاریک است.امشب شب دیوانه شدن من است.فقط هیمن مانده بود که با موجودات خیالی حرف بزنم و پای درد و دلشان بنشینم!

صندلی با ظاهر شدن دوباره ی پسر بچه که باز هم بزرگ تر از قبل شده،تکان می‌خورد و کمی جلو می‌آید.پسرک انگار حامل یک پیام خوش است!می‌گوید که توانسته در مدرسه تیزهوشان شهرشان قبول شود.از لحظه ای حرف می‌زند که پدرش با لبخند پر از غرور نگاهش کرد و دستی بر شانه اش زد!و برای یک پسر،در این دنیا چه چیز لذت بخش تر از اینکه پدرش به او افتخار کند و دستی از سر تشویق بر شانه ی  او بزند؟ناگهان لبخندش محو می‌شود.می‌گوید روز های اول را در مدرسه جدیدش می‌گذراند اما پدرش روی تخت بیمارستان است.حتی دیگر توانایی غذا خوردن را ندارد و باید با یک شلنگ متصل به معده اش غذا را به او برسانند.مادرش که طبق معمول یا بیمارستان است یا مدرسه بر سر کار.هفته ی پیش دو بار به همراه با برادرش و به وسیله ماشین عمویش به عیادت پدر رفته.دفعه ی اول که اصلا هوشیاری پدر به اندازه ای پایین بوده که اصلا نتوانسته حرفی بزند.اما بار دوم که باز حال بهتری داشته اتفاقی رقم می‌خورد که لحظه ای از جلوی چشمانش دور نمی‌شود.التماس های پدرش  به پرستار برای یک مسکن!و پدری که در زندگیش به هیچ بنی بشری التماس چیزی را نکرده و درخواستی از کسی نداشته،حالا به حدی درد دارد که مجبور می‌شود به التماس.آن هم فقط برای یک مسکن.پسر حالا کم کم از پا درآمدن پدر را با چشم های خودش می‌بیند.

و دوباره من می‌مانم و صندلی خالی و پسر بچه ای که باز غیبش زده!نمی‌فهمم هدفش از این وراجی ها چیست؟چرا فکر می‌کند سر گذشتش برای من اهمیتی دارد؟اصلا چرا این حرف ها را به من می‌زند؟

پسر خیالی باز هم  ظاهر می‌شود.صندلی باز هم جلوتر آمده وفاصله بین من و او کمتر شده.این قیافه ی عبوسش البته خبر از اتفاقات ناگوار می‌دهد.پسر می‌گوید که همه چیز تمام شد.پدر در یکی از شب های نحس پاییز، روی تخت بیمارستان پر کشید و رفت.و او ماند و مادرش و برادر بزرگ ترش.پسر می‌گوید روز اول رفتن پدرش،این توهم را داشت که خبری از بیمارستان بیاید که اصلا همه چیز اشتباه شده و پدرت زنده و سلامت است.این توهم زمانی که با چشمان خودش خاک شدن پدرش را دیده ادامه داشته.دیدن اعلامیه پدرش شاید حتی تلخ تر از هر چیزی بود.دیدن آن کلمه ی «مرحوم».عکس پدرش روی اعلامیه مو داشت.و پسر که پدر را چند سالی به خاطر شیمی درمانی هایش بدون مو دیده بود این عکس کمی برایش غریبه بود.از اینجا به بعد برادر پسر می‌شود برای او همانند پدرش و در کنار مادر مهم ترین فرد زندگیش.پسر که حالا دیگر نوجوانی شده کمی گلویش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد که برادرش در مراسم پدر اصلا گریه نمی‌کرد.و فک و فامیل احمقی که این گریه نکردن را می‌گذاشتند پای بی احساسی او.پسر دلیل گریه نکردن برادرش را خوب می‌داند.برادرش می‌داند که حالا شده تنها تکیه گاه پسر.تکیه گاه که گریه نمی‌کند.خیلی محکم تر از این حرف هاست که اشکش را کسی ببیند.از مادرش می‌گوید.که چه زود تنها شد...

پسر خیالی چند قدمی صندلی را جلو می‌آورد و باز فاصله اش را با من که روی تختم نشسه ام کم می‌کند.سرش را که بالا می‌آورد انگار که باز چند سالی بزرگتر شده.می‌گوید که از آن دوران بحرانی زندگیش کمی فاصله گرفته.کلاس دوم دبیرستان است.علوم انسانی می‌خواند.تنها کسی که پشت این تصمیمش ایستاده برادرش بوده.حتی مادرش نیز تحت تاثیر چرت و پرت های فامیل چندان راضی به این تصمیم نبوده ولی خب با آن کنار آمده.پسر هر روز مطمئن تر می‌شود که قوی ترین آدمیکه به چشمان خود دیده برادرش است.هیچ کسی از او محکم تر نیست.نه می‌گذارد احدی روی تصمیمش تاثیری بگذارد و نه البته اجازه ی دخالت فرد دیگری را در زندگی پسر می‌دهد.پسر خیالی سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید که احساس می‌کند که به یک کوه تکیه کرده.از آن مدرسه تیزهوشانش هم بیرون آمده.دلیلش هم تشکیل نشدن کلاس علوم انسانی است.با انزجار می‌گوید که چقدر از این لفظ جعلی تیزهوشان و استعداد های درخشان متنفر است.حالا که در یک مدرسه عادی دولتی است به مراتب احساس خیلی بهتری نسبت به آن دورانش دارد.می‌گوید که می‌خواهد در آینده وکیل شود.اصلا خودش را از همین حالا یک وکیل با جنم می‌بیند!

پسر باز چند قدمی نزدیک تر می‌شود.باز بزرگ تر می‌شود.کم کم ردی از ریش وسبیل تازه در آمده اش را می‌بینم.روی صورتش اما حفره های خالی سیاه عجیب و غریبی به وجود آمده.حفره ها قیافه اش را کمی ترسناک می‌کند.پشیمان شده.دیگر نمی‌خواهد وکیل شود!تازگی ها به این نتیجه رسیده که او عاشق پول و تجارت و بیزینس است.باید هم در همین حوزه ها فعالیت کند.از خیال بافی هایش می‌گوید.یک خانه ی ویلایی،یک هیوندای قرمز رنگ،چند شرکت بازرگانی و از همه عجیب تر مالکیت یک باشگاه فوتبال لیگ برتری!فکر می‌کند لیاقت این زندگی را دارد!حفره های صورتش باز توجهم را به خود جلب می‌کند!انگار دیگر مانند قبل همه چیز زندگی اش را نمی‌گوید.بخش هایی را مخفی می‌کند.

چند قدمی جلوتر و صورتی که دیگر با آن صورت پسر بچه ای که چند لحظه پیش می‌دیم تفاوت زیادی دارد!موهای خیلی بلند و عینک ویژگی های جدید صورت اوست.این حفره های سیاه چیست؟چرا بیشتر شده اند؟چرا هیچ حرفی از آنها نمی‌زند؟می‌گوید که حالا دیگر کنکور را داده و به همان رشته ای که می‌خواسته رسیده.مدیریت بازرگانی!همه ی این ها را با لبخند می‌گوید.لبخندی ساختگی که مهارتی هم در طبیعی جلوه دادنش ندارد!ناگهان بغضش می‌ترکد.می‌گوید که به موجود حال به هم زنی تبدیل شده.هیچ وقت فکر نمی‌کرد که اینقدر از خودش متنفر باشد!هم احساس بیهودگی می‌کند و هم خودش را موجودی رذل می‌بیند.التماس می‌کند که نپرسم مگر چه می‌کنی که تا حدی پیش رفته ای که در خودت رذالت می‌بینی؟ناخن هایش را می‌جود.پاهایش را مدام تکان می‌دهد.به زمین نگاه می‌کند.پلک هایش را تند تند باز و بسته می‌کند.و ناگهان غیبش می‌زند!

پاک گیج شده ام!چرا یک دفعه ای انقدر مضطرب شد!چه چیزی را مخفی می‌کرد!او که تا به حال همه ی زندگیش را تعریف می‌کرد!چرا یک دفعه ای انقدر تغییر کرد!آن حفره ها!گریه کردنش!ناخن جویدنش!

در همین فکر ها غوظه ور بودم که احساس کردم کسی کنارم نشسته.سردی چشمانش که به من زل زده بود را احساس می‌کردم.ترسی فلج کننده کل وجودم را گرفت.انگار که این شب پر از توهم نمی‌تواند عاقبت خوشی داشته باشد!سرم را چرخاندم.خیره شدم در صورتی که پر از لک های سیاه بود.صورتم را به صورتش نزدیک کردم.چقدر صورتش آشناست!خیلی خیلی آشناست!قطعا او را جایی دیده ام.روی صورتش دقیق تر می‌شوم.قیافه اش چقدر شبیه خودم است!انگار که داشتم در آینه به خودم نگاه می‌کردم.ترس و وحشتم دو برابر می‌شود!انگار آب سردی را روی سرم ریخته اند!نفسم بالا نمی‌آید!هوا ناگهان سرد می‌شود!موجود خیالی ای که دقیقا شبیه خودم است کنارم نشسته!از جایم می‌پرم.به آخر اتاق می‌دوم.او هم بلند می‌شود که دنبالم بیاید.فریاد می‌زنم و هشدار می‌دهم که سر جایش بایستد و جلو نیاید.به هشدارم بی‌اعتناست.با قدم های آهسته اش نزدیک می‌شود.هر چه دم دستم می‌آید به طرفش پرتاب می‌کنم.جامدادی،پایه ی چسب،چراغ مطالعه،ساعت رومیزی.اشیا به سر و صورتش می‌خورند و خون فواره می‌زند.چهره اش که با حفره های سیاه پر شده حالا کریه تر می‌شود.

تلاش هایم بی فایده بود.حالا روبرویم ایستاده و با صورت زخمی نگاهم می‌کند.می‌گوید که چرا فکر می‌کنی من خیالیم؟من خودِ خودِ تو هستم!چشمانم را ببین!دستانم را ببین!ببین حتی عینکمان هم یکی است!ببین که این حفره های سیاهِ لعنتی دارد کل وجودم را پر می‌کند؟می‌بینی که از هم پاشیده شده ام؟ دستش را به سمتم دراز می‌کند.در حالی که چشمه ی اشکش جاری شده و قطع نمی‌شود می‌گوید که من غیر از تو چه کسی را دارم؟غیر از تو چه کسی می‌تواند مرا نجات دهد؟غیر از تو چه کسی می‏‌تواند دستم را بگیرد؟دستم را بگیر... 

۰
۱ نظر
شما هم نظر بدید ۱ نظر
  • __PARNIAN __
    ۱۵ اسفند ۹۸، ۱۰:۲۰

    خیلی خوب بود...

    آقای تشکیل
    ۱۵ اسفند ۹۸، ۱۸:۰۲
    خیلی ممنون:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز