پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
رو در رو،دریا مرا می‌خواند نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ ,

هر لحظه دنبال بهانه‌ای برای خوابیدنم.زنگ ساعت را برای یک ساعت دیگر کوک می‌کنم.به خودم می‌گویم که فقط یک چرت یک ساعته است و نه بیشتر.خودم بهتر از همه می‌دانم که قرار است در اولین ثانیه‌ی شنیدن صدای زنگ ،انگار که از قبل منتظرم،با ضربه‌ی محکم دستم خاموشش کنم و تا هفت هشت ساعت دیگر به خوابم ادامه بدهم.بهانه‌ی «چُرت یک ساعته» در حکم یک مجوز است برای خوابیدن بدون عذاب وجدان.که اگر طولانی‌تر شد با خودم بگویم که اتفاق بود و از اراده‌ی تو خارج،پس خودت را سرزنش نکن.معمولا با دیدن یک کابوس از خواب می‌پرم.هنوز احساس خستگی و اضطراب می‌کنم.با صورتی پف کرده و موهای نامرتب و چشم‌های قرمز از اتاقم بیرون می‌آیم.در حالی که سرکوفت‌های مادرم و نگرانی‌هایش از اینکه مریض شده‌ای و باید آزمایش بدهی را می‌شنوم،چندین بار پشت سر هم،به صورتم آب یخ می‌پاشم و نفس نفس می‌زنم.لحظات مصنوعی.

چند روزی است که دیگر خبری از آن خواب‌های طولانی مدت نیست.دیگر تمایلی هم به این کار ندارم.

۱
۳ نظر
ادامه مطلب
من نمی‌خوام نابود بشم... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۴ آبان ۱۳۹۸ ,

وقتی همه جا ساکت می‌شود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را می‌دهد.

اتفاقی که مثل یک طوفان می‌آید و همه چیز را نابود می‌کند و می‌رود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.

یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا می‌کند و چیزی باقی نمی‌گذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر می‌شوند.

شب ها خوابش را می‌بینم.خوابی پر از هیچ!قدم می‌زنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب می‌پرم.پا می‌گذارم بر زمین و نگاه می‌کنم بر آسمان.زمین سفت و محکم است و آسمان سیاه.هنوز طوفان نیامده.

چند سالی می‌شود که خواب راحت ندارم.آخرین باری که بعد از خواب احساس شادابی کردم را یادم نمی‌آید!قبل از خواب خسته،بعد از خواب خسته!گاهی فکر می‌کنم اگر از همین لحظه تصمیم بگیرم که دیگر هیچ وقت نخوابم اتفاق خاصی نیوفتد و زندگیم سیر طبیعی اش را طی کند!سر میز صبحانه برادر و مادرم می‌گویند و می‌خندند و من،چشم هایم به سفره دوخته می‌شوند و بی میل به لقمه های پنیر گاز می‌زنم.برادرم می‌گوید:«آدم قیافه ی تو رو سر صبح میبینه از زندگی ناامید میشه!انگار یه جماعت ریختن سرت و تا خوردی کتکت زدن.آدم بعد بیدار شدنش باید یه مقدار شارژ باشه بابا!مگه شبا چه غلطی می‌کنی؟مثل آدم بخواب که صبحا قیافت شبیه بدبخت بیچاره ها نباشه!» مادرم نیز در تایید حرف های او می‌گوید که این بشر از بچگی این طور بوده!

شاید از بچگی خبر این طوفان را داشتم.شاید الان فقط احساس نزدیک شدنش را می‌کنم.شاید خودم هم در درست شدن این طوفان سهمی داشته باشم.

این طوفان بوی مرگ می‌دهد.این طوفان نابودی می‌خواهد.

از گوشه ی وجودم صدای کر کننده ی فریادی می‌آید:

«من نمی‌خوام نابود بشم...»

 

 

 

۳
۲ نظر
طراح قالب تمز