پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
بیست و سه روز زودتر... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ,

29اسفند1378:

ساعت  حدود شش عصر.هوا گرگ و میش است و باد سردی می‌وزد.مادری در حال به پایان رساندن خانه تکانی قبل از عید است.بیست و سه روز مانده به وضع حملش.مادر بار دار است.بچه دومش قرار است بیست و سوم فروردین به دنیا بیاید.طبیعتا با این وضعش نباید در خانه کاری بکند.برای او استراحت کردن واجب ترین کار دنیاست!مادر اما در این شهر،غریب است.هیچ آشنایی ندارد.شوهرش هم بنده خدا آنقدر بیرون از خانه کار سرش ریخته که نمی‌تواند کمکی بکند.مادر آشپرخانه را تمیز می‌کند.در حین تمیز کردن ظرف ها به چند روز آینده فکر می‌کند.به لحظه ای که پسر کوچولویش را می‌گذارند بغلش.وقتی که انگشت های کوچک پسرک را لمس می‌کند.صدای نفس هایش را می‌شنود.بی تاب اولین نگاه در چشم های فرزندش است.اسمش را خیلی وقت است که انتخاب کرده.«محسن»همیشه به این اسم علاقه داشت.هم  آهنگ و هم  معنایش را دوست داشت.صدای بچه ی  اولش را می‌شنود.آن یکی پسرش که الان پنج ساله است و صدای بازی کردنش در راه پله ی خانه به گوش می‌رسد.مادر با خود فکر می‌کند یعنی زندگی با دو تا پسر بچه آن هم در این شهر غریب چقدر می‌تواند برایش سخت باشد؟تازه او معلم است.همزمان با درس و مدرسه باید برای دو تا پسر بچه مادری کند!ای کاش حداقل این دومی به اندازه ی اولی شیطان نباشد!ناگهان صدایی،مادر را از این فکر ها در می‌آورد.صدای یک فریاد و بعد هم گریه ی بلند.سراسیمه از آشپرخانه بیرون می‌دود.پسر اولش را می‌بیند که از پله ها افتاده زمین و پایش زخم شده.مادر ترسیده و ناخودآگاه به سمت پسرش می‌دود.ناگهان دردی شدید در شکمش احساس می‌کند.یک درد بی موقع.مثل اینکه پسر دومی همزمان با زمین خوردن برادرش می‌خواهد به دنیا بیاید.پدر از راه می‌رسد.خوش موقع هم می‌رسد.حالا مادر را سوار ماشین کرده و به سمت بیمارستان حرکت می‌کنند.

روی تخت بیمارستان.مادر در حال درد کشیدن.بچه ای که می‌خواهد بیست و سه روز زودتر،دنیای بیرون از شکم مادر را ببیند!مادر بیهوش می‌شود.پزشک کار خود را شروع می‌کند.همه چیز با موفقیت پیش می‌رود.

و حالا من برای اولین بار دنیا را با چشم های خودم می‌بینم!ساعت 9 شب29اسفند1378 می‌شود نقطه ی آغاز من.آن هم در یک بیمارستان درب و داغون در یکی از شهر های کوچک اصفهان.

از آن روز بیست سال گذشته.حالا من بیست ساله می‌شوم.خاطره ی آن روز به خصوص را هزار بار از مادرم شنیده ام.می‌گفت:«در آن بیمارستان قدیمی و افتضاح،اوضاع آنقدرخراب بود که خودم محبور بودم همه ی کارهایت را بکنم!با آن حال بدم و سرگیجه و دردم مجبور بودم بلند شوم و کار هایت را انجام بدهم!کل بخش دو تا پرستار داشت که آن بنده خدا ها هم هزار تا کار سرشان ریخته بود!پدرت هم که اجازه نداشت وارد شود!باز خدا را شکر که مادر بزرگت سریع خودش را از شهرش رساند!آنقدر کوچولو و کم وزن بودی که مادر بزرگت می‌ترسید بغلت کند!زردی هم داشتی.به جای خون هم از بدنت کف بیرون می‌آمد!خلاصه که هر نشانه ای از ضعیف بودن که فکرش را بکنی در تو وجود داشت!اوایل دوران بار داری هم فکر می‌کردم که دختری.تمام علائم دختر ها را داشتی.ولی بعد از سونوگرافی بود که فهمیدیم  پسری!»به اینجا که می‌رسد می‌پرم وسط حرفش و می‌گویم:«خب پس به جای من آرزوی یک  دختر داشتی؟»او هم سریع جواب می‌دهد که برایش فرقی نداشته و بچه چه پسر باشد چه دختر مگر چه گلی به سر آدم می‌زند؟البته شکی نیست که حقیقت ماجرا را نمی‌گوید.همیشه آرزوی دختر داشتنش را شنیده ام!او واقعا دلش می‌خواست که یک دختر هم داشته باشد.شاید اینطوری زندگی برایش راحت تر می‌شد!همیشه از اسمم شاکی بودم!از بچگی تا همین امروز.به مادرم می‌گفتم که این همه اسم!این چه اسم مزخرفی بود روی ما گذاشتید!مادرم هم تمام قد از تصمیمش دفاع می‌کند و می‌گوید که بهترین و قشنگ ترین اسم را برایت انتخاب کرده ام!انتخاب اسم من و برادرم کاملا بر عهده ی  مادرم بود.بدون هیچ دخالتی از سمت  پدرم.بالاخره درد دوران بارداری و بقیه ی مصیبت ها را مادرم می‌کشد.حق انتخاب اسم که کوچک ترین حقش است!

همیشه به این فکر می‌کنم که اگر سه ساعت دیر تر به دنیا می‌آمدم،در شناسنامه ام به جای78 می‌خورد79!خدا را شکر که اینطور نشد!هر جا بپرسند که متولد چه سالی هستی جواب می‌دهم 78 و اینطوری یک سال بزرگتر به نظر می‌رسم!

خدای عزیزم!نوزده سال را که به سلامتی طی کردیم!خودت می‌دانی که دلم یک زندگی بلند مدت می‌خواهم.اولا که خواهشا ما را به یک جوان ناکام تبدیل نکن دوما این ادامه ی زندگی را برایم پر از ماجراجویی و هیجان قرار بده.حتی شده ماجراجویی های منتهی به سقوط و بدبختی!از یکنواختی و تکرار که بهتر است!

خدای عزیزم!هر بلایی که احیانا قصد داری به سر عزیزترین فرد زندگیم یعنی مادرم بیاوری،ده برابرش کن و سر من بیاور!قبول داری که به اندازه ی کافی آزارش دادی؟من پذیرای تمام آن بلا های احتمالی هستم!این هم می‌شوذ یک جور ماجراجویی دیگر!

خدای مهربانم!در اینکه من آدم ترسویی هستم که شکی نیست!ترس از آب،ترس از ارتفاع،ترس از حیوان ها و... ولی خب این ترس ها که معنای خاصی ندارند و بی اهمیتند!ترس اصلیم را که خودت می‌دانی!از روزی می‌ترسم که به کسی تبدیل شوم که تمام علاقه مندی های امروزش را از یاد برده!نسبت به هیچ کدام ذره ای احساس ندارد.به تکه سنگی تبدیل شده که فقط پیشروی خودش در مسیر اهمیت دارد!حتی شده به قیمت از بین بردن تمام آن علاقه های قبلی!از این تکه سنگ ها یکیشان را دیده ام!اینکه چرا اینطور شده بود را نمی‌دانم!ربطی هم به من ندارد.فقط اینکه نمی‌خواهم ذره ای به او شباهت پیدا کنم!

خدای مهربانم،خودت می‌دانی که وارد دهه ی جدیدی از زندگی ام شده ام.دهه ای که شاید مهم ترین سال ها در طول زندگیم باشد.کاری کن در پایانش دلیلی برای ورود به دهه ی بعدی را داشته باشم.دلیلی که بتواند متقاعدم کند بیشتر زنده ماندنت یعنی اینکه هنوز کار تازه ای برای انجام دادن داری.هنوز تمام نشده ای.به همین خاطر است که چند خط قبل طول عمر زیاد را آرزو کردم.

خلاصه که در پایان هم می‌خواستم بگویم دوستت دارم و به امید اینکه در پایان بیست سالگی هم مثل امروز بتوانم خواسته هایم را با تو مطرح کنم.

۱
۳ نظر
شما هم نظر بدید ۳ نظر
  • nobody --
    ۱ فروردين ۹۹، ۰۰:۳۶

    وای چقدر قشنگ بود =))) تولدتون مبارک =)))

    آقای تشکیل
    ۱ فروردين ۹۹، ۰۰:۵۰
    خیلی خیلی ممنونم ازتون:)
  • //][//-/ ..
    ۱ فروردين ۹۹، ۲۰:۵۳

    تولدت مبارک محسن جان :) هم نامت خاص است، هم تاریخ تولدت :)

    آقای تشکیل
    ۲ فروردين ۹۹، ۱۹:۳۷
    خیلی خیلی ممنونم ازت:)
    بهترین ها رو برات آرزو می‌کنم:)
  • / ضمیر
    ۴ فروردين ۹۹، ۰۲:۲۷

    چرا من نمی‌تونم پست‌های شما رو لایک کنم، در حالی که واقعا لازم دارم که وقتی روی اون قلب سرخ می‌زنم، علاقه و ارادتم به پست رو نشون بده؟! (:

    آقای تشکیل
    ۴ فروردين ۹۹، ۰۲:۵۲
    واقعا نمیشه؟عجیبه!شاید مشکل مربوط باشه به برنامه نویسی قالب که من کلهم ازش سر در نمیارم.
    البته مهم هم نیست.شما همین که وقت میذارید واسه خوندن پست نشونه ی لطف زیادتون به من هست.خیلی خیلی ممنونم ازتون :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز