پروفسور عزیز سلام.امیدوارم که روحت در آرامش کامل باشد،که قطعا هست.چه کسی سزاوار تر از تو برای یک آرامش همیشگی؟تو بیشتر از هر کسی لیاقت این آرامش ابدی را داری.
قصدم از نوشتن این نامه ی کوتاه چیزی نیست جز کمی مرور خاطرات و کمی هم درد و دل.
پروفسور عزیز!من چیزی از عشق نمیدانم.هیچ وقت آنرا تجربه نکرده ام.با این حال تو را به عنوان عاشق ترین فردی که تا به حال دیده ام میشناسم.سخت است که باور کنی پشت آن چهره ی دائما عبوس و بی روحت،آن موهای چرب سیاه بلندت و آن نفرت و سردی موجود در صدایت،عشقی بینظیر پنهان شده که تاریخ انقضایی ندارد.تو لیلی را دوست داشتی اما به سبک خاص خودت.به او نرسیدی.با دلایلش کاری ندارم.قصد آزارت را ندارم.تلخ تر از همه چیز اما این بود که لیلی دقیقا دل به کسی بست که نقطه مقابل تو بود.یعنی همان جیمز پاتر.از سیریوس و جیمز متنفر بودی.تنفری ورای آن حس همیشه بدی که میان اسلیترینی ها و گریفیندوری ها وجود داشت.اینکه جلوی روی هم سن و سالانت تحقیر شوی آنهم توسط دو گریفیندوری برایت غیر قابل حضم بود.و از بخت سیاهت لیلی دقیقا عاشق یکی از همان دو نفر شد.اما تو آنقدر شریف بودی که به خاطر آرامش لیلی دست از عشقت بکشی.و رقیب دیرینه ات را کنار دختری که تا سر حد مرگ دوستش داشتی ببینی.
دامبلدور تو را بیشتر از همه میشناخت.او به عشق تو اعتماد کرد.به خوبی میدانست حالا که ولدمورت لیلی را به وحشیانه ترین شکل ممکن کشته،از او نفرتی داری که حتی یک درصد هم امکان بازگشتت به سمتش وجود ندارد.در حالی که کسی به تو اعتماد نداشت و به عنوان یک مرگ خوار منفور بودی،این دامبلدور بود که به وفاداریت،عشقت و شرافتت ذره ای شک نداشت.من را ببخش که تو را یاد آن شب لعنتی انداختم.
مجبور بودی که استاد پسر عینکی ای شوی که چشمان مادرش را به ارث برده بود.چشمانی که تو در حسرت یکبار بیشتر نگاه کردن در آنها بودی.چشمانی که در آرزوی تصاحبشان بودی.زیبا ترین چشم های دنیا.و چه زجری میکشیدی از نگاه کردن در این چشم ها این بار اما در صورت پسرش هری.البته شکل و شمایل و اخلاق پسرک هم تو را یاد جیمز میانداخت.برایت سخت بود که چشم های لیلی را در صورتی شبیه به جیمز ببینی.ترکیبی از عشق و نفرت.تمام زندگیت را در این ترکیب عجیب گذراندی.دلم میخواهد اگر یک روزی عاشق شدم،عشقی از جنس عشق تو را داشته باشم.پاک،خالص و همیشه وفا دار.
پروفسور عزیز!تو به من ثابت کردی که اصلا مهم نیست که حقیقت را یک نفر بداند یا چند میلیون نفر.نظر بقیه افراد درباره حقیقت پشیزی اهمیت ندارد.باید به حقیقت متعهد بود و تا آخرین لحظه برایش جنگید.مثل تو تنها مبارزه کرد حتی به قیمت بد نامی میان بقیه.ماه که همیشه پشت ابر نمیماند.
به قول خودت:«تو و سیریوس مثل هم هستید.بچه های احساساتی که همیشه برای هم از غیر منصفانه بودن زندگیتون مینالید.خب شاید اینو از قلم انداختید که زندگی هیچ وقت منصف نیست!»دقیقا!زندگی هیچ وقت با تو منصف نبود.سال ها بدنامی بین کسانی که قصد نجاتشان را داشتی،سال ها تنفر از سمت پسری که قصد نجاتش را داشتی،نرسیدنت به لیلی ،تنهایی ات و در آخر مرگ مظلومانه ات که همزمان شد با پایان ماموریتت.هیچ چیزی نتوانست به شرافت تو خدشه ای وارد کند.تو شجاع ترین،شریف ترین و عاشق ترین اسلیترینی تاریخ بودی.
برای من مثل تو زندگی کردن سخت است.آنقدر ضعیفم که اگر احساس کنم فردی درباره من فکر بدی میکند به هزار راه و روش میخواهم که او را از این اشتباه دربیاورم.همیشه در بند فکر و خیال دیگرانم.ابدا حاضر نیستم مثل تو بدنام شوم و فداکاری کنم.نه صلابت تو را دارم،نه شجاعتت و نه شرافتت.البته به من هم حق بده.مثل تو بودن کار هر کسی نیست!
پروفسور عزیز،با مرگ تو من واقعا گریه کردم.همیشه به آنهایی که به خاطر یک رمان یا فیلم گریه میکردند میخندیدم!احمق های احساساتی!اما مرگ تو بود که برای اولین بار پای یک رمان،اشک مرا جاری کرد.به خودم فحش میدام که چطور من در طول این هفت رمان از تو متنفر بودم!چطور هیچ وقت تو را نشناختم!رولینگ را سرزنش میکردم که چطور توانست انقدر بیرحمانه سال ها شخصیت واقعی تو را از ما پنهان کند و بعد این چنین دلخراش تو را از ما جدا کند.آرزو میکردم که کاش در ادامه جادویی اختراع شود که بتوان دوباره تو را زنده کرد.بعد از دامبلدور تو لایق مدیریت هاگوارتز بودی.بیچاره هاگوارتز که انقدر زود تو را از دست داد.
سرت را در نمیآورم.وقتی زنده بودی که نتوانستم نامه ای به تو بنویسم.اگر هم مینوشتم احتمالا سراسر فحش و ناسزا بود.مرا ببخش که حالا که دیگر نیستی این نامه را برایت مینویسم.مرا به خاطر دیر شناختنت ببخش.مطمئنم که این کار را میکنی.قلب تو بزرگ تر از این حرف هاست.
امیدوارم که روحت همیشه در آرامش باشد...
ارادتمندت،آقای تشکیل:)
پ.ن:از لیلا خانوم دعوت میکنم تو این چالش شرکت کنند.همچنین تشکر از آقا گل به خاظر این حرکت باحالش:)
فقط میتونم بگم عالی بود... من از همون قسمت اول عاشق اسنیپ شدم تا اینکه قسمت اخر فهمیدم اینکه ازش خوشم میومده بی دلیل نبود... واسه فوتش هم توی فیلم هم توی واقعیت خیلی گریه کردم... واقعا خدا رحمتش کنه :(
_بعد از این همه وقت؟
+ همیشه...
مثل همیشه قلمی قدرتمند و دوست داشتنی!آخه چرا انقدر خوب می نویسی؟!
من فیلم هری پاتر رو دیدم(رمانش رو نخوندم) و مثل خودت واقعا سر سکانس مرگ اسنیپ گریه کردم.
هر چند من همیشه بخاطر لحظه های گریه دار و غمگین فیلم ها و رمان ها گریه می کنم که این سکانس یکی از اونها بود.
هیچ وقت به ذهنم نرسید که به یک شخصیت داستانی نامه بنویسم اما اعتراف می کنم خیلی ایده ی جالبیه!این نشون میده چه ذهن خلاقی داری.
ذهنی خلاق در کنار قلمی قدرتمند!چه شود...
خدای من!مثل همیشه عالی و زیبا!
بسیار زیبا نویسندگی می کنی و این من را مشتاق می کند که تا ابد نوشته هایت را بخوانم و در انتها از آنها تعریف کنم،چرا که سزاوار تمجید هستند!
من نیز از داستان هری پاتر به طور کامل آگاهم و همچنین در اکثر صحنه های آن،گریسته و خندیده ام،مرگ سوروس نیز باعث ریخته شدن اشک هایم شد.
خیلی جالب بود که به یکی از شخصیت های خیالی جی کی رولینگ،نامه نوشتی،فکر می کنم خود رولینگ این کار نکرده باشد،شاید هم کرده باشد...
بسیار تفکر خلاقی داری و این مرا متحیر می کند،امروزه کمتر کسی پیدا می شود که این چنین شگفت انگیز فکر کرده و تفکراتش را این طور مبتکرانه در جایی ثبت و حفظ کند.
خیلی ممنونم که می گذاری اینقدر این متن های تکرارنشدنی را خوانده و از آن ها لذت ببریم.سپاسگذارم که می گذاری در تفکراتت شریک شویم.
بدان که همیشه نوشته هایت را می خوانم و هر دفعه متحیر می شوم.به شدت قلمت را دوست داشته و طرفدار خودت نیز هستم.
می دانم این نظر بسیار طولانی شد!آه،مرا ببخش که وقتت را برای خواندنش گرفتم.
امیدوارم همیشه به نوشتن ادامه دهی،چرا که همیشه به انتظار آنها نشسته ام.
خیلی لذت بردم....
خیلی قشنگ بود....
عالی
خیلی قشنگ بود :((((((
اسنیپ یکی از همون معدود شخصیت هایی بود که بخاطرشون اشک ریختم...
وای خدا خیلی زیبااااا بود خیلی احساساتم در حال فوارانند:*)
خدای من ، چه قدر قشنگ نوشتی!
هیچ کلمه ای رو نمی تونم در توصیف نامه ات بیان کنم.
عالی بود.عالی. :)
انقدر خوب نوشته بودید که موقع خوندش احساس خستگی نکردم :)
متاسفانه نمیدونم چرا قسمت نشده کتاب هریپاتر رو بخونم ولی سعی میکنم حتنا سری بهش بزنم :)
حس میکنم شخصیت مورد علاقهی خود رولینگ هم اسنیپ بوده.
نمیدونم. حسه دیگه. به حکایت شاهزاده که رسید و تیکههای اسنیپ رو گذاشتم کنار هم اینطور حس کردم.
سلام.الان که نامه ی شما به اسنیپ رو خوندم، تقریبا چند هفته ای از دیدن احرین قسمت هری پاتر میگذره. بعد از چتد سال دوباره دیدم و دوباره بیشتر از قبل عاشق اسنیپ شدم و به شدت تحت تاثیر این شخصیت قرار گرفتم. ذهنم مدام مشغوله! متنتون به دلم نشست و دوباره احساس کردم چقدر اسنیپ رو دوست دارم و شما دقیقا حس من رو نوشتید. هنوز نمیخوام باور کنم اسنیپ واقعا کشته شده... کاش در جریان عشق دیگه ای قرار میگرفت بلکه روح صدمه دیدش کمی التیام پیدا کنه:(
خیلی ممنونم ازتون به خاطر وقتی که گذاشتید و خوشحالم که حس مشترکی رو نسبت به پروفسور با هم داریم.
اول صبحی اشکم در اومد....
عالی
😢
برای سومین بار نشستم فیلم رو نگاه کردم و دیشب تموم شد.
هر دفعه که قسمت آخر رو میبینم از دفعهی پیش بیشتر گریهم میگیره :)))
حالا هم که اینو خوندم باز دوباره...
واقعاً اسنیپ بودن کار هر کسی نیست :))))
واقعا عالی بود لذت بردم حرف دل پاتر هدا رو زدی حیف شد که پروفسور اسنیپ مرد نه فقط اون بلکه تمام عزیزانی که در هری پاتر از دست دادیم اول سدریک که از همون هری پاتر و زندانی آزکابان ازش خوشم می اومد آخه خیلی پاک و مظلوم بود بعد سیریس که از همون اول که می گفتن خلافکاره ارادت و علاقه خاصی بهش داشتم دارم و هنوز که دارم برا دهمین بار هری پاتر رو میخونم دلیلش رو نمی دونم بعد هم پروفسور دامبلدور که با اون مظلومیت مرد و لوپین و تانکس و فرد و در آخر و مهم ترین پروفسور اسنیپ عزیز
اون مظلومیت خالص بود که با چاشنی تند ایثار و فداکاری طعم فوق العاده ای گرفته بود
همون طور که دختر نداشته سورس اسنیپ گفت هر کسی توانایی اسنیپ بودن رو نداره:)
فوق العاده است این پرفسور اسنیپ.
من خیلی ازش خوشم میومد تا اینکه دامبلدور رو کشت بعد دیگه ازش خوشم نمیومد.البته بدم هم نمیومد...شد یه شخصیتی مثل پرفسور فیلت ویک.هر چند همیشه جنبه خاص خودشو داره اسنیپ.اما بعد که داستانش آشکار شد،بیش از پیش عاشقش شدم.یعنی عاشق ها!
بابت نامه زیبات ممنونم.دست به قلمت خیلی عالیه😘
سلام فقط میتونم بگم خیلی حسودیم شد خیلییبییی قشنگ حرف تو بهش زدی و تونستی حس ات رو تو کلمات جا بدی این عالیه که تو اینقدر خوب می نویسی موفق باشی✌🏻
بسیار عالی بود مرسی
من هم خیلی اسنیپ رو دوست دارم و برای اینکه مرد و سر خاطراتش گریه ی فراوانی کردم
چقدر با احساس......وقتی پروفوسور عزیزم،اسنیپ توی فیلم مرد اشک ریختم اما الان با این نامه هم احساساتی شدذم.
اسنیپ باید من رو هم ببخشه،من از اون بدم نمیومد ولی تا اخرین قسمت به شخصیت واقعی او پی نبردم
چه حیف
وقتی خاطرات اسنیپ رو دیم،قلبم شکست،اون ادم،از خودش و از احساساتش گذشته بود تا فقط بقیه در ارامش باشند.....
کاش میشد اون رو از نزدیک ببینم.......اون دیگه در واقعیت هم ما رو ترک کرده
کاش از اول میدونستم با بهترین ادم فیلم طرفم
خاطرات اون اشکم رو در اورد و واقعا تا چند وقت تو فکرش بودم
اون از همه مهربون تر بود
شخصیت سوروس اسنیپ همیشه در قلب منه...
کاش زنده بود حرف های من رو میشنید
واقعا نمیدونم چطور حرف دلم رو بگم......