پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
شاید او چیز دیگری می دید...قسمت دوم نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ شهریور ۱۳۹۸ ,

از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بودیم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی یک بالشت گذاشته بودیم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:«تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟»

دستم را زیر سرم بردم و بعد از چند ثانیه ای سکوت پاسخ دادم:«حاج اسماعیل!»

-چرا اونوقت؟

+خب نزدیک تره!خسته ایم بابا!حسش نیست تا اونجا پیاده بریم

-خب میرم موتور بابامو میارم،با اون میریم!

+یه ثانیه فکر کن من بشینم پشت موتوری که تو میرونیش!اونم سه ترکه!

-بابا مسخره بازی در نیار دیگه!میرم موتورو میارم میریم پیش ممد بهرامینا!

+حالا چه اصراری داری بریم تعزیه بهرامینا؟

-امسال دایی منم بالاخره بعد دو سال نبودنش،میخواد بخونه!

+خب پس دیگه قطعا میریم تعزیه حاج اسماعیل!

-چرا خب؟

+راستش از داییت خیلی خوشم نمیاد!

-چیکارت کرده مگه؟

+با من کاری نکرده ولی عامل اصلی جدایی تعزیه خونای محل و دو گروه شدنشون دایی حضرتعالی بود!

-چرت و پرت نگو بابا!اگر روبروتون بکنم هم میگی این حرفا رو یا پشت سرش فقط جرئت داری؟

+ای کاش واقعا روبرو بکنی!

-اصلن چرا فکر میکنی دایی من مقصره؟

+اظهر من الشمسه!کی بود ممد بهرامی رو تحریک کرد که این حاج اسماعیل دیگه پیر شده و به درد این کار نمیخوره؟ و گرنه ممد بهرامی که تو سرش میزدن اعتراض نمیکرد!اینکه حاج اسماعیلم کیفیت کارش اومده پایین فقط تَوهم دایی محترمت بود وگرنه اگر تو این محل یکی رو پیدا کردی که باهاش موافقه،شخضا میرم میشم نوکر در بست داییت!

-داییم همیشه میگه این حرفایی که پشت سرش میزنن چرته!اون اصلن اون موقع تو شهر نبوده که بخواد کسی رو تحریک کنه!

+دیوار حاشا هم که بلند!پسر خوب،الان وسیله ای اختراع شده به نام موبایل!درسته تو فقط استفاده نابجا ازش میکنی،ولی هستن کسایی که واسه ارتباط گرفتن با هم ازش استفاده کنن!خود ممد بهرامی پیامکای داییتو نشون داده بود!

-بهرامی میخواسته وجهه خراب خودش دوباره خوب شه به همین خاطر همه رو انداخته گردن دایی سیاه بخت من!

+خب اگر بهرامی همچین آدم نامردیه چرا داییت باز میخواد تو تعزیش بخونه؟

-نمیدونم بابا!اصلن ول کن این بحثای بی سر و ته رو!این همه سال رفتیم اونور یه بارم بریم اینور!

+به هیچ وجه! جاست"just" حاج اسماعیل!

سرش را از بالشت بلند میکند،پاهایش را جمع می کند و به دیوار روبرویی تکیه می دهد،خطوط پیشانی اش در هم فرو میرود.صورتش کمی قرمز می شود.چشمانش را باریک می کند و با لحنی که انگار سال ها از گفتن حرفی رنج می برده و اکنون زمانش رسیده ک آنرا بالاخره بیان کند شروع می کند به سخنرانی:«این همه ساله که هر سال هر کجا که تو میگی میریم!خب یه سالم ما رو آدم حساب کن دیگه!مثلا چیت کم میشه یه بارم بریم اونور؟بسه دیگه!چرا هیچ وقت به نظر ماها اهمیتی نمیدی مرتیکه دیکتاتور؟»

خطابه اش که تمام شد چند ثانیه ای سکوت برقرار شد و سپس سکوت اتاق با قهقه های من و پسر خاله ام امیرعلی شکسته شد!بلند شدم و کنارش نشستم و محکم به پشتش زدم و گفتم:«معلومه دل پری داریا!باشه،حالا این بارو میریم پیش داییت و ممد بهرامی ببینیم چی میشه!»

.

.

.

تعزیه شروع شد!مثل اینکه امسال جمعیت حاضر بیشتر از سال قبل شده بود.با توجه بهگزارش هایی که جاسوسان محلی حاضر در صحنه مخابره می کردند،تعزیه حاج اسماعیل کم جمعیت تر شده بود!این نشان می دهد که بعضی از طرفداران حاج اسماعیل تغییر رنگ داده و به جرگه ممد بهرامی ها  پیوسته اند!

راستش چندان تفاوتی بین این دو تعزیه وجود نداشت و هر دو تقریبا یک چیز را میخواندند و نحوه کارشان به هم شباهت زیادی داشت!بالاخره این ها همه شاگرد های حاج اسماعیل بودند و تعزیه خوانی را با او شناختند و از او هم یاد گرفتند!

امام حسین آن طرف که خود حاج اسماعیل بود!اما این طرف فردی به نام کربلایی علی ساجدی عهده دار نقش امام حسین بود.پیر مردی که مقداری کم سن و سال تر از حاج اسماعیل به نظر می رسید.با قدی بلند و بدنی پُر و ریش سبیل بلند و سفید و کمی نامرتب.چهار شانه بود و بدنی ورزیده داشت.قبلا در شهر دیگری تعزیه خوان بوده و به خاطر مسئله ای مجبور می شود که به شهر ما مهاجرت کند.در اثاث کشی اش با ممد بهرامی که همسایه اش بوده و برای خوش آمد گویی به خدمتش رفته آشنا می شود.همان جا قرار مدارشان را می گذارند که سال دیگر یا او را جایگزین حاج اسماعیل می کنند یا با هم گروهی دیگر تشکیل می دهند.

تعزیه به آخر های خودش نزدیک می شود.عمر سعد بالاخره شمر را راضی می کند که تن به کشتن امام حسین بدهد.ابتدا شمر قبول نمی کرد و میگفت من خودم را به این ننگ و گناه آلوده کنم و تو صاحب ملک رِی شوی؟ عمر سعد هم به او قول جایگاهی در دربار ری داد.

عبدالله به میدان می آید که مانع کشته شدن عمویش بشود.تن کوچکش را روی  بدن عمویش می اندازد.عمو قربان صدقه اش می رود و می گوید که تو یادگار حسنم هستی!برگرد که این دیو صفت ها از کشتن تو هم ابایی ندارند،اما او اعلام می کند که حاضر است جانش را برای عمویش فدا کند و از هیچ کسی ترسی به دل ندارد.

عبدالله هم شهید می شود و امام حسین تنهای تنها وسط میدان با تنی خون آلود و رنجور نشسته.بعد از گفتگو هایی با شمر،بالاخره زمان شهادتش فرا می رسد.قبل از آن بلند می شود که دو رکعت نماز بخواند.اینجاست که ممد بهرامی به وسط میدان تعزیه می آید و میکروفون را در دست میگیرد.از همه میخواهد که صلوات بلندی بفرستند.می فرستند.از همه می خواهد که سه بار بلند یا حسین بگویند،می گویند.از همه می خواهد سه بار یا زینب بگویند،باز هم می گویند.بعد کمی صدایش را صاف می کند و می گوید:«مثل سال های قبل هر کی نذر و حاجتی داره،بیاره اینجا بزاره روی پارچه سفید که متبرک ضریح امامه.»

سپس کیسه گل خشک شده در می آورد آن ها را کنار پارچه می رید و می گوید:«این گل ها رو هر سال یه خواهر لای قرآن خشک میکنه و میاره.تبرک داره.هر کسی خواست یکم ورداره»جمعیتی از بچه هایی که پدر و مادرشان به آنها پول داده اند تا در پارچه سفید بیاندازند و دیگر افراد با سن و سال بالاتر روانه وسط میدان می شوند.هر کدام هم کمی از گل ها را برمیدارند.هیچ کس هم نه عجله ای برای گل برداشتن دارد و نه بی توجه به اینکه به بقیه نرسد،بیش از حد بر می دارد.انگار همه احترام آن فردی که آنجا نماز میخواند را دارند.مادری بی تاب،با چشمانی اشکبار،با بچه در بغل که آرام خوابیده نزدیک می شد.پیش ممد بهرامی رسید و چیز هایی به او گفت و بعد چند تا النگو به او داد و در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود برگشت،نوزاد اما هنوز هم در خوابی عمیق و آرام بود.ممد بهرامی با صدای بغض کرده ای پشت میکروفون گفت:«این خواهرمون،بچه نوزادش مریضه،یک سالی میشه که هیچ دوا و درمونی روش جواب نمیده و دکترا جوابش کردن،مادرش دیگه نمیتونه درد کشیدنبچشو ببینه،میگه هر اشک بچش یه تیکه از جونشو میکنه و میبره.تنها دارایی زندگی که براش مونده همین النگوهاست...» چند ثانیه ای دستش را روی چشمانش می گذارد و هق هق گریه می کند و سپس ادامه می دهد:«یا حسین،این مادر همه زندگیشو فدای بچش کرده،تو رو قسم به علی اصغرت نا امیدش نکن»

در حین همین فضای پر از اشک و دعا و هیاهو متوجه دختری می شوم که آرام و خجالتی پشت جمعیت وسط میدان ایستاده.دخترک سندروم داون داشت.ایستاده بود تا دور اما حسین خلوت شود.همه با کفش می آمدند روی فرشی که امام روی آن نماز میخواند،ولی او آرام کفش هایش را در آورد و روی فرش پا گذاشت،پولی که در دست داشت را روی پارچه گذاشت،این کار را با احتیاط و دقت بالای انجام داد.رو به امام حسین کرد و به چشمانش خیره شد.صورتش را نزدیک تر برد.به وضوح اشک هایش که در نور چراغ میدرخشید،دیده میشد.در گوش امام حسین چیزی گفت و باز به صورتش خیره شد.نگاه عجیبی داشت.او اصلا ما را نمی دید. این جمعیت را نمی دید،ممد بهرامی را کنارش ایستاده بود و هاج و واج نگاهش می کرد نمیدید.چشم هایی که به او خیره شده بودند را نمی دید،او در تاریخ سفر کرده بود.رسیده بود به صحرای کربلا.در آن گرمای سوزان روی زمین خاکی،کنار خودِخودِ امام حسین نشسته بود.داشت با خودِ امام حسین حرف میزد و اشک میریخت.بعد از چند ثانیه بالاخره گریه اش بند آمد.آرامشی در وجودش جاری شده بود.انگار که خود امام او را آرام کرده بود.

درخششی در نگاهش بود،درخششی که مو را را به تن آدم سیخ می کرد.او چیزی را میدید که هیچ از یک این حاضرین توانایی اش را نداشتند.

 

این دخترک سندروم دانی،مادری که بچه اش جواب شده بود و آن بچه ای که بی خبر از این هیاهو در خوابی عمیق فرو رفته بود،این ها چند روزیست که از ذهنم پاک نمی شوند.تک تکِ صحنه هایش با وضوح بالا به خاطرم می آیند،تک تک ِصحنه هایش...

 

 

 

 

۰
۳ نظر
شما هم نظر بدید ۳ نظر
  • فاطمه م_
    ۲۹ شهریور ۹۸، ۱۰:۲۲

    تو محل ما هم یه دختر سندروم داون هست که هر سال می‌بینمش تو حسینیه. یاد اون افتادم.

     

    خدا کنه حال اون بچه کوچیک هم خوب بشه...

    آقای تشکیل
    ۳۰ شهریور ۹۸، ۱۷:۴۱
    چه خالصانه این بچه های سندروم داون میان تو این نوع مراسما...

    امیدوارم
  • نار اناری
    ۲۹ شهریور ۹۸، ۲۳:۰۰

    چقدر اون دختر دلمو برد ...

    چقدر به فکر بردتم ...

    آقای تشکیل
    ۳۰ شهریور ۹۸، ۱۷:۴۲
    بله،صحنه ی غریبی بود...
  • بهامین ツ
    ۳۰ شهریور ۹۸، ۰۱:۵۴

    چقدر قشنگ نوشتین ،تصویر سازی تعزیه عالی بود

    خیلی وقته تعزیه ای نگاه نکردم...

     

     

    +الهی اشف کل مریض

    آقای تشکیل
    ۳۰ شهریور ۹۸، ۱۷:۴۲
    خیلی لطف دارید،ممنونم از توجهتون


    +آمین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز