پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
این دوتا خروس جنگی نوشته شده توسط آقای تشکیل ۶ شهریور ۱۳۹۸ ,

زنگ ورزش اگر برای همه ی بچه ها فقط یک سرگرمی بود تا برای مدت کمی از شر درس و مشق راحت شوند و یک رقابت هیجان انگیز را تجربه کنند،برای ما دو تا مانند دوئلی بود که مثل بقیه دوئل های این دنیا، به مرگ یکی و زنده ماندن دیگری ختم میشد!

یک یک مساوی بودیم و چیزی به پایان بازی نمانده بود.عرق از سر و رویمان جاری شده بود.پاهایمان احتمالا از شدت گرما و آسفالت سفت و خشنی که روی آن بازی میکردیم جوری ورم کرده بود که درآوردنشان از کفش مصیبت بود.نفس نفس میزدیم و در پهلویمان درد عمیقی احساس میکردیم.با همه این ها،تفاوتی بین نحوه ی بازی کردنمان چه در  اول بازی که تازه نفس بودیم و چه الان که چیزی به غش کردنمان نمانده،وجود نداشت!به همان جنگندگی و با همان انرژی.

توپ را آورده بودند پشت محوطه ما،دفاع ما تمام راه های نفوذ را بسته بود،دائم به یکدیگر پاس میدادند تا بالاخره راهی پیدا کنند و نتیجه را به نفع خودشان تمام کنند ولی این دفاع محکم تر از آنچه که فکرش را میکنند بود،تقریبا همه تیممان جز من در دفاع هستند و از آن ها نیز فقط دروازبانشان و یکی از مدافعانشان عقب مانده و بقیه همه جلو هستند!.بالاخره یکیشان تصمیم میگرد که شانسش را با یک شوت محکم از پشت محوطه بیازماید ولی توپ درست روی پایش نمیشیند و ضربه آرام و کم جانش را دروازه بان ما مثل آب خوردن میگیرد،بلند فریاد میزنم و درخواست پاس میکنم.دروازبان هم بی معطلی توپ را بلند پرتاب میکند سمت من.با یک استپ سینه کنترلش میکنم و به سمت دروازه ی حریف حمله ور میشوم!فقط یک مدافع چاق و چله و یک دروازبان با قدوقامت کوتاه روبروی خودم میبینم!در دلم شور و غوغا به پا میشود که چیزی به باز شدن دروازه شان نمانده و بعد از گل زدنم چنان شادی ای میکنم که بازیکنان فوتبال در صورت گلزنی در فینال جام جهانی نکرده باشند! توپ را به سمت جلو پیش میبیرم،به مدافع اخیر الذکر میرسم،دریبل دادنش کمی طول میکشد ولی بالاخره موفق میشوم!وای خدای من!چیزی نمانده،یک شوت دقیق میتواند همه چیز را تمام کند!ولی بیخیال!بگذار کمی جلوتر بروم و با دریبل دادن دروازبان شان کمی تحقیرشان کنم!سرعتم را زیاد میکنم،دیگر نه متوجه درد پهلویم هستم و نه متوجه نفسی که به سختی بالا می آید!چند قدم بیشتر نمانده!بدو بدو! ناگهان دیگر نمیتوانم بدوم!سرعتم کمتر و کمتر مشود و توپ فاصله اش با من زیاد تر.متوجه دستی میشوم که وحشیانه پیراهنم را گرفته و آنقدر محکم میکشد که یک دفعه ای جر میخورد!صدای پاره شدنش در گوشم میپیچد و ناگهان با کمر به زمین میخورم!سرم را که از زمین بلند میکنم با صورتی روبرو میشوم که بیش از دوسال است چیزی جز نفرت در آن نمیبینم!بلند بلند میخندد و فریاد میزند:«نگاه کنید با یک دست زدن ساده،چهار چرخش رفت هوا!!مگر تو صبح ها نون نمیخوری میای مدرسه نفله؟»

خونم به جوش می آید.دستم را مشت میکنم و بلند میشوم و به سمتش حرکت میکنم!مانند دو خروس جنگی به یک دیگر خیره میشویم و آرام آرام نزدیک هم میشویم.با تمام وجودم فریاد میزنم:«کثافت وحشی،لباسمو از وسط جر دادی بعد ضر میزنی با یه دست زدن چهار چرخش رفت هوا؟»

-فوتباله،فوتبال!یه بازی فیزیکی!میفهمی؟اگه خیلی نازک نارنجی هستی میتونی بری گمشی خاله بازیتو بکنی و خودتو درگیر مسابقه بزرگترات نکنی!اتفاقا خاله بازی هم خوب به قیافت می آد!مواظب باش النگوهات یه وقت نشکنه دختر خانوم!»

-ببند دهنتو بابا!مثل سگ ترسیدی که باز تیمت مثل همیشه ببازه،دیدی داری گل میخوری اومدی با وحشی بازی لباسمو گرفتی!ببین از سگ کمترم پول این لباسو از حلقومت نکشم بیرون!

-یه کامیون از این لباسا خالی میکنم جلوت!البته با تنوع رنگی!والا از اول راهنمایی تا الان داری همین کوفتیو میپوشی!

دهانم را باز میکنم چند عدد فحش غیرقابل پخش نثارش میکنم!

چند لحظه ای سکوت برقرار میشود!همه ی بچه ها منتظر واکنش او هستند! یک راست حمله می کند و برای بار هزارم همدیگر را کتک میزنند یا او هم شروع میکند به دادن فحش های بدتر و بعد به جان هم می افتند؟مشت اول را این بار چه کسی میزند؟چه کسی برنده از این رینگ در می آید؟

با دستش دور دهانش را پاک میکند و آرام آرام نزدیکم میشود.آنقدر نزدیک که بین نوک دماغمان چند میلی متری بیشتر فاصله نمانده!با خشمی که میتوان شعله های آتشش را در چشمانش دید خیره میشود به چشمانم!تن صدایش را بالا تر میبرد و غرش می کند:«ببین اسکل،تو پدر نداشتی به همین خاطر درست تربیت نشدی.من مثل تو بی خانواده نیستم که الان بخوام با این جور  فحشا جوابتو بدم!زشته برام که بخوام با امثال تو هم کلام شم،زدم لباستو پاره کردم؟دمم گرم!خوب کاری کردم!حالا مثلا میخوای چیکار کنی؟اصلا میتونی کاری بکنی؟نفله!»

بعد مدتی خیره ماندن به چشم های یکدیگر،نگاهش را از نگاهم گرفت و پشتش را به من کرد و به سمت در خروجی زمین حرکت کرد!سه چهار قدم بیشتر دور نشده بود که خطاب به همه فریاد زد:«از این بعد زنگای ورزش،اگر این احمقه دوزاری تو بازی بود من یکی دیگه عمرا بازی کنم!»

زمان  کند میشود.هر قدمی که برمیداشت برایم چند دقیقه طول میکشید!در ذهنم آشوب بود!احساس تحقیر شدن جلوی چشم همه ی هم کلاسی هایم!دندان هایم را جوری به هم فشار میدادم که چیزی به شکستن چند تایشان باقی نمانده بود.احساس میکردم که گرمای عجیب و آزار دهنده ای سراسر وجودم را فرا گرفته!گرمایی که اگر فروکش نکند احتمالا تا چند ثانیه دیگر منفجرم کند!باید کاری بکنم.باید.

ناگهان فکری به سرم میزند!«خودشه!»شروع به دویدن میکنم!تمام انرژی ام را میگذارم در پای راستم!گرمای منفجر کننده را هم  در همان پایم متمرکز میکنم!چشم میدوزم به کمر او!هدف همان است!سرعتم بیشتر و بیشتر میشود!چیزی به لحطه انتقام نمانده!با این لگد میتوانم همه ی خرده حساب هایی که با هم داشتیم را تسویه کنم!باید محکم ترین لگدی را که از ابتدای بشر کسی نتوانسته بزند،این بار من بزنم.

 

پایم را میبینم که فرود آمده روی کمرش!دقیقا همانجایی که میخواستم!بعد ازچند ثانیه هم او را میبینم که روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچد و ناله میکند.زمان برمیگردد به حالت عادی خودش!سینه ام را جلو داده ام و با نگاهی تحقیر آمیز درد کشیدنش را میبینم و احساس غرور و سربلندی میکنم!نه دیگر آن احساس تحقیر شدن وجود دارد و نه دیگر آن گرما!

کف دستی دو سه بار متوالی میخورد به پس کله ام و حسابی سرم را می سوزاند!معلم ورزشمان است! خم میشوم و با دستانی که پشت سرم گره زده ام از محل حادثه کمی دور میشوم! آقا کلا هیچ وقت سر کلاس حاضر نبود!همان اول کلاسحضور و غیابی میکرد و بعد میرفت و با گوشی اش به این آن زنگ میزد و ساعت ها حرف میزد!این بار نیز از زمین فوتبال خارج شده بود و در حال انجام وظیفه بود!یکی از بچه ها خبرش کرده بود که بیاید و این بل بشو را جمع و جور کند!این یک روند تکراری برای دعواهای پیشین ما هم بود!معلمی که همیشه دیر میرسید!میرود کنار او و شروع به سوال و جوایش میکند که دقیقا کجایش درد میکند؟میتواند بلند شود؟بلندش میکند و از او درخواست میکند چند قدمی راه برود!خیالش که راحت میشود گوش هر دو یمان را میگیرد و میبرد پیش مدیر مدرسه

-آقای مدیر،این دو نفر بار هزارمشونه که دارن با هم زنگ ورزش درگیر میشن!به جفتشونم گفتم که امسال از من قطعا زیر ده میگیرن ولی مثل اینکه آدم بشو نیستن!مثل وحشیا هر بار میوفتن به جون هم!

مدیر با چهره ای که دیگر خسته شده ام و نمیدانم که چه کار بکنم،دستی روی اندک مویی که داشت کشید و گفت:«شما باز فقط امسال این دوتا خروس جنگیو میبینی!من سه ساله باشون درگیرم که آدمشون کنم!ولی هر سال غبطه پارسالو میخورم!هر روشیو که بگی امتحان کردیم!کلاساشونو از هم جدا کردیم!مشاورو فرستادیم باشون حرف بزنه،چند بار برا دو سه روز از مدرسه اخراجشون کردیم!پارسال نمره انظباط جفتشونو ده دادیم.یه بار دیگه نزدیک بود واسه همیشه اخراجشون کنیم که به اصرار والدینشون منصرف شدیم!دیگه واقعا کلافه شدیم!به خدا انقدر که این دوتا زدن تو سر و کله هم بروسلی تو فیلماش دشمناشو کتک نزده!شمام نمرشونو صفر بده!اهمیتی نداره واسه این دوتا گوساله!باز فردا میوفتن به جون همدیگه!»

دستش را روی پاهایش میگذارد و با بی میلی تمام از جایش بلند میشود

-دیگه حوصلتونو ندارم!سریع با هم دست میدین و روی همو میبوسین!خدا شاهده،خدا شاهده،یه بار دیگه اینجا ببینمتون پرونده های جفتتونو میزارم زیر بغلتون که گورتونو گم کنین!هیچ مدرسه ای هم نمیزارم ثبت نامتون کنن!لیاقت درس خوندنو ندارید شما!یالا دست بده!یالا»

.

.

.

.

آن حادثه آخرین دعوای من و سعید بود.دیگر هیچ وقت کاری به کار هم نداشتیم.راهنمایی که تمام شد اول دبیرستان هم در یک کلاس افتادیم ولی باز هم کاری به کار یکدیگر نداشتیم!دیگر آتش بسی دائمی بینمان حاکم شده بود!

بعد از تمام شدن سال اول دبیرستان من مجبور به عوض کردن مدرسه شدم و او را دیگر ندیدم!

چند روز پیش،حول و هوش ساعت شش بود که طبق عادت داشتم در خیابان قدمی میزدم و به قول معروف ولگردی میکردم که دیدمش!خودش بود!خودخودش!چهره اش اصلا تغییری نکرده بود!فقط ته ریشی گذاشته بود و موهایش را حسابی کوتاه کرده بود!انگار دیگر خبری از آن حس نفرت نبود!مشتاق شدم که بروم و ببینم مرا به خاطر می آورد؟!بعد از چند ثانیه دو دل شدم که بروم سمتش یا نه!یعنی چه عکس العملی نشان میدهد؟محل نمیدهد و راهش را میگیرد و بی تفاوت می رود و در ذهنش میگوید ای بابا بعد از هزار سال دست از سر ما برنمیدارد  یا اینکه با یک سلام سرد خودش را خلاص میکند و بعد ترک مکان میکند؟

دلم را به دریا زدم و نزدیکش شدم

-سلام سعید!منم!شناختی؟

کمی فاصله میگیرد.چند ثانیه ای در صورتم خیره میشود. 

-تویی؟واقعا خودتی؟چطوری پسر؟

به طرز عجیبی جوری دوستانه حال یکدیگر را میپرسیم که انگار دو دوست صمیمی بعد از سال ها همدیگر را پیدا کرده اند!

دعوتش میکنم که به کافه ای که نزدیکمان بود برویم و چند دقیقه ای گپ برنیم!بی درنگ دعوتم را قبول میکند!من چایی سفارش میدهم و او اسپرسو!

مهندسی برق میخواند در دانشگاه یزد.او هم گویا همان سالی که من رفتم،به مدرسه ای دیگر رفته.هیچ دلیل منطقی اینگونه گرم وصمیمی حرف زدن ما را نمیتواند توجیه کند!

خنده ی ریزی میکند و میپرسد:«حال دماغت چطوره؟یه چند باری فکر کنم حسابی نوازشش دادم!»

-کمر تو چطوره؟میتونی خم و راستش کنی یانه؟

بلند بلند با هم میخندیم!

دو خروس جنگی که تشنه به خون یکدیگر بودند الان در کافه ای نشسته اند و با یکدیگر بگو بخند میکنند!

چه دنیای جالبی!!!!

 

۰
۶ نظر
شما هم نظر بدید ۶ نظر
  • لیلا هستم
    ۶ شهریور ۹۸، ۰۷:۴۱

    چقدر خوب توصیفش کردی. یه لحظه فکر کردم منم اونجام:)

    چند عدد فحش غیرقابل پخش😐😂😂

    چقد خوب که الان دوستین. من نصف دوستایی که دارم و خیلی با هم صمیمی هستیم کسایی بودن که روزی بشدت از اونا متنفر بودم. مرز بین عشق و تنفر خیلیییی باریکه، خیلیییی.

     

    آقای تشکیل
    ۷ شهریور ۹۸، ۰۲:۴۴
    خیلی خیلی ممنونم از لطفت.
    شدیدا غیرقابل پخش!!
    کاملا درسته.خیلی وقتا حتی یه مدت دوری از هم میتونه این مرزو از بین ببره!گذشت زمان میتونه یه سری نفرتا رو خیلی کم کنه.
  • بهامین ツ
    ۶ شهریور ۹۸، ۱۲:۱۱

    توصیف  اون روز ِ   دوئل و یا بهتر  بگم زنگ ورزش  بینظیر بود

    به خوبی تصویر سازی میشد در ذهن

    قلمتون فوق العاده اس

    آقای تشکیل
    ۷ شهریور ۹۸، ۰۲:۴۷
    خیلی لطف دارین.ممنونم از انرژی ای که بهم دادید.
    آرزوی بهترین ها
  • فاطمه م_
    ۶ شهریور ۹۸، ۱۹:۵۲

    چقدررر خوب می‌نویسین و چه قشنگ خاطره‌هاتونو شکل داستان درمیارین :)

    لذت بردم از خوندنش (حرص هم خوردم البته!)

    آقای تشکیل
    ۷ شهریور ۹۸، ۰۲:۵۴
    خیلی خیلی لطف دارید.ممنونم ازتون به خاطر وقتی که گذاشتید.
    آرزوی بهترین ها رو براتون دارم.
  • pesar pesar
    ۷ شهریور ۹۸، ۲۰:۴۰

    سلام.خوشحال میشم به وبلاگ من سربزنی و مطالبمو بخونی.من وبلاگتو دنبال کردم خوشحال میشم توهم دنبال کنی.

    آقای تشکیل
    ۸ شهریور ۹۸، ۲۰:۰۲
    سلام
    والا نه تو وبلاگت گزینه ای واسه فالو کردنت پیدا میکنم و نه تو فهرست دنبال کننده هام پیدات میکنم که بخوام از اون طریق فالو کنم!
    نمیدونم چطور فالوت کنم!!
  • جناب منزوی
    ۷ شهریور ۹۸، ۲۳:۲۱

    خاطره ی جالبی بود :) و طولانی :)

    آقای تشکیل
    ۸ شهریور ۹۸، ۲۰:۰۳
    خیلی ممنونم ازت دوست عزیز:)
    والا تمام تلاشمو  کردم مثلا خلاصه شه که نشد باز!! 
  • زری ...
    ۶ فروردين ۹۹، ۲۰:۵۹

    بسی حرص خوردم و بعدش خندیدم !

     

    خیلی خوب بود :)

    آقای تشکیل
    ۸ فروردين ۹۹، ۰۶:۳۸
    اتفاقا دعوا های ما دو تا روانی،واسه مدیر و ناظم مدرسه هم دقیقا همینطور بود.اولش حرص خوردن و بعد خندیدن به حرفامون و دلیلای مضحک حرفامون!
    لطف داری ممنون:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز