شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.
شهاب وقتی میفهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال میشود و بشکن میزند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم میخوریم.شهاب برای خودش جشن میگیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی میگوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی بی غیرتی.شهاب یکدفعه به خودش میآید.نگاهی میاندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان «به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»
-من فهمیدم که همهی بدبختیام از کجا آب میخوره.از این بیفکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره...من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.
قایقی کوچک در یک دریای بی انتها.
بلند میشود و دور و برش را نگاه میکند.
همه چیز بی انتهاست.هیچ چیز مطلق نیست.ثباتی در کار نیست.
قایق کوچک دیگری را میبیند.شاید کسی در آن قایق است که بلدِ راه باشد.شاید یک راهنما.شاید نجات.میخواهد حرکت کند به سمتش.پارو کنار دستش است.ولی او دل میسپارد به جریان باد و موج دریا.بادی که هیچ وقت او را نجات نمیدهد.موجی که او را سرگردان تر میکند.از قایق نجات دور میشود.دیگر نمیتواند به آن برسد.خودش را سرزنش میکند.پارو کنار دستت است.پارو را بردار.پارو بزن.چرا دلخوش میکنی به باد؟چرا منتظر یک موجی؟
این بار یک جزیره را میبیند.یعنی نجات مییابد؟باید نجات پیدا کند.خیره میشود به پارو.برش دار.پارو بزن.باز هم اما امیدواری به باد و موج.باز هم انفعال و بی حرکتی.از جزیره دور میشود.دور و دور تر.جزیره دیگر قابل رویت نیست.صورتش گرم و قرمز میشود.دستنانش مشت میشود.خودش را میزند.ناسزا میگوید.آخر چه مرضی داری که دستت به سمت پارو نمیرود؟سرش را میکوبد به کف قایق.مشت هایش میخورد به بدنه ی قایق.بادبان کوچک را پاره میکند.به سرش میزند که اصلا بپرد توی آب.غرق شود.غرق شدنی بهتر از این انفعال...