پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
«من از فوتبال بدم میاد» نوشته شده توسط آقای تشکیل ۶ فروردين ۱۳۹۹ ,
«من از فوتبال بدم میاد»

روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی می‌کردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع می‌کرد،می‌ریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت می‌دادم و به چند متر آن طرف تر می‌بردم.خاک ها را خالی می‌کردم و بر می‌گشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول می‌شدیم.چقدر می‌خندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی  که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق می‌زد از جایش در می‌آمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر می‌ریخت و بعد نخودی می‌خندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش می‌دید صدای خنده اش بلند تر می‌شد و شروع می‌کرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام می‌گرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی می‌زدم و کار های عجیب و غریب می‌کردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.

۶ نظر
ادامه مطلب
طراح قالب تمز