پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
هشدارِ آخر نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۸ بهمن ۱۳۹۸ ,

دوره های مزخرف دو الی سه روزه.قفل شدن روی تخت خواب.ول شدن در این دنیای بی انتها و بیهوده ی شبکه های اجتماعی.توییتر لعنتی...به دنبال تنش گشتن.پیگیر دعوا های لفظی افراد مختلف...انفعال و انفعال.بی حسی.

۱
۲ نظر
ادامه مطلب
در نهایت یک شکست خورده؟ نوشته شده توسط آقای تشکیل ۹ بهمن ۱۳۹۸ ,

پریشان و عرق کرده از خواب پرید.نفس نفس می‌زد.دستانش را بالا می‌آورد و سراسیمه به آنها نگاه می‌کرد.با دستانش صورتش را لمس می‌کرد.هنوز زنده است؟

رو به بچه هایش کرد.آنها هم نگران به او نگاه می‌کردند.با صدایی لرزان گفت:«چرا هر چی داد می‌زدم نجاتم نمی‌دادید؟چرا نمی‌شنیدید صدامو؟»

۱
۱ نظر
ادامه مطلب
من نمی‌خوام نابود بشم... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۴ آبان ۱۳۹۸ ,

وقتی همه جا ساکت می‌شود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را می‌دهد.

اتفاقی که مثل یک طوفان می‌آید و همه چیز را نابود می‌کند و می‌رود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.

یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا می‌کند و چیزی باقی نمی‌گذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر می‌شوند.

شب ها خوابش را می‌بینم.خوابی پر از هیچ!قدم می‌زنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب می‌پرم.پا می‌گذارم بر زمین و نگاه می‌کنم بر آسمان.زمین سفت و محکم است و آسمان سیاه.هنوز طوفان نیامده.

چند سالی می‌شود که خواب راحت ندارم.آخرین باری که بعد از خواب احساس شادابی کردم را یادم نمی‌آید!قبل از خواب خسته،بعد از خواب خسته!گاهی فکر می‌کنم اگر از همین لحظه تصمیم بگیرم که دیگر هیچ وقت نخوابم اتفاق خاصی نیوفتد و زندگیم سیر طبیعی اش را طی کند!سر میز صبحانه برادر و مادرم می‌گویند و می‌خندند و من،چشم هایم به سفره دوخته می‌شوند و بی میل به لقمه های پنیر گاز می‌زنم.برادرم می‌گوید:«آدم قیافه ی تو رو سر صبح میبینه از زندگی ناامید میشه!انگار یه جماعت ریختن سرت و تا خوردی کتکت زدن.آدم بعد بیدار شدنش باید یه مقدار شارژ باشه بابا!مگه شبا چه غلطی می‌کنی؟مثل آدم بخواب که صبحا قیافت شبیه بدبخت بیچاره ها نباشه!» مادرم نیز در تایید حرف های او می‌گوید که این بشر از بچگی این طور بوده!

شاید از بچگی خبر این طوفان را داشتم.شاید الان فقط احساس نزدیک شدنش را می‌کنم.شاید خودم هم در درست شدن این طوفان سهمی داشته باشم.

این طوفان بوی مرگ می‌دهد.این طوفان نابودی می‌خواهد.

از گوشه ی وجودم صدای کر کننده ی فریادی می‌آید:

«من نمی‌خوام نابود بشم...»

 

 

 

۳
۲ نظر
مسیری که نمیشناسی... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۳۰ شهریور ۱۳۹۸ ,

مسیری که نمیشناسی...

نمیدانی اصلا چرا پا در آن گذاشته ای!

هیچ وقت نفهمیدی از کجا شروع کردی!

هیچ وقت نفهمیدی مقصدت کجاست!

تو یک احمقی! چون فقط احمق ها پا در مسیری می گذارند که هیچ چیز از آن نمیدانند!

میروی و میروی و میروی...

گاهی مسیرت را شبیه باتلاق می بینی...گاه توفیق اجباری و هر از چند گاهی هم تنها مسیر ممکن و از روی ناچاری!

میدانی بهترین اوقات این ندانستن ها و بیهودگی ها چیست؟

آن وقت ها که که در کنار جاده لحظاتی نگه میداری تا کمی استراحت کنی! آنجاست که میتوانی ثانیه هایی را به کار هایی که دوست داری اختصاص بدهی تا مسیر یادت برود!تا ندانسته هایت یادت برود!تا بیهودگی هایت یادت برود!تا ترسو بودنت یادت برود...

تو ترسویی،ترسو تر از آن چیزی که فکرش را بکنی...

کم کم داری فراموش میکنی که این مسیر را خودت انتخاب کردی!در میانه های راه که بودی خودت یادت رفت که چرا به این مسیر گام نهادی!خودت مقصدت را فراموش کردی!خودت ترسیدی که برگردی!خودت هر روز در مسیری که آنرا چاه عمیق می بینی پیش روی میکنی!تو سقوط میکنی بدون آنکه برایت پشیزی اهمیت داشته باشد!

تو ترسویی چون وحشت داری که حتی به مسیر عوض کردن لحظه ای فکر کنی!البته مسیر جایگزینی هم در ذهنت نداری!

از برگشت هم میترسی! وقیحانه آنرا از چاه به چاله افتادن میدانی!توهم زده ای که در چاله گیر افتاده ای!تو در چاهی و چاه را تا حد یک چاله حقیر و کوچک میپنداری!

شاید هم مقصد را فراموش نکرده ای!اتفاقا جز به جز آنرا به خاطر میاوری،اما آنقدر برایت مقصد بی اهمیتی شده که ذره ای در وجودت را حرکت نمی دهد!آنقدر نسبت به مقصد سرد شده ای که تلاش میکنی هر جور شده از یادت برود که اصلا کجا بود!

بعضی وقت ها دلم برایت می سوزد!

تا کی میخواهی انقدر احمق باشی؟

تا کی میخواهی انقدر ترسو باشی؟

 

 

۰
۲ نظر
گزارش یک شب بلاتکلیف نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۱ شهریور ۱۳۹۸ ,

تابستان98ساعت12شب:هنوز صدای ماشین ها و موتور هایی که از خیابان  می گذرند،به گوش می رسد.تابستان است و شب گردان زیادی فراری از گرمای سوزان روز،نهایت بهره را از خنکی مطبوع شب می برند.هر از چند گاهی صدای ترمزی شدید به گوش می رسد که  دلهره ای عجیب به جان انسان می اندازد و او را ناخودآگاه،منتظر شنیدن صدایی در ادامه کار می کند.صدای فریاد کسی بلند می شود؟یا صدای برخورد با یک جسم سخت؟یا شاید هم صدای کمی بد و بیراه و سپس  صدای گازی که کم کم بلند می شود و دور می شود و در نهایت محو میشود.

۲
۴ نظر
ادامه مطلب
این ذهنِ وحشیِ بلاتکلیف نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ ,

این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده که از چیزی مشوش می شه که هر چی میگرده می بینه هیچ دلیلی واسش نمی تونه پیدا کنه!خیلی وقتا که احساس می کنه اگر فلان کار رو انجام بده حس خوبه می گیره  دقیقا یه جوری همه چیزو پیش می بره که نزدیک اون کار هم نشه!!در عوض کاری که بهش حس پوچی و بی ارزشی رو میده جوری مقدمه چینی می کنه براش که حتی یک درصد هم احتمال نشدنش باقی نمونه!

انگار تو این ذهن یه شکنجه گر حرفه ای هست که سال ها آموزش شکنجه گری دیده! بی معرفت کارشو خوب بلده... 

۰
۶ نظر
اگر این ماسک ها را از صورت بردارم... نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۷ مرداد ۱۳۹۸ ,

اگر این ماسک ها را از صورت بردارم شاید به موجود نفرت انگیزی تبدیل بشوم که اطرافیانش هیچ وقت نخواهند دوباره او را ببینند!شاید افراد زیادی به خودشان ناسزا بگویند که لعنت به ما که چه فکری درباره این شبه آدم می کردیم و چقدر ساده بودیم!شاید دیگر نتوانم در چشم خیلی ها نگاه کنم. احتمالا فقط خودم بمانم و موجودی که دیگر دستش رو شده...

۰
۱ نظر
هر کسی برای خودش یک «پازل»است نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ,

از بدو تولد شروع می کنیم تکه های پازل شخصیتمان را بچینیم!برخی تکه ها به اجبار از ابتدای تولد بوده اند.هم میتوان برشان داشت و تکه های دیگری  جایگزین کرد و هم میتوان متناسب با آنها تکه های جدید را چید.گاهی اشتباه می چینیم و زود متوجه می شویم و اصلاحش می کنیم!گاهی تکه ای  را گم می کنیم و شاید در ادامه پیدایش کنیم و شاید هم تا زمان مرگ نه! گاهی به دیگران اعتماد می کنیم و مطابق نظر آنها چند تکه ای رامیچنیم.یا از این اعتماد نتیجه می گیریم و یا اینکه تصمیم می گیریم که دیگر به احدی اعتماد نکنیم!

شاید هم گاهی به حال و روز الان من دچار شویم! بدانیم که خیلی از تکه ها را اشتباه چیده ایم ولی نفهمیم که چگونه این تکه های اشتباهی را برداریم و اصلا تکه های درست کدامند که بخواهیم جایگزینشان کنیم! 

۰
۱ نظر
طراح قالب تمز