پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
شب ها می توان بهتر زندگی کرد نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۵ مرداد ۱۳۹۸ ,
شب ها می توان بهتر زندگی کرد

از جمله فواید تابستان برای یک دانشجو این است که حالا می تواند با خیال راحت به دنیای «شب بیداری» پا بگذارد.نه دیگر نگران کلاس بیهوده هشت صبح است و نگران امتحانی که خرابش کند!!می تواند پشت میز دوست داشتنی اش بشیند و و کتابی باز کند و در سکوت بینظیر شب غرقش شود. می تواند لپ تاپش را روشن کند و فیلم نابی ببیند.می تواند از پنجره اتاقش به بیرون خیره شود و به صدای جیرجیرک ها گوش بسپارد.می تواند قلمی بردارد و دفترچه خاطراتش را باز کند و از اعماق ذهنش خاطره ای بیرون بکشد و بر روی ورق ها جاری اش کند.میتواند یک لیوان چایی برای خودش بریزد و بدون فکر به گرفتاری های طول روز و شلوغی هایش بنوشد!نزدیک صبح هم که می شود با صدای لالایی جارو کشیدن رفتگر محل به خوابی که نقطه پایانش نزدیک ظهر است،فرو برود.

انسان ذاتا تنهاست و نصفه شب ها این موضوع را به خوبی یادش می آورد.

پی نوشت:جیرک جیرک ها بهترین حیوانات دنیا هستند.

۰
۳ نظر
پارسال همین موقع ها،شب اعلام نتایج کنکور نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۳ مرداد ۱۳۹۸ ,

صبحش سنجش اعلامیه زد که امروز نتایجو میدیم.بعد چند دقیقه اون اعلامیه رو حذف کرد و اعلامیه جایگزینی زد با محتوای اینکه نه غلط کردیم فردا میذاریم! اکثر رفقا میگفتند که احتمالا همین امشب میزنن و واسه این گفتن فردا که سایت شلوغ نشه!! من هم از حدود ساعت هشت شب شروع کردم به رفرش زدن سایت سنجش!هر سی ثانیه یک رفرش«از جمله اعمال مشترک همه ی کنکوری ها در همه ی نسل ها!!» تا حدود ساعت ده شب این کار عبث و بیهوده رو تکرار کردم!دیگه بیخیالش شدم و گفتم بذار امشب لذتشو ببرم و فردا می بینیم!گوشی رو به کل خاموش کردم و رو کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم! یه مستندی داشتم می دیدم که یه یارویی رو به همراه یه دوربین با هلیکوپتر انداخته بودند تو یه جنگل و بش گفته بودند که خودتو نجات بده! اونم با بدبختی داشت می رفت به سمت بلند ترین منطقه جنگل! اگر می رسید اونجا هلیکوپتر میومد و برش می داشت و می برد! هی خودمو میذاشتم جای اون یارو و سعی می کردم چالشایی که باهاش مواجه میشه رو قبل اینکه خودش بتونه حل کنه یه راه حلی رو حدس بزنم!متاسفانه در تمامی موارد چیزی به ذهنم نرسید!! داشتم با مستند و این خیال بافیا حال می کردم که دیدم یه لبخند ملیحی اومد جلو صورتم!

۰
۳ نظر
ادامه مطلب
من از سرکار گذاشتن دیگران لذت می برم! نوشته شده توسط آقای تشکیل ۱۰ مرداد ۱۳۹۸ ,
«صد بار پیامک می دهم!هزار بار تک زنگ میزنم که پیامک ها را چک کند!وقتی جواب داد شروع میکنم از اینکه شدیدا دلتنگش هستم و اگر تا همین فردا نبینمش قطعا به یک نحوی یا می میرم و یا خود کشی میکنم، بگویم !وقتی پاسخ می دهد که خب کجا قرار بگذاریم می گویم که اصلا مهم نیست و هر جایی که او بگوید! خلاصه مکالمه تمام می شود و قرار می شود فردا شب در فلان جا او را ملاقات کنم! صبح که می شود پیام می دهم که اصلا حال آن فلان جا را ندارم و هماهنگ کرده ام که به یک جای دیگر برویم! او را هم آدم حساب نمی کنم که حتی نظرش را درباره آن مکان جایگزین بپرسم!اصلا غلط کرده است که مخالف باشد!اگر هم مخالفت کند به او حمله می کنم که آری تو کلا همیشه فاز مخالفت برمیداری و پشیزی احترام برای نظر اطرافیانت قائل نیستی! نزدیک ساعت قرار که می شود از دسترس خارج می شوم! نه جواب پیامک می دهم و نه جواب تماس! او نیز بعد از مدتی عصبانیت و خود خوری کردن بیخیال ماجرا می شود! چند روز بعدش که دوباره پیامک می دهم جوری حرف میزنم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده است! نه خانی آمده و نه خانی رفته! عجیب این است که او هم چندان گلایه ای از این موضوع نمی کند! فکر کنم دیگر کم کم عادت کرده!خوب است که عادت کرده! هر موقع که بخواهم برای تفریح و لذت به همین روش مهیج سرکارش میگذارم! آخ که چه لذتی دارد!!!!!!»

این دقیقا رفتار هشتاد درصد رفیقام با منه!! و متن بالا هم احتملا چیزایی هست که تو ذهنشون با خودشون میگن!
همین قدر بیشعور و همین قدر بی تفاوت و همین قدر مریض!!!!!!
۰
۳ نظر
شاید این «اتاق» بهتر بدونه! نوشته شده توسط آقای تشکیل ۷ مرداد ۱۳۹۸ ,

این اتاق شاهد همه نوعِ منْ بوده!از منِ ابله با آرزو ها چرت و پرتی که امروز نسبت بهشون احساس بیگانگی و تنفر میکنم تا منِ گیج که تازه فهمیده نه اونی هست که خودش فکر میکرد و نه اونی که بقیه فکر میکردن و شاید هنوزم فکر میکنن!

هم شاهد کثافت کاریام بوده و هم شاهد اندک کارای به درد بخورم! هم منِ سحر خیز رو دیده و هم منِ تا لنگ ظهر خواب! 

این اتاق هم میتونه منِ جوگیری که تمام روز داشت کتابای چرت و پرت برایان تریسی رو میخوند و رویا بافی میکرد رو به یاد بیاره  و هم منِ عصبانی ای که داره  یکی یکی اون کتابا v, نگاه میکنه و با تمام وجود به اون روزای خودش میخنده و گاهی خندش تبدیل به سکوتی میشه که انگار قصد تموم شدن نداره!

خلاصه مطلب،این اتاق منو تو همه ی وضعیت ها دیده!شاید فقط هین اتاق باشه که منو بشناسه! میخوام به حرفش دربیارم!شاید بتونه منو به خودم بشناسونه!

۰
۲ نظر
نصفه شب ها همه چیز فرق می کند نوشته شده توسط آقای تشکیل ۶ مرداد ۱۳۹۸ ,

نصفه شب ها،همه چیز فرق می کند.انگار اصلا در دنیای دیگری هستم که به دنیایی که قرار است بعد از طلوع خورشید ببینم چندان ارتباطی ندارد،شاید بهتر است بگویم هیچ ارتباطی ندارد.نصفه شب ها دیگر آن دغدغه های بیهوده ی روزانه خبری از آدم نمی گیرند.نصفه شب ها همدمت به جای صدای بلند تلویزیون،صدای جیرجیرکی است که بی وقفه می خواند.

نصفه شب ها اانسان بیشتر به  گذشته فکر می کند.یاد همه ی رفقایی می افتد که خیلی وقت است از آنها خبری ندارد.حتما خوشحالند که خبری نمی دهند و پیدایشان نیست!شاید هم دوستانی دیگر پیدا کرده اند و در کنار آنها وقت گذرانی میکنند و حال دنیا را می برند!!!!بالاخره برخی انسان ها هم ذاتا تنوع طلبی شدیدی دارند و از رفقایشان زود سیر می شوند و می روند پی اینکه روابط جدیدی با انسان های جدید ایجاد کنند!

موبایلم را بر میدارم به یکی از تنوع طلب ها پیامکی میدهم:«کجایی پسر؟یه وقت سراغی از رفیق قدیمیت نگیری؟!!»                                         سوم دبستان بودیم که رفاقتمان شروع شد.از هر نظر نقطه مقابل هم بودیم و تفاهمی در هیچ موضوعی نداشتیم!با این حال هر دو ترجیح می دادیم در مواقعی که نیاز به یک هم صحبتی داریم که با او حرف بزنیم و کمی خالی شویم؛به سراغ یکدیگر برویم.با این همه تفاوتی که داشتیم برای هم حداقل شنونده خوبی بودیم! او از چالش های دائمی خودش با خانواده اش می گفت.همیشه با پدرش مشکل داشت و فکر میکرد که پدرش حتی به پیرزن همسایه شان بیشتر از او اهمیت می دهد!همیشه با من سرجنگ داشت که تو زیادی به همه مسائل امید واری!آخرش هم این خوشبینی بی دلیلت به فنایت می دهد!!در سخت ترین دوران زندگی ام که در دوازده سالگی ام بود بین همه ی به رفیق هایم او و یک نفر دیگر بودند که کنارم ایستادند و نگذاشتند بیشتر از آنچه که غرق شده بودم،غزق شوم.در دوران دبیرستان هم با هم انتخاب رشته کردیم و از مدرسه مان جدا شدیم تا به تنها مدرسه ای که در شهرمان علوم انسانی داشت برویم.همیشه به او می گفتم که تو مناسب این رشته نیستی.تنها نقطه تفاهم ما همینجا بود. زمان کنکور ودانشگاه رسید.او به دانشگاه شهری دیگری رفت و من در دانشگاه شهر خودمان قبول شدم.آخرین دیدارمان تابستان بعد کنکور بود.


بالاخره جواب می دهد:«سلام داداش!چطوری تو مو قشنگ؟باور کن اگر بدونی اینجا چه دهنی داره ازم سرویس میشه!وقت سر خاروندن ندارم!باورت میشه آخرین باری که با مامانم حرف زدمو یادم نمیاد؟»

-خب پس خوبه سرت به یه کاری بنده.مگه تابستونم دانشگاه میری؟

-نه دانشگاه که نمیرم!خونه یکی از همکلاسیامم فعلا.داریم با هم رو یه پروژه کار میکنیم.دعا کن بشه.که اگه بشه چی میشه!!!

-خوبه.اگرم تو همونی هستی که میشناختم حتما میشه.

-حالا ما خبری نگرفتیم قبول!ولی تو هم نباید یه یادی از ما بکنی؟

-مثل اینکه سرت خیلی خیلی شلوغه!پیاماتو یه مروری بکنی یادت میاد که دقیقا چهاربار ازت خواستم هر وقت برگشتی اینجا یه اطلاعی بهم بدی یه قراری بزاریم!

-باور کن هیچ بارش وقت نشد!اگه وقت میشد قطعا اولین کسی که باهاش قرار میذاشتم تو بودی!ناسلامتی قدیمی ترین رفیقمونی ها!

-یه پیام دادن نهایت یه دقیقه و یه قرار گذاشتن نهایت یک ساعت وقت میبره.آدم اگه بخواد از فرداشم میتونه وقت قرض بگیره.

-حالا چرا انقد زبونت تلخه؟!!چیزی شده؟

-نه چیزی نشده.شب بخیر

-به محض اینکه بیام میام در خونتون به زور برت میدارم میبرم مسافرت شمال!از سگ کمترم نکنم این کارو!!!!مراقب موهات باش!!شب بخیر


صفحه پیامک ها را که بالا میکنم دو بار دیگر هم با اشتیاقی عجیب گفته بود به محض اینکه بیایم فلان کار را میکنم و حق نداری مخالفت کنی!از همین سفر شمال گرفته تا حتی سفر به شهر دانشگاهش .ولی خب مثل اینکه وقت نشد!!راستش وقت یک پیامک هم نشد چه برسد به این کار ها!

گوشی را به کناری می اندازم و بلند می شوم که کمی بیرون را تماشا کنم.هیچ کاری در دنیای آرامش بخش تر از تماشای منظره شب با صدای جیرجیرک برای من وجود ندارد. تا شب ها و جیرجیرک ها وجود دارند من نیز وجود دارم.تا شب و جیرجیرک ها وجود دارند من نیاز به هیچ کسی ندارم.


۰
۰ نظر
این اتاق شب ها و روز هایش یکی نیست نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲ مرداد ۱۳۹۸ ,

پنجره که باز می شود بعد از اینکه نور آفتاب چشم هایم را اذیت می کنداولین چیزی که می بینم یک خانه با آجرنمای سنگ سفید است.اولین صدایی که میشنوم صدای کولر بقالی ای است که همسایه ی دیوار به دیوار اتاق من است و از صبح روشنش می کند.اولین احساسی که میکنم یک تشویش ذهنی حاصل از سر وصدا و دود ماشین و موتور هایی است که از خیابان عبور میکنند.کمال تشکر را از ساختمان بقالی میکنم که مانع می شود چشمم به این شلوغی های آزار دهنده بیفتد.هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.هیچ کاری نمی توانم انجام دهم.به هر طرف اتاق که نگاه میکنم فقط از آن کسالت می بارد.دیوار ها انگار از اینکه مجبورند اینجا بایستند و به من زل بزنند خسته شده اند.شاید دلشان می خواهد کمی جابجا شوند و تنوعی داشته باشند و از این دنیای تکراری و بی هیجانی که مجبور به تحمل آن هستند رهایی پیدا کنند.

۰
۰ نظر
ادامه مطلب
طراح قالب تمز