«در مضحک ترین و تهوع آورترین دوران زندگیم به سر میبرم.»
پر از اغراقم...
اگر بخواهم چیزی یا کسی را توصیف کنم،اغراق میکنم...
در نشان دادن احساساتم،اغراق میکنم...
در تعریف کردن وقایع گذشته،اغراق میکنم...
وقتی میخواهم علاقه ام را به کتاب یا فیلم یا شخصیت خاصی نشان دهم،اغراق میکنم...
همین حالا که میخواستم درباره اغراق کردن هایم بنویسم،قصد داشتم که مثلا خودم را در یک اتاق بازجویی تاریک تصور کنم که بازجویی میآید و شروع میکند به اعتراف گرفتن،شکنجه کردن و فحش دادن!خاطرات مختلفم را مرور میکند و مجبورم میکند که اعتراف کنم!اعتراف به اینکه دائما در حال اغراقم!
برای موضوعی به این سادگی،که خودم،بدون بازجویی و شکنجه هم آن را اعتراف میکنم،چنین طرح مزخرفی را در ذهنم پرورش میدادم!
و قطعا،اغراق کردن روشیست برای گدایی توجه دیگران!برای شهرت طلبی!
گدای توجه دیگران هم حاضر است به هر عملی دست بزند،هر حرفی بزند،خودش را تحقیر کند،بقیه را تحقیر کند،به خودش انواع و اقسام شرارت ها را نسبت دهد،خاطرات جعلی عجیب و غریب درست کند و با تعجب و باز ماندن دهان دیگران،ارضا شود،بی موقع حرف بزند و هر از چند گاهی هم شروع کند به نمک ریزی های فراوان!
پر از اغراقم...حتی در همین متن هم اغراق کرده ام!
نمیتوانم اغراق نکنم!
از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا میدانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی میبردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.
همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی میکردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمیداد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه میکردم.با خودم فکر میکردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب میپریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم مینشستم،به طرف پنجره ی اتاق میرفتم.بازش میکردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم میکردم و با خدای خودم دردودل میکردم که چرا تمامش نمیکنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمیشوی؟
ساعت دو نصف شب
با چشمانی پف کرده وارد اتاق میشوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش میکنم.پرتاب میشوم روی تختخواب.پلک های سنگینی که روی هم میرود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!
نیم ساعتیست که در جایم غلت میخورم.سعی میکنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض میکنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمیشوم.
روی تخت مینشینم.سرم را بین دو دستم قرار میدهم و به زانو هایم نزدیکش میکنم.با دو دستم فشارش میدهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر میکنم.با تمام وجودم به سرم ضربه میزنم.فحش میدهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را میکشم و به پیشانی ام چنگ میاندازم.نفس نفس میزنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس میکنم.آتش بس میدهم.آرام میگیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم میپراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا میآورم که منشا صدا را پیدا کنم.
زبانم بند میآید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر میرسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان میدهد.فاصلهمان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.
دوره های مزخرف دو الی سه روزه.قفل شدن روی تخت خواب.ول شدن در این دنیای بی انتها و بیهوده ی شبکه های اجتماعی.توییتر لعنتی...به دنبال تنش گشتن.پیگیر دعوا های لفظی افراد مختلف...انفعال و انفعال.بی حسی.
خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین میکنم.یک ساعتی میشود که این کار را انجام میدهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمیدارم.خودکار را نگاه میکنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک میگوید:«دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»
قایقی کوچک در یک دریای بی انتها.
بلند میشود و دور و برش را نگاه میکند.
همه چیز بی انتهاست.هیچ چیز مطلق نیست.ثباتی در کار نیست.
قایق کوچک دیگری را میبیند.شاید کسی در آن قایق است که بلدِ راه باشد.شاید یک راهنما.شاید نجات.میخواهد حرکت کند به سمتش.پارو کنار دستش است.ولی او دل میسپارد به جریان باد و موج دریا.بادی که هیچ وقت او را نجات نمیدهد.موجی که او را سرگردان تر میکند.از قایق نجات دور میشود.دیگر نمیتواند به آن برسد.خودش را سرزنش میکند.پارو کنار دستت است.پارو را بردار.پارو بزن.چرا دلخوش میکنی به باد؟چرا منتظر یک موجی؟
این بار یک جزیره را میبیند.یعنی نجات مییابد؟باید نجات پیدا کند.خیره میشود به پارو.برش دار.پارو بزن.باز هم اما امیدواری به باد و موج.باز هم انفعال و بی حرکتی.از جزیره دور میشود.دور و دور تر.جزیره دیگر قابل رویت نیست.صورتش گرم و قرمز میشود.دستنانش مشت میشود.خودش را میزند.ناسزا میگوید.آخر چه مرضی داری که دستت به سمت پارو نمیرود؟سرش را میکوبد به کف قایق.مشت هایش میخورد به بدنه ی قایق.بادبان کوچک را پاره میکند.به سرش میزند که اصلا بپرد توی آب.غرق شود.غرق شدنی بهتر از این انفعال...
چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:
سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!
مسیری که نمیشناسی...
نمیدانی اصلا چرا پا در آن گذاشته ای!
هیچ وقت نفهمیدی از کجا شروع کردی!
هیچ وقت نفهمیدی مقصدت کجاست!
تو یک احمقی! چون فقط احمق ها پا در مسیری می گذارند که هیچ چیز از آن نمیدانند!
میروی و میروی و میروی...
گاهی مسیرت را شبیه باتلاق می بینی...گاه توفیق اجباری و هر از چند گاهی هم تنها مسیر ممکن و از روی ناچاری!
میدانی بهترین اوقات این ندانستن ها و بیهودگی ها چیست؟
آن وقت ها که که در کنار جاده لحظاتی نگه میداری تا کمی استراحت کنی! آنجاست که میتوانی ثانیه هایی را به کار هایی که دوست داری اختصاص بدهی تا مسیر یادت برود!تا ندانسته هایت یادت برود!تا بیهودگی هایت یادت برود!تا ترسو بودنت یادت برود...
تو ترسویی،ترسو تر از آن چیزی که فکرش را بکنی...
کم کم داری فراموش میکنی که این مسیر را خودت انتخاب کردی!در میانه های راه که بودی خودت یادت رفت که چرا به این مسیر گام نهادی!خودت مقصدت را فراموش کردی!خودت ترسیدی که برگردی!خودت هر روز در مسیری که آنرا چاه عمیق می بینی پیش روی میکنی!تو سقوط میکنی بدون آنکه برایت پشیزی اهمیت داشته باشد!
تو ترسویی چون وحشت داری که حتی به مسیر عوض کردن لحظه ای فکر کنی!البته مسیر جایگزینی هم در ذهنت نداری!
از برگشت هم میترسی! وقیحانه آنرا از چاه به چاله افتادن میدانی!توهم زده ای که در چاله گیر افتاده ای!تو در چاهی و چاه را تا حد یک چاله حقیر و کوچک میپنداری!
شاید هم مقصد را فراموش نکرده ای!اتفاقا جز به جز آنرا به خاطر میاوری،اما آنقدر برایت مقصد بی اهمیتی شده که ذره ای در وجودت را حرکت نمی دهد!آنقدر نسبت به مقصد سرد شده ای که تلاش میکنی هر جور شده از یادت برود که اصلا کجا بود!
بعضی وقت ها دلم برایت می سوزد!
تا کی میخواهی انقدر احمق باشی؟
تا کی میخواهی انقدر ترسو باشی؟
مادرش خیلی خوشحال بود که آن پسر خانه نشینی که سال تا ماه بیرون نمی رفت و دائما در اتاقش روزگار می گذراند و حتی با زور و دعوا حاضر میشد برای شام و ناهار پایش را از آن خراب شده بیرون بگذارد،دیگر برای خودش مردی شده و در این تابستان که اکثرا بیکار است ظهرها میرود دم مغازه یکی از دوستانش که کار کند و کار بیاموزد! مادر از اینکه خدایی نکرده پسرک عزیزش به مرض افسردگی دچار شده باشد خواب و خوراک نداشت.از هر راهی استفاده میکرد تا او را از اتاقش بیرون بکشد و سرگرم کاری بکند.هر از چند گاهی چند کیلو سبزی خوردن باغی از همسایه شان میگرفت و از پسر دعوت می کرد که بیاید تا با هم آنها را پاک کنند و بعد در بین اعضای فامیل تقسیمش کنند!هر گاه تلویزیون فوتبال تیم محبوب پسر را میگذاشت با ذوق شوق او را صدا میزد که بیا تیمت بازی دارد!بدو که الان گل میخورد ها!اصلا من هم از امروز طرفدار تیم تو هستم!بیا با هم مسابقه را ببینیم!هر از چندگاهی هم یک بلایی سر موبایلش می آورد تا پسر را صدا کند که بیرون بیاید و آنرا برایش درست کند!این کار را شدیدا مصنوعی انجام می داد!مادر هر بار که با جواب های سرد پسر رو برو می شد ابدا نا امید نمی شد.هر بار یک راه جدید و متنوعی را امتحان می کرد!ایمان داشت که موفق می شود.
حالا خوشحال است و دیگر کمی احساس سبکی می کند!انگار حالا ایمان او هم محکم تر از دیروز شده.