ساعت 10 صبح زنگ میزند و با صدایی گرفته و خسته ،که مشخص است تازه از خواب بیدار شده،میگوید:«ساعت 6 میام دنبالت.رواله؟» تا میخواهم جوابی بدهم حرفم را قطع میکند«میدونم میخوای چی بگی!غلط کردی!خجالت بکش با اون ریش و سیبیل نداشتت!نترس!از ماشین بیرون نمیریم.خطری نداره!باز مثل دفعه قبلی پیام ندی لغوش کنیا!من یه ساله دارم رانندگی میکنم تو رو یه بارم سوار نکردم!زشته آقا زشته!»
ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح خوابم میبرد و ساعت پنج ونیم باید بیدار شوم.برای روزی که مجبورم از ساعت شش صبح بیرون بزنم و ساعت هفت شب به خانه برگردم،کمتر از یک ساعت خواب و استراحت!این که ادامه ی روز چه خواهد شد که دیگر مثل روز روشن است!
بعد از دو سه روز رو آوردن به عادت قدیمی شب زی بودنم،تصمیم گرفتم تا دوباره برایم تبدیل به عادت نشده،عوضش کنم.البته از هفته ی دیگر نیز ترم جدید دانشگاه شروع میشود و چاره ای جز این کار نداشتم.دقیقا بعد از اتمام بازی یووه ناپولی،به رختخواب رفتم.تمایلی عجیب به گوش دادن موزیکی از فرهاد یا علی سورنا داشتم.ولی بر آن غلبه کردم و تمرکز کردم روی خوابیدن.فکرم را خالی میکردم و خودم را در یک محیط با گرانش صفر قرار میدادم.