ساعت 10 صبح زنگ میزند و با صدایی گرفته و خسته ،که مشخص است تازه از خواب بیدار شده،میگوید:«ساعت 6 میام دنبالت.رواله؟» تا میخواهم جوابی بدهم حرفم را قطع میکند«میدونم میخوای چی بگی!غلط کردی!خجالت بکش با اون ریش و سیبیل نداشتت!نترس!از ماشین بیرون نمیریم.خطری نداره!باز مثل دفعه قبلی پیام ندی لغوش کنیا!من یه ساله دارم رانندگی میکنم تو رو یه بارم سوار نکردم!زشته آقا زشته!»
ساعت 6 میشود.بعد از هفت ماه از پشت آیفون چهرهاش را میبینم. پنهان زیر یک ماسک سفید!در خانه را باز میکنم.سلام میکنیم.خبری از دست دادنِ اختصاصی و اختراعیخودمان نیست! تا موهایم را میبیند چشمهایش گرد میشود و سکوت میکند و یکدفعهای میزند زیر خنده!«جون!چه پسر نازی شدی!یکم افشون کن موهاتو برام!» من هم شروع میکنم به سر تکان دادن و ناز و عشوه کردن!و بعد هر دو قهقهه میزنیم.از ماشینش 50 تا ماسکی که در یک نایلون پیچیده شدهاند را میگذارد کف دستم.«اینا رو مفت تونستم گیر بیارم!دونهای هفتصد!برو حالشو ببر!» و بعد دوباره خم میشود توی ماشین و کیسهی بزرگی با محتوای سوسیس و کالباس را درمیآورد و به سمتم میگیرد:«اینا رو خواهرم درست کرده.خونگیه.کاملا بهداشتی و سالمِ سالم»
سوار ماشین میشویم.برعکس تصور قبلیام،آرام و با احتیاط میراند.
محمد رفیق چهارده سالهام.قدیمیترین رفیقم.از دو سال پیش که دانشگاه یزد قبول شد دیدارهایمان کم و کمتر شد.او دانشگاه و خوابگاهش را دوست دارد و شاید فقط دو ماهی یکبار برمیگردد اصفهان و آن هم فقط برای دو سه روز.هزار و یک جور سرگرمی و دلمشغولی عجیب و غریب در خوابگاه و دانشگاه برای خودش درست کرده.عادت اوست.ممکن نیست که جایی برود و نتواند از مسخرهترین چیزها برای خودش یک سرگرمی درست نکند!هیچجا حوصلهاش سر نمیرود.از دانشگاه و کلاسهای آنلاینش حرف میزند.با شور و حرارت خاص خودش.به تازگی دبیر انجمن علمی شده .از روند انتخابات و چگونگی تشکیل ائتلاف و سیاستهای بادرایتش برای کنار زدن ائتلاف رقیب میگوید!از درگیریش با یکی از همکلاسیهای گستاخ و زیر آب زنش.از انتخاب گرایش رشتهاش که با دوستدخترش با هم انتخاب کرده بودند.از رابطهی با دوستدخترش و برنامههایشان برای آینده.از امتحانها و تقلبهای هوشمندانهاش.نگاهی میاندازم به صورتش.همان محمد چهارده سال پیش.بدون هیچ تغییری!هنوز با همان شور و ذوق و لحن گذشته حرف میزند.هنوز شوخیهای تکراریِ خاص خودش را دارد.هنوز همانطور شیرین و بامزه میخندد.هنوز هم با فحشهای مضحک و مندرآوری خودش نفرتش را نسبت به کسی ابراز میکند.چشمانش هنوز هم همان حالت گذشته را دارد که با هر تغییر احساسش،حالت تازهای میگیرند.اگر همین الان کر میشدم و صدایش را نمیشنیدم،از چشمانش میفهمیدم که چه میگوید.هنوز دارد حرف میزند و خیره میشوم به صورتش.ناگهان تمام چهارده سال رفاقتمان از جلوی چشمم میگذرد.
کلاس اول بودیم.در یک مدرسه و یک کلاس.پدر او مدیر مدرسه بود و پدر من ناظم.بعد از زنگ آخر مدرسه پدرهایمان برای انجام کارهاییشان در مدرسه میماندند.مدرسه خالیِ خالی میشد.من و او هم راه میافتادیم و تا میتوانستیم کثافت کاری میکردیم.روی تختِ سیاههای کلاسها فحش مینوشتیم.دفترهای جاماندهی بچهها را خط خطی میکردیم.روی صندلی معلمها خردهگچ میریختیم.تلاش میکردیم قفل کمد جایزهها را باز کنیم و هیچ وقت هم موفق نشدیم!مهر های نمازخانه را پخش و پلا میکردیم.کتابهای کتابخانه را بههم میریختیم.در یک کلام دیوانه بودیم!
رسیدیم به دوران راهنمایی.هر دو تیزهوشان شهرمان قبول شدیم.چقدر برای هم نوشابه باز میکردیم و به خودمان افتخار میکردیم!مجلههای دانستنیهای همشهری را میخریدیم و خیلی موشکافانه مطالبش را میخواندیم حتی اگر نمیفهمیدیم!از همان دوران دبستان من زیاد خانهی آنها میرفتم.پدرش جمعهها میآمد دنبال من و یک صبح تا شب خانهی آنها بودم.گیمنت میرفتیم.پارک میرفتیم.پینگپنگ بازی میکردیم.دوچرخه سواری میکردیم.کالباس خالی و نوشابه میخوردیم.فوتبال میدیدیم.در خیابانها پرسه میزدیم.استخر میرفتیم و چقدر تلاش بیهوده کرد که مثلا شنا یادم بدهد!ظهرهای داغ تابستان،وسط چمنهای پارک میخوابیدیم و به آسمان خیره میشدیم و حرف میزدیم.از رویاها و آیندهمان.او اوایل میخواست مهندس شود و اواخر هم دکتر.من هم اوایل دکتر و اواخر وکیل.او درباره دختر همسایهشان که عاشقش شده بود میگفت.از موهای طلایی رنگ و صورت مثل گچ سفید و صدای دلفریبش.من هم از دختر همکلاسیام در کلاس زبان و موهای مشکی و صورت سبزه و خندههای نمکی و دیوانهکنندهاش.با هم فکر میکردیم که چکار کنیم که توجهشان را جلب کنیم و مثلا شماره بگیریم!چقدر نقشههای احمقانه میریختیم!هر دو هم هیچ وقت جرئتش را نداشتیم تا اینکه او بالاخره موفق شد و دو سالی با همان دختر موطلایی رابطه داشت!حالا فکر میکرد که دیگر در امر جلب توجه و شماره گرفتن از جنس مخالف برای خودش استادی شده و دائما برای من کلاسهای آموزشی میگذاشت!تا وقتی هم که خودم خواهش کردم که موضوع را فراموش کند،بیخیال ماجرا نمیشد!تفاوت و اختلاف هم زیاد داشتیم.او عاشق پاپ و مرتضی پاشایی بود و من رپ و یاس و هر دو سلیقهی یکدیگر را مسخر میکردیم.من استقلالی بودم و او سپاهانی و چقدر برای هم کری میخواندیم.او دائما در حال جنب و جوش بود و لحظهای آرام نمیگرفت و من عاشق یک جا لَش کردن و استراحت کردن! پدرش را خیلی دوست داشتم.بیشتر از تمام داییها و عمو و عمهها و خالههایم!برای من نماد یک مرد کامل بدون نقص و بسیار دوستداشتنی بود.و البته هنوز هم هست.
اول دبیرستان هم با هم در یک مدرسه بودیم.زمان انتخاب رشته رسید.او ریاضی را انتخاب کرد به این هدف که سال آخر به تجربی تغییر رشته بدهد و من هم انسانی را انتخاب کردم به قصد وکیل شدن.در مدرسهمان انسانی تشکیل نشد و من مدرسه را ترک کردم و از هم جدا شدیم.رفاقتمان اما به گرمی گذشته برقرار بود.تغییرات همدیگر را به وضوح میدیدیم.کم کم او تصمیم گرفت که همین ریاضی را ادامه دهد و مهندس شود و من هم فهمیدم که ابدا از حقوق و وکالت خوشم نمیآید و عاشق کار مستقیم با پولم.پس یا مدیریت و یا اقتصاد را انتخاب میکنم!چقدر هم به یگدیگر اعتماد به نفس میدادیم و این تغییراتمان را نشانهی رشد و بالندگی میدانستیم.اولین سیگار زندگیاش را هم با من کشید.شانزده ساله بودیم.روی نیمکت پارک نشسته بود و من رفتم که از بوفه پارک چند نخی بخرم.استرس داشت.نگران بود که نکند اتفاقی برایش بیافتد!مسخرهاش میکردم که مرد باش و انقدر نترس و بزدل نباش.من از قبل چند باری با رفقای مدرسهی جدیدم کشیده بودم و مثلا تجربه داشتم!!سیگارش را روشن کردم و با اولین پُک شروع کرد به سرفه کردن و من هم حسابی خندیدم.کم کم داشت عادت میکرد و سرفههایش قطع میشد.دود را در دهنش نگه میداشت و بعد بیرون میداد.مشتی محکم به بازویش زدم و گفتم :«خاک تو سرت!چسدود میکنی؟خجالت نمیکشی؟مرد باش بابا!بده به سینه!یالا بده به سینه آبرومونو بردی!» از آن به بعد تفریحمان هفتهای یکبار سیگار کشیدن در پارک و بعد فلافل و نوشابه خوردن بود.
زمان دانشگاه رفتنمان شد و هر دو همانی که میخواستیم قبول شدیم.برا خودمان جشن گرفتیم.در یک فستفودی تا میتوانستیم پیتزا و سیبزمینی و مرغ سوخاری خوردیم.بعد یک ساعتی رفتیم گیم نت و بعد هم رفتیم پارک و به چندتا از رفقای مشترکمان زنگ زدیم و آنها هم به جمعمان پیوستند.بساط قلیون و سیگار و چایینبات را چیدیم و تا نیمه شب میکشیدیم و از گذشته تعریف میکردیم و آنقدر وحشیانه میخندیدیم که آخر بار هیچ کدام توانایی بلند شدن از زمین را نداشتیم!یکی از بهترین شبهای زندگیمان!
الان هم حال او خوب است.سرش گرم است و برای خودش و دوستدخترش حسابی برنامهریزی کرده.لبخند میزنم.او شایستگی این حال خوب را بهتر از هر کسی دارد.
با حرکت دستش از این فکرها و خاطرات بیرون میآیم.
-نیم ساعته فقط من دارم حرف میزنم.تو هم یه چیزی بگو دیگه؟
+چی بگم؟
پ.ن1:احتمالا آخرین پست.ادامهی نوشتنم در یک وبلاگ جدید و با نام جدید.از این جا واقعا دیگه متنفرم!
پ.ن2:ایکاش یکی پیدا میشد که همون قالبی که تو ذهنمه رو برام درست کنه!مجبورم با یه قالب از پیش آماده شده و بیربط،وبلاگ بزنم!!!
این یعنی آدرس وبلاگ جدید را نمیدید؟
یعنی هیچی به اندازۀ یه دوست خوب حال آدمو خوب نمیکنه فک کنم:)
من حاضرم هیچی تو زندگی نداشته باشم ولی یه رفیقی کنارم باشه که لااقل بتونم تو شرایط مزخرف زندگیم، روش حساب کنم!
منتظریم :)
خوش به حالت که چنین دوستی داری
یادت نره ادرس جدیدتو بم بدیا
سلام
چقدر جالب بود این داستان رفاقت چهارده ساله
من هیچ دوست چهارده ساله ای ندارم اگر فامیل رو در نظر نگیریم :)
چه آدم موفقی هم هست برعکس من خخخ پر جنب جوش و...
من بیشتر یکجا نشینم :)))))
و اینکه چرا شما واسش دوست بدی بودید؟ :/ بخاطر اون سیگاره میگم :| نباید میذاشتید بکشه خخخ :)
در کل خیلی خوب بود کامل حستون رو منتقل کردید
آدرس وبلاگ جدید رو حتما بذارید من خیلی دلم میخواد بازم بخونم نوشته هاتونو
دوست داشتم بگم اینجا رو هم پاک نکنید
من برعکس شما اینجا رو خیلی دوست دارم
دلم میخواست هر از گاهی نگاهی به نوشته هاش کنم
ولی خب پررویه و یه خواسته خیلی گنده
پس هیچی :)
منتظر وب جدیدتونم
ان شاءالله در پناه خدا موفق باشید :)
رفاقتتون پایدار باشه :)
دیروز بعد از مدتها یه دوست قدیمی رو دیدم و ما هم کلی حرف زدیم از این چند ماه گذشته... دوست خوب نعمته واقعا.
آدرس جدید رو به ما هم بدید :)
(یک عدد خواهان آدرس وبلاگ جدید)
:))
آدرس جدید ؟! :))
سلام
دبستان و خراب کاری هاتون😂😂😂
آخه چه کاریهههه ؟؟؟؟😂😂
جدی می گم خوش به حالتون...
من نه تو فامیل دوستی پیدا کردم (همه از دم حدودا ۲۰ سالی بزرگ تر از منن 😐😐 )
نه تو مدرسه و .... البته یکی بود که خونه شون و عوض کردن و رفتن که رفتن ///:
آقا رفیق ناباب شما😐 سیگار کشیدن آموزش میدید ؟
من همچنان نوشته هاتون و دوست می دارم...
حتما آدرس جدید رو بدیدا !!!!!
دوستای من یه مدتی میمونن و میرن موقطی اند انگار عادت کردم به این جور بودنا
بخاطر همون زیاد صمیمی نمیشم
ولی خوبه واقعا خوبه که همچین دوستی داری
من ۱۶سال با یکی دوست بودم اما همونم گذرا بود