روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی میکردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع میکرد،میریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت میدادم و به چند متر آن طرف تر میبردم.خاک ها را خالی میکردم و بر میگشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول میشدیم.چقدر میخندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق میزد از جایش در میآمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر میریخت و بعد نخودی میخندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش میدید صدای خنده اش بلند تر میشد و شروع میکرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام میگرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی میزدم و کار های عجیب و غریب میکردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.
میکِلِ عزیز
هفته ی پیش بود که خبر آمدنت را شنیدم.
میتوانی هر چقدر که دلت میخواهد از سر شادی داد بزنی و بالا و پایین بپری و بگذاری آدرنالین خونت زیاد شود!در کنار هزاران نفری که همراه تو گلویشان را پاره میکنند! اگر هم قرار به ناراحتی و عصبانی شدن باشد،همه ی همان هایی که با تو فریاد شادی کشیدند،همراهت عصبانی و ناراحت میشوند.اینجا دیگر تو یک فرد نیستی!تو جمعی!
ما یا با فوتبال ارتباطی نمی گیریم یا اینکه فوتبال با گوشت و خونمان عجین می شود! حد وسطی ابدا وجود ندارد!
من هم از آن دسته ای هستم که تصور زندگی بدون فوتبال برایم غیر ممکن است!یعنی اصلا زندگی ای که در آن استرس مسابقه این هفته تیم محبوبت،فریاد های شادی بعد از گل تیم محبوبت،فحش های مکرر به داور و تیم حریف،شادی از گل خوردن و مغلوب شدت تیم رقیب،خوشحالی بیکران از ناراحتی طرفداران تیم رقیب،اشک های بعد از برد ها و باخت ها و در نهایت حرص خوردن های ناشی از بد بازی کردن تیمت را نداشته باشد،چقدر زندگی تکراری و بیهوده ای است!تصور آن هم وحشتناک است!