4مهر1398،ورزشگاه فولادشهر اصفهان،استقلال-ذوب آهن:
پرچم آبی را میگذارم روی دوشم.دو گوشهاش را جلوی گلویم به هم گره میزنم.چند متری بیشتر تا ورزشگاه نمانده.به مردی که گواشهای آبی به دست دارد،پول میدهم.صورتم را رنگ میکند.تیشرت آبی،شلوار آبی،کفش های آبی و صورت آبی.به غیر از خون قرمز جاری در رگها و موهای مشکیام،سراسر وجودم آبیست.
جعبهی سیگار را از جیبم درمیآورم.چهار نخ باقی مانده را بیرون میکشم.میدانم کجای بدنم قایم کنم تا سربازی که قرار است بازرسی بدنیام بکند،اصلا متوجه نشود.
بازرسی را رد میکنم.سرباز قد بلندی که با بیحوصلگی تمام،چند ثانیهای جیبهایم را میگردد.نیاز به این جاسازیهای عجیب و غریب هم نبود.دو ساعت و نیم به آغاز بازی مانده.ورزشگاه خلوت است و جو ملتهبی برقرار.همه عصبانی و خشمگین از باخت هفتهی پیش دربی و وضعیت وخیم تیم در جدول.انگشت های اتهام را به سمت همه میگیریم غیر از مربی.متهم ردیف اول وزیر ورزش است،متهم ردیف دوم مدیر عامل و متهم ردیف سوم بازیکنان تیم.وزیر را یک پرسپولیسی متعصب میدانیم که سالهاست قصد زمین زدن ما را دارد،مدیر عامل را مزدور همان وزیر برای اجرای نقشههای شوم منتهی به نابودی تیم و بازیکنان را موجوداتی بیغیرت که تمام فکر و ذکرشان پول و طلبکاریشان از باشگاه است.خودمان را هم بازیخوردههای سادهای میدانیم که بازیچه دست وزارتخانه شدهایم و چند سالی است یک روز خوش ندیدهایم.جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود.سخنرانی های هوادارن هم شروع میشود.مردی میانسال با موهای سیاه و سفید کم پشت از جا بلند میشود و با صدایی کلفت و خش دار شروع میکند به حرف زدن:«آقا من یه سوال دارم از همتون.ما بعد از رفتن فتحاللهزاده یه روز خوش دیدیم؟والا بالله ندیدیم.دیگه صبر کردنم حدی داره.داریم دیوونه میشیم بابا.من یه کارگر سادهی بدبختم.با هزار تا قرض و قوله و نگرانی و بدبختی،هر هفته دو ساعت میشینم بازی تیممو میبینم.چرا تو همین دو ساعت هم باید زجر بکشم؟خدا شاهده بیست ساله استقلال هر بار اومده اصفهان،به هر بدبختیای شده اومدم ورزشگاه.بلیطام که هی داره گرونتر میشه ولی من میگم فدای سر استقلال و باز میام.خداوکیلی حقشه بازیکنی که داره میلیاردی میگیره اینطوری بیغیرت بازی کنه و قدم بزنه تو زمین؟بابا این لباس یه زمان تن ناصرخان و منصورخان بوده.حرمت داره به خدا.من میگم امروز باید قال قضیه رو بکنیم.بازیکن تشویق نمیشه.آقا دارم تاکید میکنما،هیچ بازیکنی تشویق نشه.تا میتونیم شعار میدیم علیه فتحی بیشرف و وزیر.از هیچ کسیم نمیترسیم.با مربی هم کاری نداریم.استرا خیلی هم مربی خوب و کاربلدیه ولی تنهاست.آقایون بفهمید!تنهاست!هر چی هست از گور هیئت مدیره بلند میشه»
سخنرانیاش تمام میشود و با تشویق بقیه مینشیند.با دقت چهرهاش را در نظر میگیرم.نفس عمیقی میکشد و با دست موهایش را مرتب میکند.هر چه میگذرد چهرهاش آرامش بیشتری پیدا میکند.مرد میانسال به این سخنرانی و این نشان دادن خشم و عصبانیتش نیاز داشت.
شعارها شروع میشود:«فتحی حیا کن،استقلالو رها کن»«مدیر محبوب ما،حاج علی فتحالله»«وزیر پرسپولیسی،نمیخوایم،نمیخوایم»یکی از لیدرها سعی میکند جو حاکم را آرام کند.به محض اینکه همه از قصدش برای خواباندن شعارهای علیه مدیرعامل و وزیر باخبر میشوند،با عصبانیت تمام به او حمله میکنند و انگِ حقوق بگیر وزارتخانه را به لیدر های تیم میزنند.لیدر،حدود نیم ساعت با سه چهار نفر از هوادارن تیم بحث میکند.نتیجهای نمیگیرند.
داور بازی برای بررسی وضعیت زمین،وارد میشود.از او خاطرهی خوشی نداریم.تهدیش میکنیم.شعار میدهیم.پسر جوانی با لهجه ی غلیظ اصفهانی فریاد میزند:«بیبین ماشینتو میدونم کودومِسا،به خدا اگه کِکه کاری کنی و باز بخوای دهن ما رو صاف کنی،تمام شیشههاشو میشکونم.تایرشام پنچِر میکنم.فهمیدی مرتیکه حرومزاده؟»
بازیکنان وارد زمین میشوند.همه شروع میکنیم به تشویق کردن.چند نفری یادآوری میکنند که «مگر قرا نشد بازیکنا تشویق نشن؟» به خصوص همان مرد میانسال!فایدهای ندارد و تشوق ها ادامه پیدا میکند.اینجا نباید خیلی روی قول و قرارها حساب باز کنی!تصمیم میگیرم اولین نخ سیگارم را بکشم.یادم میآید که فندکم را نیاوردهام.از بغل دستی میگیرم.اینجا اگر کسی بیخ گوشش دود سیگارت را بیرون بدهی ناراحت نمیشود.چند لحظه دیگر تو هم دود سیگار او را بیخ گوشت حس خواهیکرد.هرچه به بازی نزدیکتر میشویم. فضا هم آرام تر میشود.صدای خندهها و شوخیهای بیمزه که محتوای اکثرشان هم جنسی است،شروع میشود.هوا کم کم تاریک میشود.آماده میشویم برای یک جنگ اعصاب نود دقیقهای.
بازی شروع میشود.هوا کاملا تاریک شده.موقعیتهای متعددی که خراب میکنیم.رسیدن به اوج هیجان و یک دفعهای خالی شدن.هر بازیکنی که موقعیتی را خراب میکند«فلج»خطاب میکنیم.از هم بیشتر با مرتضی تبریزی سرجنگ داریم.فریادهای غضبناک استراماچونی خشم ما را چند برابر میکند.داور چند صحنهای،تصمیمی بر خلاف میل ما میگیرد.فحاشی شروع میشود.روی صندلی میایستم و با تمام وجود فحش میدهم.فکم درد میگیرد.مهم نیست،ادامه میدهم.
نیمه اول بدون گل تمام میشود.لم میدهم روی صندلی و در این یک ربع استراحت بین دو نیمه،دو نخ دیگر از سیگار ها را دود میکنم.آرامش قبل طوفان.
نیمه دوم شروع میشود.با هر موقعیت خطرناک از جا بلند میشویم و بعد ناامید پرتاب میشویم روی صندلی.هر چند وقت یکبار نگاهی به ساعت میاندایم و دوباره با نگرانی به زمین بازی خیره میشویم.داور یک خطای خیلی واضح را نمیگیرد.خواهر و مادرش را آباد میکنیم.
دقیقهی67:پاس در عمق فرشید اسماعیلی و ضربهی بی نقص داریوش شجاعیان آن هم با پای چپ و گل اول بازی.منفجر میشویم.وحشیانه فریاد میزنیم.بغل دستیام را با اینکه نمیشناسمش،محکم بغل میکنم و با هم بالا و پایین میپریم.مشتهایی که به هوا پرتاب میکنیم.با چشم های از حدقه درآمده و صورت های قرمز به هم خیره شدهایم و فریاد میکشیم.پرچم نفر جلویی با تمام سرعت در هوا تکان میخورد و به صورتم شلاق میزند.صورتم را جلو تر میبرم که بیشتر شلاق بخورم.
دقیقهی72:روی یک ضربه کرنر گل میخوریم.با بهت و حیرت تماشاگران رقیب را میبینیم که چطور شادی میکنند.آرزو میکنیم سر به تن هیچ کدامشان نباشد.فحش میدهیم به خط دفاعی تیم.
دقیقهی82: استراماچونی اخراج میشود.خشم و عصبانیت ما به آخرین حد خود رسیده.پنج دقیقهی تمام،همراه با بقیه ایستاده روی صندلی به داور فحش ناموس میدهم.صورت و دهانم بی حس میشوند و دردی را در گلویم احساس میکنم.بیحال و خسته رها میشوم روی صندلی.آخرین سیگار را روشن میکنم.چندباری از دستم میافتد روی زمین.زانوی شلوارم را میسوزاند.
دقیقهی90:رضاوند سه نفر را جا میگذارد و توپ را به فرشید اسماعیلی میرساند و او هم با یک شوت کم زور ولی دقیق،گل دوم را میزند.زیر پایم میلرزد.با مشتهای معلق در هوا و از اعماق وجود،رو به آسمان فریاد میکشم.گلویم میسوزد.فکم میخواهد از جا بیرون بپرد.سرم سنگین میشود.سرگیجه میگیرم.انگشت وسطم را به داور نشان میدهم.فریاد میزنم:«دیدی حرومزاده؟دیدی بیناموس؟خودتو داشتی میکشتی که نزنیم دومیشو!دیدی زدیم بیشرف؟»انگشتم را میچرخانم سمت هواداران رقیب:«گل زده بودید خوشحال شده بودید؟پاشید گمشید خونههاتون حرومزادهها!»دیگر توان ایستادن ندارم.خیس عرق شدهام و سرگیجهام غیرقابل تحمل شده.از همان بغل دستی که دفعات قبل فندک گرفته بودم این بار یک نخ سیگار و فندک را همزمان میگیرم و مینشینم.چشمهای بسته و کامهای سنگین.
دقیقهی92:چیزی به پایان بازی نمانده که گل دوم را میخوریم.آب سردی که روی وجود پر حرارتم ریخته میشود.آتشی که یک دفعهای سرد میشود.سیگارم هنوز تمام نشده.در حالی که به دروازه تیم خیره شدهام،ناخودآگاه سیگار را در مشتم مچاله میکنم.دستم میسوزد.به خودم میآیم و شروع میکنم با دهان و زبانم جای سوختگی را خنک کنم.
بازی تمام میشود.گل دوم حریف آفساید بود.خونمان دیگر به جوش آمده.علیه همه فحش میدهیم.بیست دقیقهی تمام بدون توقف به داور انواع و اقسام فحشها را میدهیم.چند نفری صندلیها را میکنند و به سمت زمین پرتاب میکنند.گلویم به حدی درد دارد و میسوزد که اشکم جاری شده.دستم هم وضعیت خوبی ندارد و جای سوختگی کم کم خودش را نشان میدهد.سرگیجه و حالت تهوع هم کماکان برقرار است.باد سردی هم وزیدن گرفته و احتمالا با این تن خیس عرقم سرما هم بخورم.از جایم بلند میشوم و حرکت میکنم به سمت خروجی.چهرههای مغموم و سرخورده حالت تهوعم را بیشتر میکند.
خیلی وقت پیش بود که بعد از بازی استقلال و سپاهان،پستی مثل همین پست،نوشتم.در پایان هم سعی کردم که مثلا رفتارم را تحلیل کنم و به این نتیجه رسیدم که «من به این نفرت انگیز بودن احتیاج دارم»خودم را یک قربانی نشان دادم که مجبور است در جایی مثل ورزشگاه خودش را تخلیه کند تا به آرامش برسد.خودم را به دو بخش تقسیم کردم.یک بخش واقعی که خارج از ورزشگاه است و یک بخش غیرواقعی تحمیلی که داخل ورزشگاه شکل میگیرد.با همین استدلالهای احمقانه خودم را فریب میدادم.واضح و روشن است که حقیقت ماجرا کاملا برعکس است.خارج از ورزشگاه من زیر نظر بقیه هستم و آنها من را نگاه میکنند،داخل ورزشگاه هیچ کس من را نمیشناسد و زیر نظر ندارد.بدیهیست که من داخل ورزشگاه خودِ حقیقیم هستم و آن رفتاری که واقعا دلخواهم است را نشان میدهم.من فحش دادن را دوست دارم.من از فحش دادن لذت میبرم.هر چه فحش زشتتر و بیشرمانه تر باشد،لذتش هم بیشتر است.من از اینکه برادرم میگوید:«تا وقتی امثال تو میرن ورزشگاه،من پامو اونجا نمیدارم»نه تنها ناراحت نمیشوم بلکه به خودم افتخار هم میکنم.خودم را موجود قدرتمندی میبینم که در مکانی مثل ورزشگاه چنان قدرتی دارد که میتواند هر غلطی که دلش بخواهد انجام بدهد و رفتارش تعیین کند که چه کسی به ورزشگاه بیاید و چه کسی نیاید.
این روزها عجیب به یک استادیوم رفتن نیاز دارم.دلم میخواهد داور بازی،زیادی اشتباه کند و من هم تا میتوانم فحش بدهم.دلم فحش دادن به هواداران رقیب را میخواهد.دلم میخواهد مثل همین بازی از شدت فحش دادن و درد گرفتن فکم ولو بشوم روی صندلی و صدایم بگیرد.دلم جاساز کردن سیگار و کشیدنش در ورزشگاه را میخواهد.دلم فریادهای از عمق وجود و مشت زدن به هوا را میخواهد.دلم در آغوش کشدن بغل دستی ناشناسم را میخواهد...
فکر کنم یکم رو این انقلاب علیه خودتون تمرکز کنید بد نباشه !!!!