شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.
شهاب وقتی میفهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال میشود و بشکن میزند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم میخوریم.شهاب برای خودش جشن میگیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی میگوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی بی غیرتی.شهاب یکدفعه به خودش میآید.نگاهی میاندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان «به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»
-من فهمیدم که همهی بدبختیام از کجا آب میخوره.از این بیفکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره...من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.
دو شمشیری که کشیده میشوند.چشم هایی که همانند عقاب خیره میشوند.دویدن با تمام توان.به هم خوردن شمشیر ها.مشت ها و لگد های پی در پی...نفرت...نفرت...
همیشه با خودم فکر میکردم،آخرین جایی که ممکن است دلم برایش تنگ شود جایی نیست جز دانشگاه.آنقدر از وجب به وجبش متنفر بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم آرزوی دوباره دیدنش را داشته باشم.هر چهارشنبه که قرار بود دو روز از دانشگاه فاصله بگیرم،با مترو به چهارباغ میرفتم و برای خودم جشن کوچکی ترتیب میدادم!نشستن روی یکی از نیمکت ها،خریدن یک چایی داغ و یک نخ سیگار از یکی از دکه ها و تماشای آدم ها.
میتوانی هر چقدر که دلت میخواهد از سر شادی داد بزنی و بالا و پایین بپری و بگذاری آدرنالین خونت زیاد شود!در کنار هزاران نفری که همراه تو گلویشان را پاره میکنند! اگر هم قرار به ناراحتی و عصبانی شدن باشد،همه ی همان هایی که با تو فریاد شادی کشیدند،همراهت عصبانی و ناراحت میشوند.اینجا دیگر تو یک فرد نیستی!تو جمعی!
زنگ ورزش اگر برای همه ی بچه ها فقط یک سرگرمی بود تا برای مدت کمی از شر درس و مشق راحت شوند و یک رقابت هیجان انگیز را تجربه کنند،برای ما دو تا مانند دوئلی بود که مثل بقیه دوئل های این دنیا، به مرگ یکی و زنده ماندن دیگری ختم میشد!
اگر این ماسک ها را از صورت بردارم شاید به موجود نفرت انگیزی تبدیل بشوم که اطرافیانش هیچ وقت نخواهند دوباره او را ببینند!شاید افراد زیادی به خودشان ناسزا بگویند که لعنت به ما که چه فکری درباره این شبه آدم می کردیم و چقدر ساده بودیم!شاید دیگر نتوانم در چشم خیلی ها نگاه کنم. احتمالا فقط خودم بمانم و موجودی که دیگر دستش رو شده...