«با من قدم بزن با هر دردی که همراته
محکم،به اندازه ی لبخندی که فریاده
آرومِ زیر خاکستر،با من قدم بزن امشب
با هر چی که تو دستاته،هر کفشی که تو پاته»
منِ شانزده ساله.ساعت سه نصفه شب.غرق در یک دنیای مصنوعی.بالا و پایین کردن صفحات بی اهمیت مجازی!همه چیز با سرعت چشمگیری اتفاق میافتد.بدون هیچ مکث و درنگی!بدون هیچ عمق و مفهومی.