صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد
موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت میتوانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه میکردند.هر وقت هم که کسی میخواست یکی بخرد،همه شروع میکردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی بساط یک سبزی فروش ایستاده بود و با او حساب کتاب میکرد.چادرش را گرفتم و شروع کردم به کشیدن.او که از این حرکت ناگهانی من جا خورده بود،مقاومت میکرد که بتواند باقی پولش را از سبزی فروش بگیرد.پس از دریافت چند اسکانس،بالاخره تسلیم شد و همراهم آمد...
روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی میکردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع میکرد،میریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت میدادم و به چند متر آن طرف تر میبردم.خاک ها را خالی میکردم و بر میگشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول میشدیم.چقدر میخندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق میزد از جایش در میآمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر میریخت و بعد نخودی میخندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش میدید صدای خنده اش بلند تر میشد و شروع میکرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام میگرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی میزدم و کار های عجیب و غریب میکردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.
از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بودیم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی یک بالشت گذاشته بودیم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:«تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟»