«در مضحک ترین و تهوع آورترین دوران زندگیم به سر میبرم.»
پر از اغراقم...
اگر بخواهم چیزی یا کسی را توصیف کنم،اغراق میکنم...
در نشان دادن احساساتم،اغراق میکنم...
در تعریف کردن وقایع گذشته،اغراق میکنم...
وقتی میخواهم علاقه ام را به کتاب یا فیلم یا شخصیت خاصی نشان دهم،اغراق میکنم...
همین حالا که میخواستم درباره اغراق کردن هایم بنویسم،قصد داشتم که مثلا خودم را در یک اتاق بازجویی تاریک تصور کنم که بازجویی میآید و شروع میکند به اعتراف گرفتن،شکنجه کردن و فحش دادن!خاطرات مختلفم را مرور میکند و مجبورم میکند که اعتراف کنم!اعتراف به اینکه دائما در حال اغراقم!
برای موضوعی به این سادگی،که خودم،بدون بازجویی و شکنجه هم آن را اعتراف میکنم،چنین طرح مزخرفی را در ذهنم پرورش میدادم!
و قطعا،اغراق کردن روشیست برای گدایی توجه دیگران!برای شهرت طلبی!
گدای توجه دیگران هم حاضر است به هر عملی دست بزند،هر حرفی بزند،خودش را تحقیر کند،بقیه را تحقیر کند،به خودش انواع و اقسام شرارت ها را نسبت دهد،خاطرات جعلی عجیب و غریب درست کند و با تعجب و باز ماندن دهان دیگران،ارضا شود،بی موقع حرف بزند و هر از چند گاهی هم شروع کند به نمک ریزی های فراوان!
پر از اغراقم...حتی در همین متن هم اغراق کرده ام!
نمیتوانم اغراق نکنم!
ساعت دو نصف شب
با چشمانی پف کرده وارد اتاق میشوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش میکنم.پرتاب میشوم روی تختخواب.پلک های سنگینی که روی هم میرود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!
نیم ساعتیست که در جایم غلت میخورم.سعی میکنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض میکنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمیشوم.
روی تخت مینشینم.سرم را بین دو دستم قرار میدهم و به زانو هایم نزدیکش میکنم.با دو دستم فشارش میدهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر میکنم.با تمام وجودم به سرم ضربه میزنم.فحش میدهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را میکشم و به پیشانی ام چنگ میاندازم.نفس نفس میزنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس میکنم.آتش بس میدهم.آرام میگیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم میپراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا میآورم که منشا صدا را پیدا کنم.
زبانم بند میآید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر میرسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان میدهد.فاصلهمان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.
دوره های مزخرف دو الی سه روزه.قفل شدن روی تخت خواب.ول شدن در این دنیای بی انتها و بیهوده ی شبکه های اجتماعی.توییتر لعنتی...به دنبال تنش گشتن.پیگیر دعوا های لفظی افراد مختلف...انفعال و انفعال.بی حسی.
خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین میکنم.یک ساعتی میشود که این کار را انجام میدهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمیدارم.خودکار را نگاه میکنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک میگوید:«دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»
مادرش خیلی خوشحال بود که آن پسر خانه نشینی که سال تا ماه بیرون نمی رفت و دائما در اتاقش روزگار می گذراند و حتی با زور و دعوا حاضر میشد برای شام و ناهار پایش را از آن خراب شده بیرون بگذارد،دیگر برای خودش مردی شده و در این تابستان که اکثرا بیکار است ظهرها میرود دم مغازه یکی از دوستانش که کار کند و کار بیاموزد! مادر از اینکه خدایی نکرده پسرک عزیزش به مرض افسردگی دچار شده باشد خواب و خوراک نداشت.از هر راهی استفاده میکرد تا او را از اتاقش بیرون بکشد و سرگرم کاری بکند.هر از چند گاهی چند کیلو سبزی خوردن باغی از همسایه شان میگرفت و از پسر دعوت می کرد که بیاید تا با هم آنها را پاک کنند و بعد در بین اعضای فامیل تقسیمش کنند!هر گاه تلویزیون فوتبال تیم محبوب پسر را میگذاشت با ذوق شوق او را صدا میزد که بیا تیمت بازی دارد!بدو که الان گل میخورد ها!اصلا من هم از امروز طرفدار تیم تو هستم!بیا با هم مسابقه را ببینیم!هر از چندگاهی هم یک بلایی سر موبایلش می آورد تا پسر را صدا کند که بیرون بیاید و آنرا برایش درست کند!این کار را شدیدا مصنوعی انجام می داد!مادر هر بار که با جواب های سرد پسر رو برو می شد ابدا نا امید نمی شد.هر بار یک راه جدید و متنوعی را امتحان می کرد!ایمان داشت که موفق می شود.
حالا خوشحال است و دیگر کمی احساس سبکی می کند!انگار حالا ایمان او هم محکم تر از دیروز شده.
زمانی که مدرسه می رفتم -دوران راهنمایی-نسبت بچه هایی که سیگارمی کشیدند بدبین بودم. احساس می کردم که چقدر ابله هستند که با این همه هشداری که درباره مضر بودن سیگار میدن باز میرن سمتش!!با خودم فکر می کردم که حتما هم به خاطر یه نخ سیگار چقدر توهم میزنن که مثلا بزرگ شدند!اصلا چطور با این بوی بدش کنار میان! چیه این بو و دود جذبشون می کنه! حتی بعضی وقتا هم پا رو فراتر میذاشتم و میرفتم باهاشون حرف بزنم که مثلا از توهم درشون بیارم و نجاتشون بدم.شروع صحبتامم با جمله«سیگار نکش ابله» بود!در این مسیر خطیر حتی بعضا وقتا تحقیرشون هم می کردم!خیلی هم یادم نیست چی جواب میدادن،فقط یادمه بعد از تموم شدن مکالمه به خودم افتخار می کردم که حداقل از اینا بیشتر میفهمم که سیگار نمی کشم! در واقع خودم از اونا بیشتر در توهم به سر می بردم!!!
می تونم با اطمینان بگم تو چهار پنج روز اخیر حدود چهار پاکت سیگار مصرف کردم! خونه ی خالی رفیقم و سیگار هایی که پشت هم دود می کردیم!حتی آخر باری به سیگارای ارزون «آریزونا »با نیکوتین یک دهم رو اوردیم که پولامون بیشتر از این به فنا نره!!پاکتی شیش و نیم!وقتی می خواستم زحمتو کم کنم و برگردم خونمون به حدی لباسام بوی سیگار گرفته بودند که به محض رسیدن پریدم حموم و هر دو تیکه لباسمو خودم با دست شستم که مبادا مادرم وقتی میخواد بریزدشون تو ماشین لباسشویی متوجه بو بشه!!
اولین نخی که کشیدم برمیگشت به شونزده سالگیم!با یکی از رفقا رفتیم دم یه سوپری.با ترس و لرز فراوان دو نخ وینستون لایت گرفتیم و با ترس و لرز بیشتر تو پارک محله شروع کردیم به کشیدن!مثل سگ میترسیدیم که مبادا یه آشنایی ببینه و لو بریم!یکی نگهبانی میداد و اون یکی میکشید!
دیگه از اون به بعد قضیه ما و سیگار تا حالا که نوزده سالمه شروع شد!البته تا الانم به مصرف روزانه نرسیدم!یعنی مثلا میشه یک ماه نکشم و مسئله ای نباشه برام،ولی خب شرایطش پیش بیاد چیزی کم نمیذاریم!تقریبا اکثر مارک های موجود رو هم امتحان کردم! از کنت و وینستون و آریزونا تا مگنا و بهمن و سناتور!!
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگر همون آدمایی که یه موقع هایی تحقیرشون می کردم حالا بیان وضعمو ببینن واکنششون چیه؟!!! نمیزنن تو گوشم که مرتیکه تو دست از سر ما بر نمیداشتی حالا خودت داری پاکت پاکت میکشی!
به همین بیهودگی