خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین میکنم.یک ساعتی میشود که این کار را انجام میدهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمیدارم.خودکار را نگاه میکنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک میگوید:«دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»
به قولِ خودش،کلاهش،را میگذارم سرش.آرام میگذارمش گوشه ی میز و ورقه ی امتحان را میکشم رویش.هم استراحت کند و هم اینکه سردش نشود.
سرم را میچرخانم.همکلاسی هایی که تند تند روی ورقه هایشان چیزهایی مینویسند،هر از چند گاهی از هم تقلب میگیرند و بعضا از استاد سوالی میپرسند.یک جوش و خروشی که جاریست.انگار که هر ثانیه برایشان چنان اهمیت دارد که اگر از دست برود،حسرتی بی پایان نصیبشان میشود.دست هایی که سریع مینویسند،ماشین حساب هایی که لحظه ای به آنها استراحت داده نمیشود،زمانی که بیرحمانه میگذرد،استادی که همچون زرافه گردنش را بالا نگه داشته تا مبادا تقلبی از چمش دور بماند.چهره هایی که هر لحظه قرمز تر میشوند و چشمانی که پلک زدن را فراموش کرده اند.
وسط تمام این جریانات،ولو شده ام روی صندلی و با دستم روی میز ضرب گرفته ام.بی صدا اما.
ورقه ی روبرویم خالیست.مغزم خالیست.دلم خالیست.وجودم خالیست.
وسط چهارباغ نشسته ام.از دکه ی نزدیک ایستگاه مترو،کرگدن و همشهری 24 را گرفته ام.به همراه دو نخ کِنت.کرگدن را باز میکنم.کلماتش را از روبروی چشم هایم میگذرانم.دودی که از دهانم خارج میشود.دیگر نمیخواهم این دود را وارد ریه هایم بکنم.موفق نمیشوم.تا اعماق ریه هایم میفرستمش.وقتی که راه خروجش را از ریه هایم پیدا میکند هم مغزم پر میشود هم دلم و هم کل وجودم.کرگدن را میبندم.دومین کنت را روشن میکنم.حالا انگار پُرِ پُر شده ام.میخندم.بلند بلند.یک دود بی ارزش که وجودم را از خالی بودن نجات میدهد.چرا که نه؟یک وجودِ بی ارزش چرا از یک دودِ بی ارزش پر نشود؟مغزی که پر از کثافت است و خیلی وقت است گندیده،چرا با یک دود بی ارزش پر نشود؟دلی که پر از دلمردگی و خمودگیست چرا با یک دودِ بی ارزش پر نشود؟
سوار تاکسی شدهام.باز هم خالی شدهام.کامیونی از کنار ماشین میگذرد.اگزوزش خراب است و دود سیاهی از خود باقی میگذارد.پنجره را پایین میکشم و سرم را میبرم بیرون.ریه ام را از این دود پر میکنم.وجودم هم پر میشود.
در راه بازگشت به خانه.باز هم خالی.روبروی یک خانه ی در حالِ ساخت چند کارگر آتش روشن کردهاند.نزدیکشان میشوم.پر میشوم.
میخواهم این مغز را از گندیدگی دربیاورم.وجودم خالی ام را لبریز از معنا کنم.شاید کمی جوگیر شده ام.شاید هم خیلی جوگیر شده ام.نمیدانم این مغز به گندیدگی محکوم است یا نه.نمیدانم این وجود قرار است همیشه همینقدر پوچ باقی بماند یا نه.نمیدانم این خمودگی و دلمردگی برای همیشه همراه من است یا نه.نمیدانم اصلا این وسط من کاره ای هستم یا نه.ولی باز هم میخواهم مدتی پایم را در مسیر دیگری بگذارم.تصمیماتی گرفته ام که اینجا لیست میکنم.چرا این کار را میکنم را حقیقتا نمیدانم.اصلا نمیخواهم به آن فکر کنم.
یک:توییترم را حذف میکنم.متنفرم از این فضای ملتهب و احمقانه اش.به خصوص در همین مدتِ اخیر.هر بار که واردش میشوم چیزی جز انفعال را برایم باقی نمیگذارد.دست ها و پاهایم را میبندد و نمیگذارد حرکت کنم.ول میشوم روی تختم و برای لحظاتی حتی حوصله ی نفس کشیدن را هم ندارم.
دو:اکثر اوقاتم را در اتاقم پشت میز صرف میکنم.بی نهایت میخوانم و مینویسم.اگر خواندن و نوشتن نتواند وجودم را پر کند هیچ چیز دیگری هم نمیتواند.
سه:سایت های خبری را به طور لحظه ای پیگیری میکردم.برده ی اخبار بودم.از این به بعد دیگر فقط آخر شب ها آن هم در حد بیست دقیقه و آن هم فقط در حد یک سایت،اخبار را دنبال میکنم.من دیگر برده نیستم.
چهار:در روز های تعطیل چه ساعت ده شب بخوابم چه پنج صبح،حق خواب ماندن تا بعد از ساعت نه صبح را ندارم.
پنج:از بلغور کردن چرت و پرت های سیاسی با رفقایم،دست برمیدارم.من نه چیزی میدانم و نه مغزم کشش این حر ف ها را دارد.پس دهانم را میبندم.
شش:این بلاگ را ساختم که شاید شکل بگیرم و از این بی معنایی رها شوم.تا اینجا که هر چه بوده برعکس بوده.نه تنها این مسیر را آغاز نکرده ام که هر روز از نقطه ی آغازش دور تر شده ام.از این به بعد اینجا خیلی بیشتر مینویسم.
فردا همراه با بهترین رفیقم راهی سفرم.تا سه شنبه هم طول میکشد.امیدوارم فردی که از این سفر برمیگردد،همان فردِ قبل از سفر نباشد...
اگر از سفر به سلامت برگشتم که چه خوب.اگر هم نه،واقعا حیف.دلم یک زندگی طولانی تر را میخواست.تازه میخواستم یک دنیای جدید را تجربه کنم.این متن هم میشود آخرین تلاشم برای انسان شدن.در آن صورت امیدوارم هیچ یک از اعضای خانوده و هیچ یک از رفقایم این کلمات رقت انگیز را که آخرین کلماتم هستند نبیند...
باز هم قشنگ نوشتی
مثه همیشه... عاشق قلمت هستم، اینو فکر کنم چندین و چند بار گفته باشم
آره خیلی از ما هدف هایی داریم که برای رسیدنش ذوق زیادی داریم رویاهای زیادی رو تو سرمون پرورش میدیم، ولی گاهی وقتا نمیشه!!! نمیشه که نمیشه.
امیدوارم که بتونی تو این شلوغی ونابسامانی زندگی به هدفات برسی
دعا میکنم صحیح و سالم بری و صحیح و سالم برگردی:))))
منتظرت هستم
سلام
جانا سخن از زبان ما میگویی...
خدا کمکمون کنه تلاش کنیم و به نتیجه خوشحال کننده ای برسیم