«با من قدم بزن با هر دردی که همراته
محکم،به اندازه ی لبخندی که فریاده
آرومِ زیر خاکستر،با من قدم بزن امشب
با هر چی که تو دستاته،هر کفشی که تو پاته»
منِ شانزده ساله.ساعت سه نصفه شب.غرق در یک دنیای مصنوعی.بالا و پایین کردن صفحات بی اهمیت مجازی!همه چیز با سرعت چشمگیری اتفاق میافتد.بدون هیچ مکث و درنگی!بدون هیچ عمق و مفهومی.
در وجودت،یک گوهر درونی داری که در پشت حجاب های مختلف پنهان شده.مسئله ای که احساس میکنم ناچار به پذیرفتنش هستم.وگرنه ادامه ی زندگی بی معنا و پوچ میشود!زندگی پوچ هم که ناگزیر به سقوط است.
زندگی هم از همان جایی شروع میشود که شروع کنم این حجاب ها را کنار بزنم.زندگی غیر این که بردگیست!
این گوهر درونی را خس و خاشاکی،احاطه کرده است.اول باید این کثافت ها را کنار زد و بعد شروع کرد به چکش زدن به آن.اضافه هایش را کند و دور انداخت و سمباده کشید.هم آن خس و خاشاک ها و هم آن بخش های اضافه بریده شده،مستعد بازگشت دوباره هستند.مسلم است که هیچ وقت،به آن گوهر خالص نمیشود دسترسی کامل داشت.تمام زندگی میشود تلاش برای رسیدن به ارزش و گوهر درونی و جنگ با مزاحم ها و شکست ها و رنج ها و بعضا پیروزی ها.البته گوهر درونی هر آدمی هم بیکار ننشته!دائما خودش را قایم میکند و در عین حال نیمه گمشده اش که ما باشیم را فرا میخواند.انگار که میخواهد ما را از این سنگ بودن خلاص کند و به یک مایع شفاف تبدیلمان کند که بتوانیم جاری شویم و از تگنا ها رد شویم.
و اما مزاحم های این راه.به طور دقیق نمیشناسمشان.شاید گاهی جبر محیطی باشند که خب همه ی جبر ها قابل شکست نیستند،شاید گاهی عقل آدمی باشد که دستور توقف در مسیر را میدهد و گاهی هم راحت طلبی و ترس از نرسیدن!
این مزاحم های احتمالی،که از وجود داشتن یا نداشتن و کیفیت وجودشان بی خبرم را تنها با یک اسلحه میتوان شکست داد.
اسلحه هم چیزی نیست جز اینکه بدانم «مسئله و پرسش اصلی»من در زندگی چیست؟من میتوانم به چندین موضوع و درس و رشته دانشگاهی علاقه مند باشم.ولی خب این ها هیچ کدام آن«مسئله ی اصلی»نیستند!تنها وسیله ای هستند برای پاسخ به آن مسئله.تزکیه همیشه با تعلیم همراه و هم مسیر است.
برای من دو نقطه ی مبهم وجود دارد:
اولا این گوهر درونی،از روز تولد هر آدم وجود داشته یا به مرور شکل گرفته؟اگر پاسخ دومی است،این روند شکل گیری چگونه بوده؟ما به وجودش آوردیم؟اگر حاصل دست ما بوده که ما باید مسلط به آن باشیم!دلیل پنهان شدنش چیست؟پس شاید اصلا پنهان نباشد و این ها همه توهم باشند!بلکه هر روز با هر عمل ریز و درشت ما چیز جدیدی به آن اضافه یا کم میشود!
دوما،از آن جایی که گوهر درونی،عامل حرکت افراد است،پس میتوان گفت هر خانواده و ملتی هم برای خود یک گوهر درونی جمعی دارند که همگی به سویش حرکت کنند؟تاثیر آن گوهر جمعی روی گوهر فردی افراد چیست؟یکی از این دو تشکیل دهنده ی دیگریست یا اینکه هر کدام وجود مستقلی دارند و صرفا روی یکدیگر موثرند؟
مسیری که نمیشناسی...
نمیدانی اصلا چرا پا در آن گذاشته ای!
هیچ وقت نفهمیدی از کجا شروع کردی!
هیچ وقت نفهمیدی مقصدت کجاست!
تو یک احمقی! چون فقط احمق ها پا در مسیری می گذارند که هیچ چیز از آن نمیدانند!
میروی و میروی و میروی...
گاهی مسیرت را شبیه باتلاق می بینی...گاه توفیق اجباری و هر از چند گاهی هم تنها مسیر ممکن و از روی ناچاری!
میدانی بهترین اوقات این ندانستن ها و بیهودگی ها چیست؟
آن وقت ها که که در کنار جاده لحظاتی نگه میداری تا کمی استراحت کنی! آنجاست که میتوانی ثانیه هایی را به کار هایی که دوست داری اختصاص بدهی تا مسیر یادت برود!تا ندانسته هایت یادت برود!تا بیهودگی هایت یادت برود!تا ترسو بودنت یادت برود...
تو ترسویی،ترسو تر از آن چیزی که فکرش را بکنی...
کم کم داری فراموش میکنی که این مسیر را خودت انتخاب کردی!در میانه های راه که بودی خودت یادت رفت که چرا به این مسیر گام نهادی!خودت مقصدت را فراموش کردی!خودت ترسیدی که برگردی!خودت هر روز در مسیری که آنرا چاه عمیق می بینی پیش روی میکنی!تو سقوط میکنی بدون آنکه برایت پشیزی اهمیت داشته باشد!
تو ترسویی چون وحشت داری که حتی به مسیر عوض کردن لحظه ای فکر کنی!البته مسیر جایگزینی هم در ذهنت نداری!
از برگشت هم میترسی! وقیحانه آنرا از چاه به چاله افتادن میدانی!توهم زده ای که در چاله گیر افتاده ای!تو در چاهی و چاه را تا حد یک چاله حقیر و کوچک میپنداری!
شاید هم مقصد را فراموش نکرده ای!اتفاقا جز به جز آنرا به خاطر میاوری،اما آنقدر برایت مقصد بی اهمیتی شده که ذره ای در وجودت را حرکت نمی دهد!آنقدر نسبت به مقصد سرد شده ای که تلاش میکنی هر جور شده از یادت برود که اصلا کجا بود!
بعضی وقت ها دلم برایت می سوزد!
تا کی میخواهی انقدر احمق باشی؟
تا کی میخواهی انقدر ترسو باشی؟