پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
گزارش یک وضعیت مضحک نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۹ فروردين ۱۳۹۹ ,

«در مضحک ترین و تهوع آورترین دوران زندگیم به سر می‌برم.»

موضوع،هیچ ربطی هم به وضع فعلیِ دنیا ندارد.استثنائا هم در این جمله اغراقی نکرده‌ام!یعنی اصلا امشب قرار نیست از این عادت دیرینه،استفاده ای بکنم.امشب این تمایلم را به گوشه ای پرت کرده ام،حسابی لگدمالش کرده ام و تفی هم به رویش انداخته ام!ولی طولی نمی‌کشد که دوباره با آغوش باز به استقبالش بروم و عاجزانه از او تقاضای کمک کنم!او هم که به شدت بخشنده است و خیلی راحت آغوشم را می‌پذیرد.

در این وقفه ی کوتاهی که قرار نیست یکدیگر را بغل کنیم،می‌توانم بهتر و واقعی تر با مصایبم روبرو شوم!

از شب تا صبح بیدارم.هیچ کار خاصی هم نمی‌کنم!فقط بیدارم.هفت هشت ساعت روی تختم دراز می‌کشم و خیره می‌شوم به سقف و دیوارهای اتاقم.واقعا هیچ کاری نمی‌کنم.البته گاهی هم پنجره را باز می‌کنم و کمی هوای خنک وارد ریه هایم می‌کنم و  فورا به وضع منفعل قبلی،برمی‌گردم.به مسائل مزخرفی فکر می‌کنم.خیالبافی های احمقانه می‌کنم.حدود ساعت شش صبح هم که می‌شود کم کم چشمانم گرم می‌شوند و خسته از خیره شدن های بی حاصل،خوابم می‌برد.

با صدای مادرم که برای ناهار خوردن صدایم می‌زند،بیدار می‌شوم.سرم درد می‌کند.تمام عضلات بدنم خسته اند.چشم هایم کاسه‌ی خون است.با خودم می‌گویم که کاش الان ساعت پنج صبح بود و من هنوز آفتاب نزده بیدار شده بودم تا روزم را خیلی زود شروع کنم.می‌رفتم و یک صبحانه ی سبک می‌خوردم و هنگام گاز زدن به لقمه های نان،به یکی از موزیک های کت استیونس گوش می‌دادم.صبحانه که تمام شد،یک لیوان چایی برای خودم می‌ریختم و لب پنجره می‌رفتم و در حالی که نسیم صبحگاهی صورتم را خنک می‌کرد به درخت های حیاط نگاه می‌کردم و با تکه ای قند،چایی را سرمی‌کشیدم. ولی حقیقت امر  این است که الان ساعت یک ظهر است و من با بدترین وضعیت جسمی ممکن از خواب بیدار شده ام و می‌روم برای صرف ناهار.سر سفره هزار بار به خودم فحش می‌دهم که چرا این وضع مسخره را تمام نمی‌کنی؟فقط کافیست که از همن الان تا فردا شب ساعت 9 نخوابی!سی و چند ساعت بیدار ماندن هیچ کسی را نکشته!به همین راحتی می‌شود از این وضع خسته کننده خارج شد!نیمچه انگیزه ای می‌گیرم و برای ساعات بیدار ماندنم،برنامه می‌چینم.تا 12 شب هم برنامه را پیش می‌برم ولی باز از آن ساعت به بعد بی اراده روی تختم می‌افتم و به دیوار و سقف خیره می‌شوم و باز ساعت 6صبح خوابم می‌برد و باز هم با صدای مادرم برای ناهار خوردن بیدار می‌شوم!وضعیتی مضحک تر از این؟

در مقابل تمایلاتم برای بیهوده گذراندن وقت،ضعیف و بی اراده ام.مثل احمق ها هم فکر می‌کنم که باید یک اتفاق خیلی خاصی بیافتد که به من قدرتی ماورایی بدهد تا بتوانم این تمایل به بیهودگی را مهار کنم.جوری انتظار آن اتفاق رهایی بخش را می‌کشم که انگار قرار است هزار سال زنده بمانم!

موجودی که همیشه برای نجات منتظر یک ناجی بیرونی است!خودش را یک صندوقچه ی پر از گنج قفل شده می‌داند که فقط کافی است ناجی،کلیدی درون آن بیاندازد و بازش کند و او ناگهان شروع کند به درخشش!

ناجی ای در کار نیست!صندوقچه ی گنجی هم در کار نیست!اصلا درخشیدن چه معنایی دارد؟مثلا چطور می‌شود که یک نفر احساس درخشنده بودن می‌کند؟

هر چند وقت یکبار هم شروع می‌کنم به تحقیر کردن خودم.همین حرفایی که الان گفتم را با کلمات دیگری به خودم می‌زنم.بعد از این خودتحقیری،احساس رضایت می‌کنم و با خودم می‌گویم که باز دمم گرم که با خودم روراستم و حقیقت خودم را اعتراف می‌کنم.بلافاصله بعد از این هندوانه زیر بغل خود گذاشتن،همان سبک زندگی ابلهانه ی قبلی  را شروع می‌کنم.

انگار فقط همین که خودم را خوار و خفیف کنم به حدی راضی و خوشحالم می‌کند که دلیلی برای یک اقدام عملی برای تغییر نمی‌بینم!

حرف و حرف و حرف!بازی با کلمات!البته اصول همین بازی با کلمات را هم بلد نیستم!دست و پا زدن بیهوده!

همین الان تصمیم گرفتم که تا ساعت 9 شب بیدار بمانم و بعد از آن تا خودِ صبح بخوابم.شاید اینطوری بتوانم ساعت خوابم را درست کنم.شاید این بهم خوردن ساعت خواب هم فقط یک بهانه باشد!اصلاحش بکنم و بعد ببینم که هیچ چیز تغییر نکرده.ولی خب باید کمال گرایی ام را کنار بگذارم.عمری منتظر یک تغییر یک دفعه ای و خیلی جذاب بودم،چند صباحی هم با همین کار های کوچک و به نظر بی تاثیر سر می‌کنم.

۰
۵ نظر
شما هم نظر بدید ۵ نظر
  • هومن ...
    ۲۹ فروردين ۹۹، ۱۲:۱۰

    می‌فهمم وضعت رو.

    به نظرم برای درست کردن ساعات خواب تدریجی شروع کن. یه تصمیم قاطعانه برای درست کردن کل اوضاع برای ذهن آدم‌‌ لذت‌بخشه (که فکر کنی فقط این یک کارو‌ بکنم، همه‌چی درست شه ) ولی نشدنی‌تر‌ و آزاردهنده‌تر‌ هم هست. کافیه سعی کنی یک ساعت زودتر بخوابی و فردا شبش هم یک ساعت زودتر و به همین ترتیب. هرچند خواب دست خود آدم نیست، ولی بیداری هست. یک ساعت زودتر‌ از وقت ناهار بیدار شو که کمبود خوابت با یک ساعت ( یا حتی بیشتر ) زودتر خوابیدن جبران کنی.

    در مورد خیره‌شدن به سقف: یه چیزی که اخیرا در موردش خوندم‌ و زیاد در موردش فکر کردم بحث «آزادی» انسانه. اینکه ما آدما مسئول کارها و زندگی خودمونیم، درسته بعضی اتفاقایی که میفته اصطلاحا دست سرنوشتن و ... است ولی ما مسئول‌ احساس و رفتارمون در مقابل اون اتفاقات هستیم. این آزادی اضطراب‌آوره، گاهی به شکل خودآگاه و گاهی ناخودآگاه. پس سعی می‌کنیم یه جوری نفی‌اش کنیم. اینکه نوشتی دوست داری یکی بهت بگه چیکار کنی به نظرم رسید یه حالتی از این فراره. 

    اینکه آدم آزادی زندگی‌ خودش رو دست بگیره با «آرزو کردن» و بعد «خواستن» شروع میشه. آرزو کردن هم یک امر احساسیه، یه مدت روش فکر کن که تو زندگی آرزوهات چی‌ان. یادت هم باشه که هر آدمی آرزو داره، حتی اگه خودش فکر کنه نداره. 

    این چند صفحه‌ای که می‌فرستم از همون کتابه، «روان‌درمانی اگزیستانسیل» از یالوم. اگه نخوندی پیشنهاد می‌کنم بخونی و اگه مشتاق شدی، بری سراغ بقیه‌ی بخش «آزادی».

    http://bayanbox.ir/info/6584357645917320457/یالوم-1

    آقای تشکیل
    ۱ ارديبهشت ۹۹، ۰۶:۰۸
    دقیقا!بعد از اینکه پست رو نوشتم و تصمیم قاطع گرفتم که سه ساعت بیدار بمونم تا همه چی درست شه احساس آرامش و پیروزی و شاخ بودن خاصی داشتم!تو این سه روز هیچ چیزی درست نشد و کماکان تو وضعیت قبلیم موندم!باید همین روش تدریجی که می‌گی رو انجام بدم.
    صفحاتی رو هم که از کتاب گذاشته بودی رو همین الان خوندم.ترجیح می‌دم یکی دو بار دیگه هم بخونم چون یه بخشاییش رو نمی‌فهمم.فقط موضوعی که متوجه نشدم،آرزو این جا یه امریه که به مرور ساخته میشه یا به طور ذاتی تو وجود فرده و فقط محتاج اینه که فرد بره درون خودش و بشناسدش؟اگر ساخته میشه که چه دلیلی داره فراموش بشه و نیاز باشه به یادآوری؟استعداد این وسط چیکارست و رابطش با آرزو چیه؟
    به خاطر وقتی هم که واسه خوندن پست و کامنت گذاشتی هم ممنونم ازت:)

  • زری ...
    ۳۰ فروردين ۹۹، ۰۱:۵۵

    سلام..

    بهتره برای تنظیم خوابتون یواش یواش عمل کنید...

    یک یا دو شبه درست نمی شه... تازه ممکنه سردرد های شدید بگیرید...

     

    نیک فرجام باشید :)

    آقای تشکیل
    ۱ ارديبهشت ۹۹، ۰۶:۱۱
    سلام امیدوارم حالتون خوب باشه.درسته و نتونستم تو این مدت با این جوگیری لحظه ایم ساعت خوابمو درست کنم!چاره جز تدریجی درست کردنش نیست!

    آرزوی بهترین ها رو دارم براتون:)
  • راهی آسمان
    ۳۰ فروردين ۹۹، ۱۸:۵۶

    سلام

    شما درستش میکنید

    من میدونم 😊

    آقای تشکیل
    ۱ ارديبهشت ۹۹، ۰۶:۱۲
    سلام.ممنونم از انرژی ای که دادید:) آرزوی بهترین ها رو دارم براتون:)
  • هومن ...
    ۱ ارديبهشت ۹۹، ۱۱:۲۱

    خواهش می‌کنم :)

    جوری که من متوجه شدم آرزو چیزیه که احساس می‌کنیم باید دنبالش بریم، یا اصطلاحا «دوست داریم» دنبالش بریم؛ البته نه به صورت یک نیاز جسمی. به نظرم چیزیه که پایه‌هاش به گذشته برمی‌گردن و متأثر از هر دو عامل سرگذشت و ویژگی‌های ذاتی‌ه. 

    اینکه چرا باید یک‌ آرزو رو‌ فراموش کنیم هم شاید شکل‌ درست‌تر گفتنش این باشه که چرا باید نتونیم آرزو کنیم. یکی از دلایلی که تو کتاب نوشته «فروبستگی احساسی» یا ناتوانی تو آرزو کردنه. شاید به خاطر اینکه کسی نمی‌تونه چیزی رو حس کنه نمیتونه آرزو کنه ولی این معمولا یه شکل خیلی حادیه که یه عده‌ای خیلی معدودی ازش عذاب می‌برن. 

    چیزی که فکر میکنم در مواردی خود من و خیلی‌های دیگه دچارش میشن، اشتباه گرفتن مفهوم «ضرورت‌های جامعه و محیط یا فرد دیگری» به جای «آرزو کردن»ه؛ این اشتباه به مرور عادت میشه و این باعث میشه وسط بعضی کارایی که میکنم حس کنم پنچر کردم و دیگه نتونم یا نخوام جلو برم ... با این حال در بیشتر موارد هم تا آخر جاده میرم؛ ولی مسئله اینه که وقتی ضرورتی از طرف جامعه، محیط یا دیگران وجود نداشته‌باشه، مثل شرایط حال حاضر برای من، چیزی که بهش فراغت میگیم، این شیوه‌ دردسرساز میشه چون حالا فرد نمیدونه چیکار باید بکنه.

    در‌ مورد استعداد هم نظر شخصی من که تو کتاب چیزی درباره‌اش ننوشته اینه که وقتی فرد استعدادی داره و حس میکنه این استعداد بهش فردیت میده و اون رو در جامعه به شکلی که خودش دوست داره متمایز میکنه، شاید یکی از آرزوهاش استفاده‌ی تمام و کمال از اون استعداد باشه. 

    سؤالاتت باعث شدن خود من هم بیشتر راجع به نوشته‌های کتاب فکر کنم و همین حالا هم فکرم مشغوله. صددرصد گفته‌هاش رو تأیید نمی‌کنم، صرفا به نظرم مثل یه «نگاه»ه که کمک میکنه بعضی تکه‌های پازل زندگیمون رو بتونیم‌ کنار هم بذاریم. 

  • بلاتریکس لسترنج
    ۱۹ مرداد ۰۱، ۱۷:۰۰

    داستان قشنگی بود 

    اسمش آن روز های شکوهمند به پایان رسید و این روز های مزخرف آغاز شد هم عالیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز