ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح خوابم میبرد و ساعت پنج ونیم باید بیدار شوم.برای روزی که مجبورم از ساعت شش صبح بیرون بزنم و ساعت هفت شب به خانه برگردم،کمتر از یک ساعت خواب و استراحت!این که ادامه ی روز چه خواهد شد که دیگر مثل روز روشن است!
ساعت پنج و نیم صبح:صدای گوش آزار آلارم موبایل.هشدار های «دیر شد،دیر شد»مادر.دردی که در سرم میپیچد.عرق سردی که بدنم غرق آن شده.همه و همه خبر از روزی میدهند که پر از اتفاقات نامتعادل و مسخره است.با خود میگویم که شاید اصلا بهتر باشد این روز را شروع نکنم؟در تختخواب بمانم و بیخیال دانشگاه شوم.ولی امروز به دو نفر قول داده ام!برای یکی کتاب ببرم،برای دیگری از کتابفروشی کتاب بخرم.بیخواب شدن من تقصیر آنها نیست که تقاصش را پس بدهند!بلند میشوم.انگار که سنگی را داخل کاسه سرم گذاشته اند و این سنگ هی وول میخورد و نمیگذارد که تعادل خود را بدست آورم.با کمی این پا و آن پا شدن بالاخره میتوانم روی پایم باستم.با سفره ی صبحانه روبرو میشوم.به زور و به کمک چای،کمی نان و پنیر را قورت میدهم.
ساعت شش صبح:با کوله پشتی ام که نسبت به روز های قبلی کمی سنگین تر شده،بیرون خانه ایستاده ام.همزمان هم در اسنپ هم تپ سی و هم ماکسیم درخواست خودرو میدهم،به مقصدِ ایستگاه اتوبوس های دانشگاه!قصد کردم که مسیری که هر روز پیاده میرفتم را امروز با ماشین بروم.این وقت صبح هیچ کس درخواستم را قبول نمیکند.بعد از بیست دقیقه تلاش بیهوده خودم پیاده راه میافتم.ولی خب قطعا از اتوبوس ها جا میمانم.باید با تاکسی خطی تا تختی برم و با مترو از آنجا راهی دانشگاه شوم.باد سردی که میوزد سنگینی و درد سرم را بیشتر میکند.کم کم حالت تهوع هم مهمان جدیدی برای امروز من میشود!با هر قدم بیشتر احساسش میکنم.خیابان های ساکتی که کم کم در حال شلوغ شدن هستند،بنر ها و پوستر های تبلیغاتی که با هر چرخش چشم یکیشان را میبینم،نانوایی ها که مردمی با چشم های پف کرده در صف هایشان ایستاده اند...
ساعت شش و چهل دقیقه صبح:سوار تاکسی شده ام.بدترین جای ممکن یعنی صندلی عقب در بین دو مسافر دیگر،به من میرسد!حالت تهوعم در ماشین بیشتر میشود.عرق سردی را باز احساس میکنم.سرم مور مور میشود.شکلاتی که مادر در کیفم گذاشته را باز میکنم و میخورم.هیچ تاثیری ندارد!ای کاش به آن دو نفر قولی نداده بودم!
ساعت هفت و چهل و پنج دقیق صبح:به ایستگاه مترو میرسم.کارت مترو ام شارژ ندارد.شارژش میکنم.وارد میشوم.مترو میرسد. و همه بلند میشوند.سعی میکنم به حرکتش نگاهی نکنم چون حالت تهوعم را بیشتر میکند.باد سرد حاصل از سرعت مترو باعث میشود بیشتر عرق سرد بریزم.
ساعت هشت صبح:به مقصد رسیدم.در حال خروج از ایستگاه بودم که مسیر اشتباهی را در پیش گرفتم و همین حماقت باعث شد یک ربع اضافه تر راه بروم.این مسیر را دو سال بود که میرفتم.هنوز هم گیجم که چطور مسیر اشتباهی را انتخاب کردم!در رد شدن های از خیابان تن و بدنم میلرزد.نکند اینجا هم باز اشتباه کنم و پایم را بگذارم جایی که نباید!
ساعت هشت و بیست و هفت دقیقه ی صبح:سه دقیقه تا آغاز کلاس باقی مانده.وقتی به دانشکده میرسم استاد را میبینم.زنی قد کوتاه و ریزه میزه با کیف دستی کوچک و شال گردن بافتنی سورمه ای رنگ.برای چند ثانیه روبروی آسانسور ایستاد.از تعداد زیاد افرادی که منتظر بودند فهمید که برای دیر نرسیدن تنها راهی که برایش باقی میماند راه پله هاست.نگاهی به ساعتش میاندازد و بعد با عجله پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد.این استاد در وقت شناسی و وظیفه شناسی بینظیر است.در ذهنم ستایشش میکنم و لعنت میفرستم به آن استادِ ریاضی بی شرف ترم قبل!
ساعت ده صبح:کلاس تمام شده.حالت تهوعم در حد سابق مانده و سردردم هم نیز کمی بهتر شده.میروم سمت کافه تریا!زن کافه چی به محض اینکه نگاهش به نگاهم میافتد، با صدایی که سعی میکند به صدای من شبیهش کند میگوید:«یه چایی نبات!تو لیوان شیشه ای هم باشه لطفا»سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم و او هم شروع به خدیدن میکند!وقتی لبخند کم رمقم را میبیند از حالم میپرسد.کمی زنجبیل در چایی نباتم میریزد و میگوید:«سردیت شده،ترکیب زنجبیل و نبات حالتو از این رو به اونرو میکنه!»داخل کافه تریا که میزی برای نشستن باقی نمانده و همه را بقیه پر کرده اند!میروم بیرون و روی یک نیمکت مینشینم.باران خیلی نرمی در حد کمی خیس کردن زمین باریدن گرفته.اولین باری که امرزو یک حس خوب را تجربه میکنم.هنگامی که لیوان را به زن کافه چی پس میدادم با مهربانی ای که در چشمانش موج میزد گفت:«اگر بهتر نشدی حتما بیا پیشِ خودم.یه عالمه چیز دیگه دارم که حالتو خوب کنه.تا شیش بعد از ظهرم اینجا هستم»
ساعت ده و نیم صبح:در کتابخانه دانشگاه نشسته ام.عجیب خوابم گرفته.سر دردم کمی بهتر شده و حالت تهوعم نیز همینطور.ولی هوشیاری ام کمی پایین آمده!هر آشنایی را میبینم که سلام و علیک میکند یکی دو ثانیه ای طول میکشد تا بشناسمش!گیجِ گیج!ولی نباید بخوابم!همزاد داستایفسکی را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن.هر یک ربع یکبار میرم و آبی به صورتم میزنم تا هوشیار باقی بمانم.درد سرم باز در حالِ اوج گرفتن است!
ساعت دوازده و نیم ظهر:ناهارم را در سلف دانشگاه میخورم.حالت تهوعی که فروکش کرده بود باز اوج گرفت.سر درد،عرقِ سرد!دیگر حقیقتا خسته شده ام!در راه به مزار پنج شهید گمنام که در دانشگاه ما خاک شده اند نیز سری میزنم.دختری نشسته و کتاب دعا میخواند.هر بار که گفته ام از همه چیزِ این دانشگاه متنفرم قطعا اینجا استثنا بوده.این چند متر تفاوت عجیبی با کل آن چند هزار متر دیگر دارد.
ساعت یک ظهر:کتابی که قرار بود به رفیقم بدهم را تحویلش دادم!حالا میروم به سمت پاساژ شکری«پاساژی مخصوص خرید و فروش کتب دست دوم دانشگاهی در اصفهان»تا برای آن رفیق دیگر کتاب های مورد نیازش را بخرم.باز هم باید مترو سوار میشدم.قطعا عجیب نیست اگر بگویم باز هنگام پیاده شدن از مترو،مسیر اشتباهی را تا پاساژ در پیش گرفتم و بیست دقیقه پیاده روی اضافه کردم!به پاساژ که میرسم با خودم میگویم بد نیست کتاب هایی که خودم هم در طول ترم جدید میخواهم را همین الان بخرم!مجموع قیمت کتاب های خودم و دو کتابی که او سفارش داده بود بخرم میشود نود تومان.ته حسابم فقط سی تومان دیگر باقی مانده!کل اسفند را باید با همین بگذرانم!
ساعت دو بعد از ظهر :برگشته ام دانشگاه و سر کلاسِ حسابداری صنعتی نشسته ام.با چشمانی پف کرده جزوه مینویسم.این زمان که به کند ترین حالت ممکن پیش میرود.
ساعت چهار بعد از ظهر:حالا نیز سر کلاسِ دیگری نشسته ام!تا ساعت پنج و نیم و پایان امروزِ دانشگاه فقط همین یک کلاس باقی مانده
ساعت پنج ونیم:تمام!سوار اتوبوس شده ام. هنوز به صندلی نرسیده خوابم میبرد.تا مقصد یک ساعت کامل خوابیدم!وقتی از اتوبوس پیاده شدم کمی احساس سبکی میکردم.هم حالت تهوع به شدت کم شده بود هم اثری از سر درد نبود و هم سر حالی نسبی را حس میکنم.شاید فقط به یک ساعت خواب اضافه نیاز داشتم تا این همه درد را امروز تحمل نکنم!حالا زمانیست که صدای فرهاد بدجور به جان آدم میچسبد!هندزفری را به داخل گوش هایم فرو میبرم...
چه خانوم کافهچی مهربونی :)
بدخوابی خیلی چیز مزخرفیه
وااای خستگی و حالت تهوع و سردرد وقتی قاطی میشن چه حال مزخرفی رو تشکیل میدن باهم!!! تجربش کردم. خیلی حال بدیه