از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا میدانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی میبردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.
همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی میکردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمیداد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه میکردم.با خودم فکر میکردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب میپریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم مینشستم،به طرف پنجره ی اتاق میرفتم.بازش میکردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم میکردم و با خدای خودم دردودل میکردم که چرا تمامش نمیکنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمیشوی؟
شنبه ی همین هفته،آخرین باری بود که کابوس آن شب را دیدم.این بار اما به جای لب پنجره رفتن،بلافاصله لپتاپم را روشن کردم.تصمیم گرفتم که اتفاقات این سفر را بنویسم.از به یاد آوردن آن شب،دیگر فراری نباشم.
مدام این جمله ی مجید حسینی در ذهنم تکرار میشد«تنها پادتن تنهایی،در آغوش گرفتن تنهایی است.تنها پادتن ترس،در آغوش گرفتن ترس است و تنها راه رهایی از رنج،روبرو شدن با آن و پذیرفتن آن.تا زمانی که از عمیق ترین درد هایت فرار کنی،التیام نخواهی یافت.»
مثل تمام اطرافیانم و اکثر آدم های این کره ی خاکی،همیشه تمایل دارم که بهترین کیفیت را با کمترین هزینه،به دست بیاورم.هر وقت میخواهم تاکسی بگیرم،هر سه نرم افزار تاکسی اینترنتی را جستجو کنم و کم هزینه ترین شان را انتخاب کنم.سه شنبه ها را برای سینما رفتن انتخاب کنم.اگر میخواهم کتابی بخرم،منتظر باشم که 30book.com یک تخفیف تپل بگذارد.برای لباس و کفش خریدن،یکی دو تا از رفیق هایم که مهارت چانه زنی بالایی را دارند،همراه خودم ببرم.هر وسیله جدیدی که قصد خریدش را میکنم،به لیست علاقه مندی های دیجی کالا اضافه کنم و منتظر تخفیف باشم.برای خرید کتاب های دانشگاهیم،بروم پاساژ شکری و کتاب های دسته دوم بخرم.و دیگر کار های شبیه همین ها.
با صرفه جویی بسیار و محروم کردن خودم از خیلی از خرج های دلخواه،پول پس انداز میکنم.تا اینکه وقتی میرسد که دلم میخواهد تمام این پول ها را یکدفعه ای خرج کنم.در این مواقع دلم میخواهد آنقدر ریخت و پاش کنم که به همه ی آدم های پولداری که میبینم بگویم«باور کنید من هم مثل شما پولدارم!»در این چند صباحی که هنوز حساب بانکی ام صفر نشده،من هم مثل شما زندگی میکنم!حتی بهتر!به هر رستورانی که میخواهم میروم و بدون حتی نیم نگاهی به قیمت ها،هرچه بخواهم سفارش میدهم.هر لباسی که بخواهم میخرم،هیچ درخواستی برای تخفیف هم نمیکنم چون اصلا برایم اهمیتی ندارد!کار های احمقانه ای میکنم که بعدا خودم هم دلیلش را نمیفهمم!انگار اختیارم از دست خودم خارج میشود!با خوم میگویم که دنیا دو روز است!بیخیال لذت ببر!لذت برای من تبدیل میشود به کالایی که میتوانم با پول بخرمش!اصلا خود همین عملِ "پول خرج کردن" برایم به یک لذت و سرخوشی،تبدیل می شود.
در کیش هم،کاری که من و عرفان میکردیم دقیقا همین بود!بی اندازه خرج میکردیم،غذای دویست هزار تومانی میخوردیم!در سیگار کشیدن افراط میکردیم!تفریحات بالای سیصد هزارتومانی داشتیم!بدون فکر به موجودیِ حساب بانکیمان که به عدد صفر نزدیک و نزدیک تر میشود!در کیش دو دسته آدم هست:یا پولدار یا متوسطی که خیلی دلش میخواهد شبیه همان پولدار ها رفتار کند!ما میخواستیم خطاب به هر دو دسته بگوییم:«باور کنید ما هم مثل شما پولداریم!»
من عاشق برنده بودن هستم!اصلا رویای برنده بودن دارم!همین رویا،آغاز بدبختی من است!برنده بودن من،دنیایی ست که در آن هر روزش شبیه به ولنگاری ها و ریخت و پاش هایی مثل همین سفر کیش،باشد.رویایی که حداقل ملزوماتش،یک ماشین لوکس و یک خانه مثل قصر های اشرافی و سفرهای متعدد خارجی باشد!وقتی هر روز من شبیه به همین روز های سفرم باشد،آنوقت احساس خوشبختی میکنم.مگر غیر این است که با برنده بودن من عده ای طبیعتا باید بازنده شوند؟باید بدبخت شوند؟تنهای خوشبخت در انبوهی از بدبخت ها؟اصلا همچین چیزی ممکن است؟
رویای برنده شدن!رویایی که هیچ وقت واقعی نمیشود،رویایی که خودم هم نمیدانم که سازنده اش چه کسی است؟خودم؟فقط و فقط خودم؟بدون دخالت هیچ عامل دیگری؟
بقیه را نمیدانم،ولی حداقل من یکی،مصداق بارز این حرف مجید حسینی هستم.وقتی که درباره ی آخرین موزیک ساسی مانکن و حواشی ای که به وجود آورده بود،گفت:«دکتر میگوید:اول اینستا بعد کتاب!او بیشترین دانلود آهنگ سال گذشته این کشور بوده است.ما اکنون به لحظه ای رسیده ایم که وضعیت نسلش را نشان میدهد.در اوج فشار کرونا،در فشار افسردگی اقتصادی،در مقاومت سنگین جامعه عیله وضعیت،او میگوید:اول اینستا بعد کتاب!فکر اینکه شبکه های اجتماعی مصرف گرا و پر زرق و برق امروز،رویای میلیون ها جوان را دارد میسازد،برای مصرفی که نیست،ماشین لوکسی که نخواهد بود،خانه ی اشرافی ای که نخواهد خرید،تن آدم را میلرزاند.صدای او،صدای شادی این نسل نیست!ظاهرش سرخوشیست،صدای افسرده شدن یک نسل برای نرسیدن به رویاهای ساخته شده در این روابط اینستاییست.او میخندد،از کالیفرنیا،انگار اما به آرزو های این نسل میخندد؛آرزو های نصف نسلی که میخواهند ساسی باشند و دکتر شوند؛اما نه کالیفرنیا خواهند رفت،نه دکتر میشوند و نه مثل ساسی سرخوش خواهند بود.چون رویای عدالت و برابری را به رویای برنده شدن فروخته اند.دهه هفتادی ها،هشتادی ها و بازنده ها!تا همه میخواهند برنده شوند به جای عدالت و برابری،همه بازنده اند،شک نکنید!»
زیبا بود.. زیباتر تموم شد👌
ممنون
خیلی مفهوم قشنگی داشت و البته که نتیجه گیری خوبی هم داشت.
این رویای برنده شدن وسیله استمرار حکمرانی سرمایه دار هاست ... همین پولدار ها که میخواهند ما بگوییم ما هم مثل شما پولداریم ... تا تعدادشان حداقل به زبان بیشتر شود و بگویند ما بیشماریم و کسی قصد سوقصد به ما نکند !
اگر از من میپرسی زمین مسابقه که باید در آن عرق ریخت جای دیگریست ، مسابقه اصلی را دریاب!
عالی :)
قشنگ بود! راستش فکر میکنم تفسیر خیلی عمیقی پشت خیلی از اتفاقات نیست. یعنی مثلا موسیقیها خیلی اوقات بدون فکر خاصی ساخته میشن اما تاثیری که میذارن آره میتونه همینی باشه که گفتی! شبکههای اجتماعی دارن هر روز احمقانهتر و احمقانهتر میشن!