چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:
سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!
امتحان میان ترم «ریاضی و کاربرد آن در مدیریت2»
مگر داریم از این اسم چندش آور تر؟
امتحان قرار است ساعت چهار آغاز شود.عده ای سر در کتاب و جزوه .عده ای در حال مرور فرمول هایی که از قبل روی تکه های کاغذ نکته برداری کرده اند.عده ای با هم در حال رفع اشکال.تعدادی هم در حال یادداشت فرمول بر کف دست و ورقه های خیلی خیلی کوچک!
یک احساس ترس مشترک.اگر این بار هم بیوفتیم قطعا نُه ترمه خواهیم شد!نکند اصلا مشروط شویم!
چند دقیقه ای تا آغاز امتحان باقی نمانده.
نکند فرمول ها یادمان برود!نکند ماشین حساب مان از کار بیوفتد!نکند خودکارمان دیگر ننویسد!نکند وسط امتحان قندمان بیوفتد و پخش زمین شویم!
وای!نکند این بار هم بیوفتیم!
ساعت چهار است!دیگر کم کم همه جزوه و کتاب خود را می بندند.
در چهره ها استرس موج می زند.هر کسی اضطراب خود را به روش مخصوص خودش نشان میدهد.ناخن جویدن،توهم سرما و دست ها را محکم به هم مالیدن،تکان دادن مداوم و توقف نا پذیر پا...
ساعت چهار و ربع:احتمالا روند تکثیر اوراق امتحان طولانی شده!استاد هم که کلا به دیر آمدن عادت کرده.اگر یک بار دیر نیاید قطعا بدهکار خودش و آخرتش میشود!
ساعت چهار و بیست دقیقیه:چیزی نمانده به راحت شدن مقطعی مان از این غول بی شاخ و دم!
ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه:گوشی یکی از بچه ها زنگ میخورد.
«بچه ها استاد بود.میگه من واسم کار پیش اومده ساعت پنج میام!به بچه ها بگو کسی نره،امتحان برقراره!»
صدای اعتراض ها بالا میرود.مردک بی فکر،حتی روز امتحان هم دست از عادت با تاخیر آمدنش بر نمیدارد!ساعت چهار عصر امتحان دادن«به خصوص درسی مثل ریاضی» به خودی خود،مشکل بزرگی بود!حالا اما ساعت پنج؟پایان امتحان مصادف است با ساعت شش تا شش و نیم شب!وقتی هوا تاریکِ تاریک است.اتوبوس های دانشگاه هم کار نمیکنند و باید مسیری حداقل نیم ساعته را پیاه برویم.عده ای از بچه های غیر بومی هم برای همین امشب بلیت برگشت گرفته اند و این تاخیر امتحان حسابی برنامه هایشان را به هم خواهد ریخت!یکی مثل من هم که با اتوبوس بین شهری تردد میکند،قطعا از آن جا میماند!معلوم هم نیست که آیا تاکسی خطی و اسنپ گیرش بیاید یا نه!
همه بلند شده اند و خارج کلاس ایستاده اند!کم کم زمزمه هایی به گوش میرسد که اصلا بلند شیم برویم و امتحان ندهیم!همه موافق اند.یکی از بچه ها با استاد تماس میگیرد و تصمیم جمع را به او اعلام میکند.استاد هم تشر میزند که هر که برود تبعاتش پای خودش است و نمره ای درخشان تر از صفر نخواهد گرفت!با این تهدید عده ای سست شده و به کلاس برمیگردند و عده ای مصمم سر تصمیم شان باقی مانده اند.
-بچه ها خداوکیلی بیخیال!این باهامون لج کنه دهنمون سرویسه ها!خیلی ریاضی مون قویه حالا لج کردن استادش هم نور علی نور میشه!
-بابا لامصب،آخه ساعت پنج عصر انیشتنم نمیتونه امتحان بده!عجب بی شرفیه این یارو استاده!
-اصلا اون موقع اتوبوسای دانشگاهم کار نمیکنن!
-من که واسه شیراز ساعت هفت بلیط دارم چه غلطی بکنم!
-مرتیکه خیلی راحت زنگ میزنه میگه دیر میام منتظرم باشید!اونم نه ده دقیقه،نه بیست دقیقه،نه نیم ساعت!یه ساعتِ کامل!
-این از اول ترم دیر میومد.دائما سر کلاساش علاف بودیم.قتی هم میرسید با یه خنده جمعش میکرد و مام همراهیش میکردیم،اینم گفت اینا که خوب شاسکولایی هستن،بزار هر وقت خواستم بیایم تهش یکم میخندیم حل میشه!
-حالا شما هام یکم آروم باشین باهاش راه بیایم پاسمون کنه خلاص شیم!
-چی و چی باهاش راه بیایم؟همه مثل تو نیستن که خونشون یه ربع با دانشگاه فاصله داشته باشه!
-من واسه خودتون میگم.این لج کنه به فنا میریم.
-به درک هر گوهی میخواد بخوره!
دو دستگی!بحث های بی سر و ته!عصبانیت های اغراق شده!
ساعت پنج:استاد جواب تلفنش را نمیدهد.
ساعت پنج و ربع:کماکان پاسخ تلفنش را نمیدهد.دیگر همه بند و بساط خود را جمع کرده،چراغ کلاس را خاموش میکنیم و از کلاس بیرون میزنیم.که ناگهان جلوی رویمان ظاهر میشود.
یورش به سمت استاد.پیش به سوی یک جنگ کلامی تمام عیار
-استاد خداوکیلی تو این ساعت میخواید امتحان بگیرید؟
-استاد ما الان بلیط شهرمونو داریم واسه یه ساعت دیگه
-استاد اتوبوسای دانشگاه کار نمیکنن
-استاد بیخیال امتحان شید.بزارید برا پایان ترم منتاها یه فصلشو حذف کنید.
در مقابل هر کدام از این حرف ها فقط سرش را به بالا می تکان میدهد و لبخندی نفرت برانگیز بر لبش دارد.حرکت میکند به سمت کلاس و چراغ هایش را روشن میکند.مینشیند روی صندلی اش.
-استاد شما چرا هیچ ارزشی واسه وقت ما قائل نیستید؟ما آدم نیستیم مگه؟
لبخندش محو میشود:«هر کدومتون قطعا یه غیبت داره دیگه درسته؟دلیل غیبتتون چی بوده؟حتما یه کار واجب پیش اومده دیگه؟یعنی من آدم نیستم که کار برام پیش بیاد؟
-استاد شما میانگین از هر پنج جلسه چهارتاش براتون کار پیش میاومد.اگر انقد سرتون شلوغه بهتر نیست تدریسو بزارید کنار؟
ماتش برد.گویا اصل انتظار این حرف را نداشت.چهره اش قرمز شد و دود از سوراخ های دماغش بیرون میزد.با عصبانیت روی صندلی نشست و برگه ها را روی میزش پرت کرد.
-به من هیچ ربطی نداره!هر کی میخواد امتحان بده،بشینه امتحانشو بده،هر کیم نمیخواد به سلامت!
منظورش جز این نیست:میتونم هر موقع دلم بخواد بیام.اگر شمام تواناییشو دارید بسم الله
و این بشر عجیب الخلقه.دیر که آمده هیچ!به خاطر دیر آمدنش عذر خواهی نمیکند که هیچ!به جای عذر خواهی لبخند بر لب دارد که هیچ!تازه طلبکار ما هم شده!
همه مینشنیم و امتحان میدهیم!
این همه دعوا و کلنجار بیهوده!داد و فریاد الکی!
و مردی که حتی اگر دیر هم می آید باز خودش را صاحب حق میداند!
جمعه،شش دی نود و هشت،ساعت هشت و نیم شب،روبروی در خانه
پیک موتوری که سفارش پیتزا را آورده.دو دقیقه پیشش زنگ زده که آدرس دقیق تر را بپرسد.میگفت میخواهم سریع تر تحویلتان بدهم که مبادا سرد شود و شرمنده شوم.از قبل میشناسمش.قبلا هم برایمان سفارش آورده.مردی به شدت ساده.خیلی خیلی ساده.نگران برای اینکه مبادا دمای پیتزا یک درجه از آن چیزی که باید باشد پایین تر برود.هر بار برایم توضیح میدهد که چطور پیتزا ها را درون صندوقش جا میدهد که نظم شان به هم نخورد.یا اینکه چطور ماءالشعیر را جا میدهد که که زیاد تکان نخورد و گازش از بین نرود.در پایان هم آرزو میکند که به دل خوش بخورید و لذتش را ببرید و ما را هم دعا کنید.
وجدان.شرافت.
هزینه پیک هر بار چهار هزار تومان و اگر هر شب حد اکثر پانزده سفارش را ببرد،چیزی جز یک میلیون و خورده ای پول گیرش نمی آید
حقوق یک استاد هیئت علمی قطعا از هفت هشت میلیون تومان پایین تر نیست.
هر روز بیشتر از دیروز از این دانشگاه و فضای مصنوعی و تهوع آور آن خسته میشوم.همه چیز فِیک و دروغ!اسایتد الکی،دانشجویان الکی،میز ها الکی،صندلی های الکی،کتاب های الکی،رفتار های الکی،حرف های الکی،خودکار های الکی،جزوه های الکی
الکی الکی الکی «محسن نامجو طور»
بیهودگی،بیهودگی
استاد های دانشگاه را برداریم و به جای آن ها پیک موتوری بگذاریم،قطعا کشور بهتری برای زندگی کردن داریم!
یعنی بالاخره درست میشه؟
قلم قدرتمندی دارید. خیلی عالی بود👏👏
بهتره با خودت بگی همینه که هست.
میدونی اصلا اهمیتی نداره که کجا داری درس میخونی. مهم اینه که خودت چجوری باشی. البته تاثیر اطافیان بر انسان گاهی واقعا ترسناکه. راه حل پیش روی تو تلاشه واسه دوری از تاثیر اطرافیان. و تلاش برای موفقیت. بلکه واسه ارشدت ام بی ای شریف قبول شدی.
ولی واقعا استادتون حالم رو بهم زد.
وقتی میبینی برای قبول شدن دفاعش، پدرت برای همه اساتید و داوران و رییس دانشگاه و فلان و بهمان باید باقلوا بخرد بگذارددر دهان مبارکشان خونت به جوش می آد.
داستان قدیمی است.
ولی همچنان دردناک.
(نکته:باقلوا استعاره نیست.)
مرسی همچنین:))