نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویدهاند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتادهام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده اند.
در وجودت،یک گوهر درونی داری که در پشت حجاب های مختلف پنهان شده.مسئله ای که احساس میکنم ناچار به پذیرفتنش هستم.وگرنه ادامه ی زندگی بی معنا و پوچ میشود!زندگی پوچ هم که ناگزیر به سقوط است.
زندگی هم از همان جایی شروع میشود که شروع کنم این حجاب ها را کنار بزنم.زندگی غیر این که بردگیست!
این گوهر درونی را خس و خاشاکی،احاطه کرده است.اول باید این کثافت ها را کنار زد و بعد شروع کرد به چکش زدن به آن.اضافه هایش را کند و دور انداخت و سمباده کشید.هم آن خس و خاشاک ها و هم آن بخش های اضافه بریده شده،مستعد بازگشت دوباره هستند.مسلم است که هیچ وقت،به آن گوهر خالص نمیشود دسترسی کامل داشت.تمام زندگی میشود تلاش برای رسیدن به ارزش و گوهر درونی و جنگ با مزاحم ها و شکست ها و رنج ها و بعضا پیروزی ها.البته گوهر درونی هر آدمی هم بیکار ننشته!دائما خودش را قایم میکند و در عین حال نیمه گمشده اش که ما باشیم را فرا میخواند.انگار که میخواهد ما را از این سنگ بودن خلاص کند و به یک مایع شفاف تبدیلمان کند که بتوانیم جاری شویم و از تگنا ها رد شویم.
و اما مزاحم های این راه.به طور دقیق نمیشناسمشان.شاید گاهی جبر محیطی باشند که خب همه ی جبر ها قابل شکست نیستند،شاید گاهی عقل آدمی باشد که دستور توقف در مسیر را میدهد و گاهی هم راحت طلبی و ترس از نرسیدن!
این مزاحم های احتمالی،که از وجود داشتن یا نداشتن و کیفیت وجودشان بی خبرم را تنها با یک اسلحه میتوان شکست داد.
اسلحه هم چیزی نیست جز اینکه بدانم «مسئله و پرسش اصلی»من در زندگی چیست؟من میتوانم به چندین موضوع و درس و رشته دانشگاهی علاقه مند باشم.ولی خب این ها هیچ کدام آن«مسئله ی اصلی»نیستند!تنها وسیله ای هستند برای پاسخ به آن مسئله.تزکیه همیشه با تعلیم همراه و هم مسیر است.
برای من دو نقطه ی مبهم وجود دارد:
اولا این گوهر درونی،از روز تولد هر آدم وجود داشته یا به مرور شکل گرفته؟اگر پاسخ دومی است،این روند شکل گیری چگونه بوده؟ما به وجودش آوردیم؟اگر حاصل دست ما بوده که ما باید مسلط به آن باشیم!دلیل پنهان شدنش چیست؟پس شاید اصلا پنهان نباشد و این ها همه توهم باشند!بلکه هر روز با هر عمل ریز و درشت ما چیز جدیدی به آن اضافه یا کم میشود!
دوما،از آن جایی که گوهر درونی،عامل حرکت افراد است،پس میتوان گفت هر خانواده و ملتی هم برای خود یک گوهر درونی جمعی دارند که همگی به سویش حرکت کنند؟تاثیر آن گوهر جمعی روی گوهر فردی افراد چیست؟یکی از این دو تشکیل دهنده ی دیگریست یا اینکه هر کدام وجود مستقلی دارند و صرفا روی یکدیگر موثرند؟
هر بچه ای، از یک جایی به بعد،کم کم از خانه و خانواده فاصله میگیرد و به خودش اجازه میدهد که با آدم های دیگر هم ارتباط داشته باشد.آدم هایی جز همان هایی که هر روز در خانه ملاقاتشان میکند.به گروه هایی از انسان ها جذب میشود و تلاش میکند که بین آنها پذیرفته شود.وقتی خودش را جزئی از یک گروه میبیند،حس خوبی نسبت به خودش و هم گروهی هایش پیدا میکند.همان جمله ی معروف و تکراری که انسان موجودیست اجتماعی.اما اگر این فرایند با مشکل روبرو شود چه؟مثلا گروهی که فرد،قصد ورود به آنرا دارد،او را نپذیرد.یا بیخیال میشود و گروه های دیگر را امتحان میکند یا به هر دلیلی شروع میکند خودش را تغییر دهد و به آن آدمی که گروه مورد نظرش میخواهد تبدیل شود و عضویت خودش را ثبت کند.
شاید گاهی ماجرا به همین سادگی و تحت همین الگوی ثابت پیش نرود.شاید داستان کمی پیچیده تر شود.
«در مضحک ترین و تهوع آورترین دوران زندگیم به سر میبرم.»
صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد
موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت میتوانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه میکردند.هر وقت هم که کسی میخواست یکی بخرد،همه شروع میکردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی بساط یک سبزی فروش ایستاده بود و با او حساب کتاب میکرد.چادرش را گرفتم و شروع کردم به کشیدن.او که از این حرکت ناگهانی من جا خورده بود،مقاومت میکرد که بتواند باقی پولش را از سبزی فروش بگیرد.پس از دریافت چند اسکانس،بالاخره تسلیم شد و همراهم آمد...
پر از اغراقم...
اگر بخواهم چیزی یا کسی را توصیف کنم،اغراق میکنم...
در نشان دادن احساساتم،اغراق میکنم...
در تعریف کردن وقایع گذشته،اغراق میکنم...
وقتی میخواهم علاقه ام را به کتاب یا فیلم یا شخصیت خاصی نشان دهم،اغراق میکنم...
همین حالا که میخواستم درباره اغراق کردن هایم بنویسم،قصد داشتم که مثلا خودم را در یک اتاق بازجویی تاریک تصور کنم که بازجویی میآید و شروع میکند به اعتراف گرفتن،شکنجه کردن و فحش دادن!خاطرات مختلفم را مرور میکند و مجبورم میکند که اعتراف کنم!اعتراف به اینکه دائما در حال اغراقم!
برای موضوعی به این سادگی،که خودم،بدون بازجویی و شکنجه هم آن را اعتراف میکنم،چنین طرح مزخرفی را در ذهنم پرورش میدادم!
و قطعا،اغراق کردن روشیست برای گدایی توجه دیگران!برای شهرت طلبی!
گدای توجه دیگران هم حاضر است به هر عملی دست بزند،هر حرفی بزند،خودش را تحقیر کند،بقیه را تحقیر کند،به خودش انواع و اقسام شرارت ها را نسبت دهد،خاطرات جعلی عجیب و غریب درست کند و با تعجب و باز ماندن دهان دیگران،ارضا شود،بی موقع حرف بزند و هر از چند گاهی هم شروع کند به نمک ریزی های فراوان!
پر از اغراقم...حتی در همین متن هم اغراق کرده ام!
نمیتوانم اغراق نکنم!
از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا میدانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی میبردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.
همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی میکردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمیداد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه میکردم.با خودم فکر میکردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب میپریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم مینشستم،به طرف پنجره ی اتاق میرفتم.بازش میکردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم میکردم و با خدای خودم دردودل میکردم که چرا تمامش نمیکنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمیشوی؟
یکشنبه ساعت10شب:
میرسیم به ساحل.با آدم هایی روبرو میشویم که یا قدم میزنند یا در جمع های چند نفره نشسته اند و با هم حرف میزنند.میگردیم تا جایی خلوت را پیدا کنیم.کار بسیار سختیست!
بالاخره پیدا میکنیم.جایی که کسی ننشسته و فقط هر از چند گاهی،چند نفری رهگذر دارد.مینشینیم روی ماسه ها.خوراکی ها را میگذاریم روبرویمان.دریا نسبت به روز قبل آرامتر است.آسمان صاف است و بدون ابر.باد نسبتا سردی هم میوزد.روشنایی این بخش از ساحل کم است ولی به اندازه ای هست که قیافه هایمان قابل تشخیص باشد.عرفان ماری جوانا را بیرون میآورد،من هم فندک را...
یکشنبه:
ساعت8صبح:
با اینکه هنوز از پیاده روی دیشب احساس خستگی میکردیم ولی از خواب بلند شدیم.
-برنامه امروز چیه؟
+الان که باید بریم کلوب برا شاتل!دریا،چه آروم باشه چه نه،این کلوبه که دیروز رفتیم،گفتن شاتلو انجام میدن.ظهرم که برنامه ای نیست.میتونیم دو تا دوچرخه بگیریم جزیره رو بگردیم.شبم بریم همون پاساژه که دیشب رفتیم.یه لباسه چشممو گرفت دیشب!
-خب چرا همون دیشب نخریدیش؟
+دو دل بودم آخه!
ساعت8صبح شنبه:
با صدای آلارم موبایل هایمان از خواب بیدار میشویم.روی تخت هایمان مینشنیم و خیره میشویم به دیوار روبرو.
-برنامه امروز چیه؟
+صبح پاراسل و شاتل و غواصی،ظهر احتمالا خیلی خسته ایم پس خواب،شبم ساحل و کافی شاپای دم ساحل!
ایستاده ایم پشت پنجره اتاقمان.ساختمان های بلند،آسمان آبی و آفتابی،هوای تمیز،بادخنک،دریا هم کمی مشخص است.دود های سیگار را از ریه هایمان بیرون میکنیم و بیدار شدن جزیره را تماشا میکنیم!هر چند جزیره زیست شبانه ی نسبی هم دارد!