هر بچه ای، از یک جایی به بعد،کم کم از خانه و خانواده فاصله میگیرد و به خودش اجازه میدهد که با آدم های دیگر هم ارتباط داشته باشد.آدم هایی جز همان هایی که هر روز در خانه ملاقاتشان میکند.به گروه هایی از انسان ها جذب میشود و تلاش میکند که بین آنها پذیرفته شود.وقتی خودش را جزئی از یک گروه میبیند،حس خوبی نسبت به خودش و هم گروهی هایش پیدا میکند.همان جمله ی معروف و تکراری که انسان موجودیست اجتماعی.اما اگر این فرایند با مشکل روبرو شود چه؟مثلا گروهی که فرد،قصد ورود به آنرا دارد،او را نپذیرد.یا بیخیال میشود و گروه های دیگر را امتحان میکند یا به هر دلیلی شروع میکند خودش را تغییر دهد و به آن آدمی که گروه مورد نظرش میخواهد تبدیل شود و عضویت خودش را ثبت کند.
شاید گاهی ماجرا به همین سادگی و تحت همین الگوی ثابت پیش نرود.شاید داستان کمی پیچیده تر شود.
محله ی ای کوچک در یکی از شهر های اصفهان.هشت تا پسر بچه که میان کوچک ترین و بزرگ ترینشان سه سال تفاوت سنی بود.همه ی ما اولین گروه خارج از خانواده مان را تجربه میکردیم.گروه کوچک ما سه قانون محکم داشت.بدون هیچ تبصره و ماده ی خاصی:1-تمام اعضا باید عاشق فوتبال باشند و کیفیت بازیشان هم در حد قابل قبول باشد 2-هیچ بازی ای جز فوتبال در این محله انجام نمیشود3-هر کسی در جریان دعوا هایی که در بازی پیش میآید زخمی برداشت،حق چغلی کردن پیش پدر و مادرش را ندارد.
این قوانین طراح خاصی نداشت.هیچ جلسه ای هم هم تشکیل نشده بود که این سه قانون را تصویب کند.هر سه تا از همان روز اولی که یکدیگر را دیدیم خود به خود،شکل گرفتند،بدون اینکه کسی اعتراضی بکند.اگر هم کسی وارد گروه ما نمیشد حق این را نداشت که بخواهد بازی دیگری را در محله انجام بدهد!در محله ی ما فقط فوتبال معنا و مفهوم داشت.
دو سه سالی از تشکیل گروه میگذشت.جمعیت مان همان هشت نفر باقی مانده بود.دو تا پسر بچه دیگر هم در محله سکونت داشتند.قوانین ما را نپذیرفتند و ما قدرتمند ها هم خانه نشینشان کردیم!اولی پسری بود قد بلند و استخوانی و ضعیف.چند روزی بود میآمد و کنار دیوار میایستاد و بازی ما را تماشا میکرد.کاری که ما از آن تنفر داشتیم!دعوتش کردیم که به ما بپیوندد.دعوت ما را رد کرد.گفت که خیلی با فوتبال میانه ای ندارد.پرسیدیم که پس چرا فوتبال بازی کردن ما را تماشا میکند اگر از آن خوشش نمیآید؟پاسخش این بود که خب حوصله اش در خانه سر رفته!هشت نفری مثل چند کفتار گرسنه به طرفش خیز برداشتیم و محاصره اش کردیم،ابتدا حسابی تحقیرش کردیم و به او فهماندیم که یک مرد باید عاشق فوتبال باشد بعد هم او را به چند ده متر آنطرف تر راهنمایی کردیم،جایی که دختر بچه های محل،لی لی بازی میکردند.از نظر ما آنجا جای مناسب تری برای او بود!چون احتمالا علایق مشترک تری با آنها داشت و مثل آنها دختری بیش نبود.برای ما در آن دوران دختر بودن یک ضعف محسوب میشد.پس برای تحقیر کردنش،به دختر ها تشبیهش میکردیم!حسابی ترسیده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود.با قدم های سریع به طرف خانه شان رفت و در را محکم پشت سرش بست.دیگر او را ندیدیم!
دومی هم داستانی مشابه اولی داشت با این تفاوت که کمی سمج بود و مثل اولی با همان تشر اول،تسلیم نشد.کله خر بازی در میآورد و با دوچرخه اش از وسط میدان بازی ما رد میشد.به قصد اینکه حالا که در جمع ما جایی ندارد،پس انتقامش را با مختل کردن بازی ما بگیرد!نسبت به فحش ها و تهدید هایمان هم بی توجه بود!یک روز که طبق عادتش با سرعت،نزدیک محل بازی ما میشد،یکی از بچه ها به طرفش خیز برداشت و حمله کرد و از دوچرخه اش سرنگونش کرد!از دماغش خون میپاشید و روی پیشانی و دست هایش زخم های بزرگی به وجود آمده بود.لنگ لنگان به خانه شان رفت و با پدر عصبانیِ آماده ی دعوایش،بیرون آمد!دعوای حسابی ای بین پدر او و پدر رفیق ما شکل گرفت.پر از فحش و تهدید به شکایت و این جور حرف ها!قائله با دخالت بقیه همسایه تمام شد.از آن روز به بعد،پسر کله خر سمج محله،جرئت بیرون آمدن را نداشت!حسابِ کار دستش آمده بود!اینجا ما فرمانرواییم!یا قوانین ما قدرتمند ها را میپذیری یا حتا حق تردد در کوچه را هم نداری!
خانواده ی جدیدی به محله ی ما آمدند.پدر راننده وانت بود و مادر هم احتمالا خانه دار!یک خانه ی کاه گلی که مدت زمان طولانی بدون سکنه بود را خریده بودند.سه تا بچه داشتند که یکی از آنها پسر تپلی بود به نام علی.چندان تمایلی به شستن صورت کثیفش نداشت و لباس هایش هم کهنه و بعضا تنگ بودند!دیدن لرزش ران هایش در شلواری که به تنش زار میزد،برای ما یک سوژه ی خنده ی جدید بود!میخواست که عضو گروه ما شود!بازی اش اما افتضاح بود.قوانین فوتبال را هم به خوبی نمیدانست.گاهی مثل احمق ها وسط بازی توپ را با دست برمیداشت و حسابی هم تیمی های خودش را کفری میکرد.از پس یک پاس ساده هم بر نمیآمد.وقتی هم که دروازبان میشد از توپ میترسید و به هر توپی که به سمتش شلیک میشد،جا خالی میداد.انتظار شوت خوب زدن از او هم که انتظار بسیار ابلهانه ای بود!در طول هر بازی حسابی فحش کشش میکردیم.حتی گاهی اوقات آنقدر چلمن بازی در میآورد که تیم رقیب که طبیعتا باید از این اتفاق خوشحال باشند هم کفرشان در میآمد!در صورتش همیشه یک ترس و اضطراب خیلی واضح دیده میشد.هر بار هم که گندی میزد چشم هایش را محکم میبست و خودش را برای ناسزا ها و تحقیر شدن ها آمده میکرد.هیچ کس او را علی صدا نمیکرد.«علی چاقه» اسمی بود که برای او انتخاب کرده بودیم!مشخص بود که از این وضعیت خوشحال نبود ولی خب مگر میتوانست اعتراضی هم داشته باشد؟ما هشت نفر بودیم و او یک نفر!ما قدرت داشتیم و او نداشت!ما توانایی خانه نشین کردن هر کسی که با ما هم سلیقه نبود را داشتیم و او نداشت!او از ما میترسید و تمام سعی و تلاشش را میکرد که فوتبال بازی کردنش را بهتر کند تا هم از زیر این همه خفت و خواری بیرون بیاید و هم به درد خانه نشینی مبتلا نشود!تلاشش بیهوده بود!وقتی حتی توانایی چند متر دویدن را نداشت و سریعا نفس هایش به شماره میافتاد،ابدا نمیتوانست به استاندارد های مدنظر ما حتی نزدیک شود!به مرور تصمیم گرفتیم که از گروه اخراجش کنیم!دیگر هیچ کس حاضر به هم تیمی بودن با او نبود!همه میگفتیم که هر تیمی که علی چاقه عضو آن باشد،انگار که سه یار از آن تیم کم میشود.هر تیمی که در آن بود بازنده قطعی بود و از این وضعیت دیگر خسته شده بودیم.دیگر نمیتوانستیم،موجود پخمه ای که ذره ای پیشرفت در او دیده نمیشد و هر روز هم نسبت به روز قبل یک نقطه ضعف جدید رو میکرد را تحمل کنیم!علی چاقه برای ما به نمادی از ناتوانی و حماقت تبدیل شده بود!مثلا هر وقت مسابقه ی فوتبالی که شب قبل دیده بودیم را برای یکدیگر تعریف میکردیم،بازیکنی که از همه بدتر بود را به علی چاقه تشبیه میکردیم!یا مثلا وقتی کسی موقعیت خوب گلزنی را خراب میکرد خطاب به او میگفتیم:«حتا اگه علی چاقه هم بود اینو گل میکرد!»
کم کم به این که اخراجش اتفاقی قریب الوقوع است،پی برد!اما قصد تسلیم شدن را نداشت!تلاش هایش برای خوب بازی کردن که به بن بست خورده بودند،پس باید راه دیگری پیدا میکرد!راهی که از طریق آن بتواند قوانین گروهی ما را دور بزند!قوانین ما قدرتمند ها را!
شروع کرد به باج دادن!هر روز با دستی پر از چیپس و پفک و لواشک به استقبالمان میآمد!سی دی های کارتون میخرید و به رایگان به همه قرض میداد،برچسب هایی از شخصیت های کارتونی و فوتبالی میخرید و بین ما تقسیم میکرد.این ولخرجی ها را با همان پول هایی میکرد،که پدرش با کار کردن رو وانتی قراضه و اسقاطیش به دست میآورد!
اوضاعش خیلی فرقی نکرد!فقط تا زمانی که این باج دادن هایش برقرار بود ما هم موقتا او را اخراج نمیکردیم.کماکان او را تحقیر میکردیم و فحاشی هایمان هم به جای خود باقی مانده بود!اگر هم اسثنائا عمل مفیدی در جریان بازی انجام میداد،آن را نادیده میگرفتیم!هیجان زده میشد و با چهره ای ذوق زده،منتظر شنیدن تعریف و تمجید بود!هنگامی که با بی تفاوتی ما روبرو میشد چهره ی شاد و خندانش،جایش را به یک چهره ی سرخورده و دمغ میداد!
ما به تحقیر کردن و فحش دادن به او معتاد شده بودیم!
خلاصه که ما،علی چاقه را به موجود مفلوک و بدبختی تبدیل کرده بودیم،که برای پذیرفته شدن،مجبور به باج دادن و تحمل حقارت و فحاشی شده بود.ما قدرتمند ها!
از آن سال ها،نه سالی میگذرد.ما هم از آن محله نقل مکان کرده ایم!
نقطه ی غم انگیزتر ماجرا را اما هفت هشت ماه پیش با چشمان خودم دیدم!در یکی از پارک های شهر نشسته بودم.چهره ی آشنایی از روبروی ی چشمانم گذشت!علی چاقه بود.قیافه اش خیلی عوض نشده بود و حتا در تاریکی شب هم قابل تشخیص بود.با چند نفر لات و لوت و اوباش همراه شده بود!قبلن هم از یکی دوتا از بچه محل هایی که هنوز با هم ارتباط داریم ماجرایش را شنیده بودم!اما این بار به چشم دیدم!رفقای اوباشش به او فحش مادر میدادند و میخندیدند!خود او هم قاه قاه میخندید!مثل یک حیوان خانگی دست آموز،هر کاری که به او دستور میدادند را انجام میداد!برایشان قلیون درست میکرد،موتور هایشان را جا به جا میکرد،از بوفه پارک خوراکی میخرید!تبدیل به یک برده ی بی اراده شده بود!حاصل دست ما قدرتمند ها!
و من شاهد این صحنهی تلخ و شوکه کننده بودم!صحنه ای که در بوجود آمدن آن،نقش بزرگ و غیرقابل انکاری داشتم!
چقدر برای علی چاقه ناراحت شدم:((
:((((((((
الانم نمی تونید کمکش کنید ؟