مادرش خیلی خوشحال بود که آن پسر خانه نشینی که سال تا ماه بیرون نمی رفت و دائما در اتاقش روزگار می گذراند و حتی با زور و دعوا حاضر میشد برای شام و ناهار پایش را از آن خراب شده بیرون بگذارد،دیگر برای خودش مردی شده و در این تابستان که اکثرا بیکار است ظهرها میرود دم مغازه یکی از دوستانش که کار کند و کار بیاموزد! مادر از اینکه خدایی نکرده پسرک عزیزش به مرض افسردگی دچار شده باشد خواب و خوراک نداشت.از هر راهی استفاده میکرد تا او را از اتاقش بیرون بکشد و سرگرم کاری بکند.هر از چند گاهی چند کیلو سبزی خوردن باغی از همسایه شان میگرفت و از پسر دعوت می کرد که بیاید تا با هم آنها را پاک کنند و بعد در بین اعضای فامیل تقسیمش کنند!هر گاه تلویزیون فوتبال تیم محبوب پسر را میگذاشت با ذوق شوق او را صدا میزد که بیا تیمت بازی دارد!بدو که الان گل میخورد ها!اصلا من هم از امروز طرفدار تیم تو هستم!بیا با هم مسابقه را ببینیم!هر از چندگاهی هم یک بلایی سر موبایلش می آورد تا پسر را صدا کند که بیرون بیاید و آنرا برایش درست کند!این کار را شدیدا مصنوعی انجام می داد!مادر هر بار که با جواب های سرد پسر رو برو می شد ابدا نا امید نمی شد.هر بار یک راه جدید و متنوعی را امتحان می کرد!ایمان داشت که موفق می شود.
حالا خوشحال است و دیگر کمی احساس سبکی می کند!انگار حالا ایمان او هم محکم تر از دیروز شده.
برادرم می گفت:«احمق!خر نشو و بیا این دوچرختو بفروش.یه هفتصد هشتصد تومن هم من میزارم روش یه دوچرخه خوب میخریم.هم خودت استفاده میکنی هم هر از چندگاهی من.دلیل این مقاومتت چیه آخه مرد حسابی؟چرا یکم این مخت کار نمی کنه؟ چن سال دیگه مثل سگ پشیمون میشی ها!الانه که با یه قیمت نسبتا خوب میخرنش،چند سال دیگه تفم کف دستت نمیندازند!»
رفیقم می گفت:«حق با داداشته! در ضمن اینم بدون اینو ردش نکنی بره چند سال دیگه حسابی میوفته به خرج!هر روز یه جاش خراب میشه. نکنه دلیل این که نمیفروشیش اینه که مثلا باش خیلی خاطره داری و دلت نمیاد؟ تموم کن این اخلاقای بچگونتو! برو بفروشش اون پولیم که داداشت میخواد بده بگیر بیا بریم پیش داییم.میدونی که دوچرخه فروشی داره؟بهش میگم بات راه بیاد یه دوچرخه نامبر وان با تخفیف زیاد بده بهت ،بری حالشو ببری!»
تعمیرکار دوچرخه می گفت:«حق با رفیقته پسر خوب! الان میتونم با یه روغن کاری درستش کنم ولی چند سال دیگه حسابی میوفتی تو خرج!منکه بدم نمیاد! بالاخره خراب شه،میاریش پیش خودم . مشتری دائمم میشی! واسه خودت دارم میگم.نکنه دلیل این که نمیفروشیش اینه که از دوچرخه جدید سوار شدن میترسی؟یادش بخیر!ما یه رفیق داشتیم تو بچگی این ترس ابلهانه رو داشت! آخه نمیدونم اینم دیگه آخه ترس داره؟!»
بله هر سه نفر حق داشتند!
از وقتی که از شر دانشگاه خلاص شده ام اکثر شب ها تا صبح بیدارم.در اتاقی تقریبا دوازده متری لحظات آرامش بخش شب را که خبری از سروصدا و بیهودگی های طول روز نیست می گذرانم!البته با همنشینی جیرجیرک های دوست داشتنی که روز به روز رابطه ام با آنها بهتر می شود و دیگر شبی نیست که مرا خدایی نکرده تنها بگذارند.تقریبا کار هایی که در طول شب میکنم کار های تکراری ای هستند ولی جنس این تکرار با تکرار هایی که در طول روز می کنم زمین تا آسمان متفاوت است.اصلا قابل قیاس هم نیست.
حدود ساعت چهار صبح که می شود، صدایی چنان توجهم را جلب می کند که بی اختیار بلند می شوم و به پنجره اتاقم نزدیک می شوم و گوشم را تیز می کنم.
خش خش خش خش
این صدا چرا یک آرامش عجیبی را روانه ی جانم می کند! صدای جارویی که با دستان رفتگر محل به زمین کشیده می شود جوری متحیرم می کند که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شوم تا وقتی که کم و کمتر می شود و در نهایت قطع می شود خیره به آسمان تاریک شب می مانم و مانند یک مجسمه هیچ حرکتی نمی کنم. مدتی بود که شدیدا علاقه مند شده بودم که بروم و این رفتگر را ملاقات کنم. ولی خب مادرم خوابش سبک است و اگر بیرون رفتنم سروصدایی ایجاد کند و خدایی نکرده بیدار شود تا صبح نمیتواند بخوابد.به خاطر این بیخوابی در طول روز دچار سر درد می شود و دائما به جانم غر میزند!
بالاخره یک شب تصمیم گرفتم که به محض شنیدن صدای دلنشین جارویش بروم و زیارتش کنم...
این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده که از چیزی مشوش می شه که هر چی میگرده می بینه هیچ دلیلی واسش نمی تونه پیدا کنه!خیلی وقتا که احساس می کنه اگر فلان کار رو انجام بده حس خوبه می گیره دقیقا یه جوری همه چیزو پیش می بره که نزدیک اون کار هم نشه!!در عوض کاری که بهش حس پوچی و بی ارزشی رو میده جوری مقدمه چینی می کنه براش که حتی یک درصد هم احتمال نشدنش باقی نمونه!
انگار تو این ذهن یه شکنجه گر حرفه ای هست که سال ها آموزش شکنجه گری دیده! بی معرفت کارشو خوب بلده...
ما یا با فوتبال ارتباطی نمی گیریم یا اینکه فوتبال با گوشت و خونمان عجین می شود! حد وسطی ابدا وجود ندارد!
من هم از آن دسته ای هستم که تصور زندگی بدون فوتبال برایم غیر ممکن است!یعنی اصلا زندگی ای که در آن استرس مسابقه این هفته تیم محبوبت،فریاد های شادی بعد از گل تیم محبوبت،فحش های مکرر به داور و تیم حریف،شادی از گل خوردن و مغلوب شدت تیم رقیب،خوشحالی بیکران از ناراحتی طرفداران تیم رقیب،اشک های بعد از برد ها و باخت ها و در نهایت حرص خوردن های ناشی از بد بازی کردن تیمت را نداشته باشد،چقدر زندگی تکراری و بیهوده ای است!تصور آن هم وحشتناک است!
زمانی که مدرسه می رفتم -دوران راهنمایی-نسبت بچه هایی که سیگارمی کشیدند بدبین بودم. احساس می کردم که چقدر ابله هستند که با این همه هشداری که درباره مضر بودن سیگار میدن باز میرن سمتش!!با خودم فکر می کردم که حتما هم به خاطر یه نخ سیگار چقدر توهم میزنن که مثلا بزرگ شدند!اصلا چطور با این بوی بدش کنار میان! چیه این بو و دود جذبشون می کنه! حتی بعضی وقتا هم پا رو فراتر میذاشتم و میرفتم باهاشون حرف بزنم که مثلا از توهم درشون بیارم و نجاتشون بدم.شروع صحبتامم با جمله«سیگار نکش ابله» بود!در این مسیر خطیر حتی بعضا وقتا تحقیرشون هم می کردم!خیلی هم یادم نیست چی جواب میدادن،فقط یادمه بعد از تموم شدن مکالمه به خودم افتخار می کردم که حداقل از اینا بیشتر میفهمم که سیگار نمی کشم! در واقع خودم از اونا بیشتر در توهم به سر می بردم!!!
می تونم با اطمینان بگم تو چهار پنج روز اخیر حدود چهار پاکت سیگار مصرف کردم! خونه ی خالی رفیقم و سیگار هایی که پشت هم دود می کردیم!حتی آخر باری به سیگارای ارزون «آریزونا »با نیکوتین یک دهم رو اوردیم که پولامون بیشتر از این به فنا نره!!پاکتی شیش و نیم!وقتی می خواستم زحمتو کم کنم و برگردم خونمون به حدی لباسام بوی سیگار گرفته بودند که به محض رسیدن پریدم حموم و هر دو تیکه لباسمو خودم با دست شستم که مبادا مادرم وقتی میخواد بریزدشون تو ماشین لباسشویی متوجه بو بشه!!
اولین نخی که کشیدم برمیگشت به شونزده سالگیم!با یکی از رفقا رفتیم دم یه سوپری.با ترس و لرز فراوان دو نخ وینستون لایت گرفتیم و با ترس و لرز بیشتر تو پارک محله شروع کردیم به کشیدن!مثل سگ میترسیدیم که مبادا یه آشنایی ببینه و لو بریم!یکی نگهبانی میداد و اون یکی میکشید!
دیگه از اون به بعد قضیه ما و سیگار تا حالا که نوزده سالمه شروع شد!البته تا الانم به مصرف روزانه نرسیدم!یعنی مثلا میشه یک ماه نکشم و مسئله ای نباشه برام،ولی خب شرایطش پیش بیاد چیزی کم نمیذاریم!تقریبا اکثر مارک های موجود رو هم امتحان کردم! از کنت و وینستون و آریزونا تا مگنا و بهمن و سناتور!!
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگر همون آدمایی که یه موقع هایی تحقیرشون می کردم حالا بیان وضعمو ببینن واکنششون چیه؟!!! نمیزنن تو گوشم که مرتیکه تو دست از سر ما بر نمیداشتی حالا خودت داری پاکت پاکت میکشی!
به همین بیهودگی
اگر این ماسک ها را از صورت بردارم شاید به موجود نفرت انگیزی تبدیل بشوم که اطرافیانش هیچ وقت نخواهند دوباره او را ببینند!شاید افراد زیادی به خودشان ناسزا بگویند که لعنت به ما که چه فکری درباره این شبه آدم می کردیم و چقدر ساده بودیم!شاید دیگر نتوانم در چشم خیلی ها نگاه کنم. احتمالا فقط خودم بمانم و موجودی که دیگر دستش رو شده...
از بدو تولد شروع می کنیم تکه های پازل شخصیتمان را بچینیم!برخی تکه ها به اجبار از ابتدای تولد بوده اند.هم میتوان برشان داشت و تکه های دیگری جایگزین کرد و هم میتوان متناسب با آنها تکه های جدید را چید.گاهی اشتباه می چینیم و زود متوجه می شویم و اصلاحش می کنیم!گاهی تکه ای را گم می کنیم و شاید در ادامه پیدایش کنیم و شاید هم تا زمان مرگ نه! گاهی به دیگران اعتماد می کنیم و مطابق نظر آنها چند تکه ای رامیچنیم.یا از این اعتماد نتیجه می گیریم و یا اینکه تصمیم می گیریم که دیگر به احدی اعتماد نکنیم!
شاید هم گاهی به حال و روز الان من دچار شویم! بدانیم که خیلی از تکه ها را اشتباه چیده ایم ولی نفهمیم که چگونه این تکه های اشتباهی را برداریم و اصلا تکه های درست کدامند که بخواهیم جایگزینشان کنیم!
کله پز می گفت:«این امرزوی ها هستند که دوست دارند کله پاچه را با آرامش و آرام بخورند وگر نه اصل کله خوری مبتنی بر با عجله و حول حولکی خوردن است!»
کله پز ما را امروزی می دانست صرفا چون کله را با آرامش میخوردیم!!!
ساعت چهار و نیم صبح. مادر و پدر رفیقی مدتی است که به مکه رفته اند و رفیقمان نیز از ما دعوت به عمل آورده که هر از چند گاهی به منزلشان بروم و چند روزی بمانم.او را هم به دنیای زیبای شب بیداری دعوت کردم و هم اکنون او در حال ویوولون تمرین کردن است و من نیز«داستان دو شهر» چارلز دیکنز را باز کرده ام و میخوانم.یک ساعت دیگر هم که کله پزی ها باز می کنند می رویم که یک کله پاچه بزنیم و حسابی سرمست شویم!
خلاصه که زندگی فعلا بر وفق مراد است.