پسری در حال شکل گیری! می نویسم،شاید زنده بمانم و شکل بگیرم...
هر شب صدای خش خش جارویش می آمد نوشته شده توسط آقای تشکیل ۲۵ مرداد ۱۳۹۸ ,

از وقتی که از شر دانشگاه خلاص شده ام اکثر شب ها تا صبح بیدارم.در اتاقی تقریبا دوازده متری لحظات آرامش بخش شب را که خبری از سروصدا و بیهودگی های طول روز نیست می گذرانم!البته با همنشینی جیرجیرک های دوست داشتنی که روز به روز رابطه ام با آنها بهتر می شود و دیگر شبی نیست که مرا خدایی نکرده تنها بگذارند.تقریبا کار هایی که در طول شب میکنم کار های تکراری ای هستند ولی جنس این تکرار با تکرار هایی که در طول روز می کنم زمین تا آسمان متفاوت است.اصلا قابل قیاس هم نیست.

حدود ساعت چهار صبح که می شود، صدایی چنان توجهم را جلب می کند که بی اختیار بلند می شوم و به پنجره اتاقم نزدیک می شوم و گوشم را تیز می کنم.

خش خش خش خش

این صدا چرا یک  آرامش عجیبی را روانه ی جانم می کند! صدای جارویی که با دستان رفتگر محل به زمین کشیده می شود جوری متحیرم می کند که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شوم تا وقتی که کم و کمتر می شود و در نهایت قطع می شود خیره به آسمان تاریک شب می مانم و مانند یک مجسمه هیچ حرکتی نمی کنم. مدتی بود که شدیدا علاقه مند شده بودم که بروم و این رفتگر را ملاقات کنم. ولی خب مادرم خوابش سبک است  و اگر بیرون رفتنم سروصدایی ایجاد کند و خدایی نکرده بیدار شود تا صبح نمیتواند بخوابد.به خاطر این بیخوابی در طول روز دچار سر درد می شود و دائما به جانم غر میزند! 

بالاخره یک شب تصمیم گرفتم که به محض شنیدن صدای دلنشین جارویش بروم و زیارتش کنم...

فلاکس چایی را از ساعت دو شب آماده میکنم. به اتاقم می برمش تا زمانش برسد! انتظار و انتظار. انگار جیرجیرک ها هم مانند خودم هیجان زده شده اند. صدایشان از همیشه نزدیک تر است و گویا می خواهند یک جوری حالی ام کنند که آنها را نیز با خودم ببرم. تصمیم می گیرم که همان کار های شب های قبل را انجام دهم تا زمان سریع تر سپری شود ولی نمی توانم.به محض اینکه به سمت کاری می روم،شروع می کنم به خیال پردازی و اصلا یادم می رود که داشتم چه کاری می کردم! 

در خیالم چهره ی رفتگر را ترسیم می کنم و شروع می کنم با او حرف بزنم و حرف های او را نیز پیش بینی می کنم.از جمله عادت هایم همین است که قبل از اینکه بخواهم فردی را ببینم-فرقی نمی کند که غریبه باشد و تا به حال او را ندیده  باشم یا اینکه آشنا باشد و هزار بار دیده باشمش-زمان زیادی را به این نوع خیال پردازی ها اختصاص می دهم.

نزدیک ساعت چهار صبح که  می شود دیگر طاقتم طاق شده.گوشم را به توری پنجره چسبانده ام و منتظرم  به محض شنیدن صدا هر چند از دور و و اندک،از خانه بیرون بزنم.

یک ربعی از چهار گذشته بود که بالاخره صدای موعود کم کم نزدیک میشد. فلاکس را به همراه دو لیوان شیشه ای و کمی خرما و قند که آنها را  در ظرف کوچک پلاستیکی در داری گذاشته بودم  به دست گرفتم و از اتاقم خارج شدم. مادرم در هال خانه خوابیده بود. با قدم های آهسته به سمت در خروجی هال پیش رفتم. وارد راه پله شدم. در را با زحمت و دقت بسیار،به آرام ترین شکل ممکن باز کردم  و بیرون رفتم.به همان دقت در را آهسته پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. ماموریت با موفقیت انجام شد!!

سر کوچه منتظر می مانم تا برسد! مردی با لباس سبز فسفری شب نما،با قدم های آهسته نزدیک و نزدیک تر میشد. لبه ی جدول نشستم تا نزدیک تر شود. بالاخره رسید، فلاسک را برداشتم و با قدم های محکم که متوجه حضورم شود به سمتش حرکت کردم. چند قدمی بیشتر نمانده بود که سرش را بالا آورد و بالاخره توانستم چهره اش را ببینم. صورتی تپل و بشاش که حسابی به دل آدم می نشست. سلام کردم و با لبخند جواب سلامم را داد و شروع به احوال پرسی کرد! احوال پرسی اش جوری بود که انگار سال های سال است مرا می شناسد.صمیمیتی از نحوه صحبت کردنش می بارید که دلم می خواست این مکالمه ابدا تمام نشود. چایی را تعارفش کردم و دعوتش کردم که لب جدول بنشینیم و گپی کوتاه بزنیم. بی درنگ قبول کرد و جارویش را با احتیاط زیاد به دیوار یکی از خانه های کوچه تکیه داد.این کار را با چنان ظرافتی انجام داد که میشد حس کرد که چقدر جارویش را دوست دارد. بالاخره همدم اصلی او در شب همین جارو بود.

چایی را ریختم و به دستش دادم.قند و خرما را تعارفش کردم. دو تا قند برداشت و شروع به فوت کردن چایی کرد.در حین فوت کردنش پرسید:«خب جوون چی شده این موقع شب،فلاسک به دست اومدی اینجا؟ خونتون تو همین کوچس؟»

جواب دادم:« آره حاجی خونمون همینه که چسبیده به عطاری.صدا جارو کشیدنتون رو از اتاقم چند شبه دارم می شنوم.گفتم بلند شم بیام ببینم این صدای قشنگو کی به وجود میاره.»

فکر کرد دارم از صدا گله می کنم.خندید و پرسید:«صدای جاروم از خواب بیدارت می کنه؟»

-نه. من اکثرا شبا بیدارم.

-چرا؟خدایی نکرده بیماری ای چیزی داری؟

-نه بابا بیماری کجا بود!شبا خیلی قشنگ تر از روزه حاجی! دلم نمیاد این قشنگیشو از دست بدم.

-آخ گفتی! چیه این ظهرا مخصوصا تابستونا! آدم میاد بیرون از یه طرف آلودگی،از یه طرف سر وصدا و از همشون بدتر این گرما و آفتاب که ته دیگ می کنه آدمو.

-تو این مسئله خیلی با هم تفاهم داریم

باز هم خندید و شروع کرد به نوشیدن چایی. چایی نوشیندش هم به طرز عجیبی شیرین و دلپذیر بود. خنده از لبش ثانیه ای نمی افتاد

-چند سالته جوون؟

-نوزده 

-درس میخونی؟

-آره

-رشتت چیه؟

-مدیریت بازرگانی!

-کدوم دانشگاه؟

-همین اصفهان خودمون

-خوبه خوبه.درس خیلی خوبه.

چند ثانیه ای سکوت برقرار شد و کمی لبخندش محو شد ولی چیزی طول نکشید که باز ظاهر شد.

-گفتی مدیریت بازرگانی؟

-آره

-اوه اوه پس قراره حسابی پولدار شی!!

این بار من می خندم

-من که زیاد سر در نمیارم از دانشگاه ولی اسمش که به پول و اینا میخوره!درباره چیه؟

-نمیدونم حاجی!

-داری میخونیش بعد نمیدونی درباره چیه؟

- نه میدونم درباره چیه نه میدونم اصلا چرا امدم توش!

-خب قبل اینکه بری چرا تحقیق نکردی دربارش؟

-کلا آدم گیجی هستم حاجی! یه آدم گیج ابله!

-دور از جون این حرفا چیه؟ تو هم راه خودتو پیدا می کنی و ایشالا که عاقبت به خیر میشی

-سلامت باشی حاجی.

چایی اش تمام می شود. فلاسک را برمیدارم که دوباره برایش بریزم که مانعم می شود

-نه جوون نیم ساعت پیشم تو این کله پزیه سر خیابونتون یه چایی خوردم دیگه نمی تونم!

- یه خرما بخور حداقل

-باشه به خاطر گل روت یه خرمام برمیدارم.

خرمایش که تمام شد هسته اش را در جیبش گذاشت و یاعلی گویان از جایش بلند شد.

-دست درد نکنه پسرم بابت چایی.شبای دیگه هم  اگه بیدار بودی بازم بیا یه سری بزن بهمون.البته خودتو تو زحمت نندازی باز!

-خواهش میکنم حاجی.زحمتی نیست. هر شب داری کل اینجا رو جارو میکنی به چه تمیزی بعد به چایی اوردن ما میگی زحمت؟

-عاقبت به خیر بشی پسرم. من دیگه با اجازت برم که به کارم برسم.خدا پشت و پناهت

 

 

جارویش را با همان ظرافت قبلی برداشت و رفت! چند دقیقه ای نگاهش کردم.چقدر وجودش آرامش بخش بود.چقدر شیرین حرف میزد و چه مهربانی بی پایانی در صحبت هاش جاری بود! چقدر جارو زدنش زیبا و دلنواز است...

بالاخره بلند می شوم که به سمت خانه بروم.یادم می آید که ای بابا کلید را با خودم نیاورده ام...

 

۱
۷ نظر
شما هم نظر بدید ۷ نظر
  • بهـ نام
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۰۶:۵۴

    چقدر قشنگ بود اونجا که هسته ی خرما رو گذاشت تو جیبش :)

    خیلی نوشته قشنگی بود دمت گرم

    به سرم زد که تا نمردم یه شبو با اینجور آدما بگذرونم

    آقای تشکیل
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۱۳:۴۹
    آره نمیدونی با چه آرامش و ظرافتی همه کاراش حتی همین هسته خرما گذاشتن تو جیبشو انجام می داد!
    لطف داری دوست عزیز.ممنون از وقتی که گذاشتی
    حتما تجربش کن مشتری میشی!
  • کژ تاب
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۰۸:۳۶

    خیلی به دلم چسبید.

    حالا آخرش چطوری رفتی تو؟

    آقای تشکیل
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۱۳:۴۸
    لطف داری و ممنون از وقتی که گذاشتی!
    هیچی دم در نشستم تا اذون صبح رو بگن و مادرم برا نماز بلند شه! آیفون زدم مادرم با ترس و لرز در رو باز کرد!! یه بازجویی کوچیکی کرد و بعد دیگه تمام!
  • لیلا هستم
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۱۷:۲۶

    چه قلم قشنگی داری:)

    عجیب محو متن نوشته شده ت بودم. خیلی به من چسبید.

    راستی منم مثل تو هستم. وقتی کسی رو ندیده باشم همش خیالپردازی میکنم همیشه فکر میکردم من اینطورم😂 خداروشکر یکی مثل من پیداش شد

    آقای تشکیل
    ۲۶ مرداد ۹۸، ۰۱:۱۷
    لطف داری دوست عزیز. تشکر بابت وقتی که گذاشتی

    خیال پردازیای جالبیه!اگه طرفی رو که میخوایم ببینیم رو دوست داشته باشیم شدیدا لذت بخشه و اگر خیلی خوشمون نیاد ازش تا اندازه ای آزار دهندست! ولی خب خیاله دیگه! خودش پرواز میکنه و میره بدون اینکه نظری بخواد!
  • نگاه کوهستان
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۱۹:۰۸

    سلام

    چقدر عالی و دلنشین و با ظرافت:)

    خیلی دوس داشتم

    ممنون

    آقای تشکیل
    ۲۶ مرداد ۹۸، ۰۱:۲۴
    سلام و درود
    نظر لطفتونه
    خیلی خوشحالم که خوشتون امده.

  • فاطمه م_
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۲۲:۵۴

    واقعی بود؟ خیلیی قشنگ بود، هم خود قضیه هم نوشتن‌تون :)

    کلیدو چرا جا گذاشتین آخه؟ :)) 

    آقای تشکیل
    ۲۶ مرداد ۹۸، ۰۱:۲۹
    بله واقعی بود. این اولین دیدارمون بود که حدود بیست روز قبل اتفاق افتاد. چهار پنج بار دیگه هم دیدیمش و با هم گپ زدیم که حتما مینویسمشون.
    از شدت هیجان کلا یادم رفته بود که اصن قراره بعدش برگردم خونه!!
    ممنونم از وقتی که گذاشتید و ممنونم از اظهار لطفتون.
  • سیدحمیدرضا باب الحوائجی
    ۲۵ مرداد ۹۸، ۲۳:۱۳

    قلمت خیلی خوبه 

    بسیار عالی

    آقای تشکیل
    ۲۶ مرداد ۹۸، ۰۱:۳۰
    نظر لطفته داداش. 
    تشکر بابت وقتی که گذاشتی
  • سیدحمیدرضا باب الحوائجی
    ۲۶ مرداد ۹۸، ۰۲:۴۹

    سلامت باشی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب تمز