از اعداد میترسم،از اعداد متنفرم!
از ریاضی و آمار متنفرم.از همه ی درس های رشته ام متنفرم!از هر چیز مرتبط با حساب و کتاب متنفرم!از هر مبحث مربوط به سازمان و مدیریت و پول این جور چرت و پرت ها متنفرم!اصلا از همین کلمه ی «مدیریت بازرگانی»هم متنفرم.
تمام درس هایم تلنبار شده اند روی هم.هر چند وقت یکبار،استرس تمام وجودم را میگیرد،حمله میکنم به سمت جزوه ها و فایل ها و هنوز دو سه کلمه نخوانده،درشان را میبندم و پرتشان میکنم گوشه ی اتاق! دستم را مشت میکنم و محکم میکوبم روی میز و ناگهان از روی صندلی بلند میشوم و خودم را پرت میکنم روی تخت!زل زدن به سقف!یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت!هزار بار تلاش کردم که این عادت مسخره ی زل زدن به سقف را از خودم دور کنم!حتی روی چند تکه کاغذ نوشتم«اینجا رو نگاه نکن!» و روی چند نقطه از سقف اتاق چسباندم!که اگر جایی غیر تخت هم دراز کشیدم و چشمم به کاغذ افتاد دست از این کار بیهوده بردارم!اما حالا عادت جدیدی متولد شده!زل زدن به تکه کاغذ هایی که رویشان نوشته شده«اینجا رو نگاه نکن»
نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویدهاند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتادهام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده اند.
در وجودت،یک گوهر درونی داری که در پشت حجاب های مختلف پنهان شده.مسئله ای که احساس میکنم ناچار به پذیرفتنش هستم.وگرنه ادامه ی زندگی بی معنا و پوچ میشود!زندگی پوچ هم که ناگزیر به سقوط است.
زندگی هم از همان جایی شروع میشود که شروع کنم این حجاب ها را کنار بزنم.زندگی غیر این که بردگیست!
این گوهر درونی را خس و خاشاکی،احاطه کرده است.اول باید این کثافت ها را کنار زد و بعد شروع کرد به چکش زدن به آن.اضافه هایش را کند و دور انداخت و سمباده کشید.هم آن خس و خاشاک ها و هم آن بخش های اضافه بریده شده،مستعد بازگشت دوباره هستند.مسلم است که هیچ وقت،به آن گوهر خالص نمیشود دسترسی کامل داشت.تمام زندگی میشود تلاش برای رسیدن به ارزش و گوهر درونی و جنگ با مزاحم ها و شکست ها و رنج ها و بعضا پیروزی ها.البته گوهر درونی هر آدمی هم بیکار ننشته!دائما خودش را قایم میکند و در عین حال نیمه گمشده اش که ما باشیم را فرا میخواند.انگار که میخواهد ما را از این سنگ بودن خلاص کند و به یک مایع شفاف تبدیلمان کند که بتوانیم جاری شویم و از تگنا ها رد شویم.
و اما مزاحم های این راه.به طور دقیق نمیشناسمشان.شاید گاهی جبر محیطی باشند که خب همه ی جبر ها قابل شکست نیستند،شاید گاهی عقل آدمی باشد که دستور توقف در مسیر را میدهد و گاهی هم راحت طلبی و ترس از نرسیدن!
این مزاحم های احتمالی،که از وجود داشتن یا نداشتن و کیفیت وجودشان بی خبرم را تنها با یک اسلحه میتوان شکست داد.
اسلحه هم چیزی نیست جز اینکه بدانم «مسئله و پرسش اصلی»من در زندگی چیست؟من میتوانم به چندین موضوع و درس و رشته دانشگاهی علاقه مند باشم.ولی خب این ها هیچ کدام آن«مسئله ی اصلی»نیستند!تنها وسیله ای هستند برای پاسخ به آن مسئله.تزکیه همیشه با تعلیم همراه و هم مسیر است.
برای من دو نقطه ی مبهم وجود دارد:
اولا این گوهر درونی،از روز تولد هر آدم وجود داشته یا به مرور شکل گرفته؟اگر پاسخ دومی است،این روند شکل گیری چگونه بوده؟ما به وجودش آوردیم؟اگر حاصل دست ما بوده که ما باید مسلط به آن باشیم!دلیل پنهان شدنش چیست؟پس شاید اصلا پنهان نباشد و این ها همه توهم باشند!بلکه هر روز با هر عمل ریز و درشت ما چیز جدیدی به آن اضافه یا کم میشود!
دوما،از آن جایی که گوهر درونی،عامل حرکت افراد است،پس میتوان گفت هر خانواده و ملتی هم برای خود یک گوهر درونی جمعی دارند که همگی به سویش حرکت کنند؟تاثیر آن گوهر جمعی روی گوهر فردی افراد چیست؟یکی از این دو تشکیل دهنده ی دیگریست یا اینکه هر کدام وجود مستقلی دارند و صرفا روی یکدیگر موثرند؟
از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا میدانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی میبردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.
همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی میکردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمیداد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه میکردم.با خودم فکر میکردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب میپریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم مینشستم،به طرف پنجره ی اتاق میرفتم.بازش میکردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم میکردم و با خدای خودم دردودل میکردم که چرا تمامش نمیکنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمیشوی؟
یکشنبه ساعت10شب:
میرسیم به ساحل.با آدم هایی روبرو میشویم که یا قدم میزنند یا در جمع های چند نفره نشسته اند و با هم حرف میزنند.میگردیم تا جایی خلوت را پیدا کنیم.کار بسیار سختیست!
بالاخره پیدا میکنیم.جایی که کسی ننشسته و فقط هر از چند گاهی،چند نفری رهگذر دارد.مینشینیم روی ماسه ها.خوراکی ها را میگذاریم روبرویمان.دریا نسبت به روز قبل آرامتر است.آسمان صاف است و بدون ابر.باد نسبتا سردی هم میوزد.روشنایی این بخش از ساحل کم است ولی به اندازه ای هست که قیافه هایمان قابل تشخیص باشد.عرفان ماری جوانا را بیرون میآورد،من هم فندک را...
یکشنبه:
ساعت8صبح:
با اینکه هنوز از پیاده روی دیشب احساس خستگی میکردیم ولی از خواب بلند شدیم.
-برنامه امروز چیه؟
+الان که باید بریم کلوب برا شاتل!دریا،چه آروم باشه چه نه،این کلوبه که دیروز رفتیم،گفتن شاتلو انجام میدن.ظهرم که برنامه ای نیست.میتونیم دو تا دوچرخه بگیریم جزیره رو بگردیم.شبم بریم همون پاساژه که دیشب رفتیم.یه لباسه چشممو گرفت دیشب!
-خب چرا همون دیشب نخریدیش؟
+دو دل بودم آخه!
ساعت8صبح شنبه:
با صدای آلارم موبایل هایمان از خواب بیدار میشویم.روی تخت هایمان مینشنیم و خیره میشویم به دیوار روبرو.
-برنامه امروز چیه؟
+صبح پاراسل و شاتل و غواصی،ظهر احتمالا خیلی خسته ایم پس خواب،شبم ساحل و کافی شاپای دم ساحل!
ایستاده ایم پشت پنجره اتاقمان.ساختمان های بلند،آسمان آبی و آفتابی،هوای تمیز،بادخنک،دریا هم کمی مشخص است.دود های سیگار را از ریه هایمان بیرون میکنیم و بیدار شدن جزیره را تماشا میکنیم!هر چند جزیره زیست شبانه ی نسبی هم دارد!
ساعت 8صبح جمعه:
خیره شدهام به کوله پشتی.از شش صبح تا همین الان ده بار محتویاتش را چک کردم.مایحتاج چهار روزم برای سفری که پیشِ رو دارم.با رفیقم،عرفان تصمیم گرفتیم که در این دو هفته تعطیلی بین دو ترم،یک تور چهار روزه به کیش داشته باشیم.یک آژانس مسافرتی پیدا کردیم.دو تا بلیط خریدیم.با صورت های خندان بیرون آمدیم.سوار ماشین شدیم.در مسیر از این حرف میزدیم که قرار است در این چهار روز بیخیال همه چیز و همه کس شویم و فقط عشق و حال کنیم.مثل ریگ پول خرج کنیم و حسرت از دست دادن هیچ لذتی را نداشته باشیم.چهار روز شاهانه زندگی کردن.گور پدر تمام پس انداز هایمان.دنیا دو روز است!عرفان سرعت ماشین را بیشتر کرد.سر هایمان را از ماشین بیرون بردیم با تمام توان فریاد زدیم.خطاب به همه ی اهالی شهر میگفتیم که ما چند روز دیگر،در جزیره ای کیلومتر ها دور تر از اینجا،غرق در خوشی و لذتیم.شما بدبخت ها بمانید و این شهر شلوغ و پر از ترافیک!
همیشه با خودم فکر میکردم،آخرین جایی که ممکن است دلم برایش تنگ شود جایی نیست جز دانشگاه.آنقدر از وجب به وجبش متنفر بودم که هیچ وقت فکر نمیکردم آرزوی دوباره دیدنش را داشته باشم.هر چهارشنبه که قرار بود دو روز از دانشگاه فاصله بگیرم،با مترو به چهارباغ میرفتم و برای خودم جشن کوچکی ترتیب میدادم!نشستن روی یکی از نیمکت ها،خریدن یک چایی داغ و یک نخ سیگار از یکی از دکه ها و تماشای آدم ها.
ساعت دو نصف شب
با چشمانی پف کرده وارد اتاق میشوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش میکنم.پرتاب میشوم روی تختخواب.پلک های سنگینی که روی هم میرود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!
نیم ساعتیست که در جایم غلت میخورم.سعی میکنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض میکنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمیشوم.
روی تخت مینشینم.سرم را بین دو دستم قرار میدهم و به زانو هایم نزدیکش میکنم.با دو دستم فشارش میدهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر میکنم.با تمام وجودم به سرم ضربه میزنم.فحش میدهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را میکشم و به پیشانی ام چنگ میاندازم.نفس نفس میزنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس میکنم.آتش بس میدهم.آرام میگیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم میپراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا میآورم که منشا صدا را پیدا کنم.
زبانم بند میآید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر میرسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان میدهد.فاصلهمان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.