بعد از یک هفته و شش روز فرار و بی خبری محض از کلاس های دانشگاه،واتساَپ را باز میکنم.با یکی از رفقایم تماس صوتی میگیرم.متعجب میپرسد«زنده ای یا نه؟» تمامی اتفاق های ریز و درشت کلاس ها را برایم تعریف میکند.حتی اتفاقات مزخرف و خاله زنکی!از امتحانی که به دلیل تقلب گسترده بچه ها باطل شده تا استادی که اعلام کرده عدهای باید درسش را سریعا حذف کنند و من و خودش هم جز آنهاییم و اساتید دیگری که تاریخ امتحان تعیین کرده اند و استاد احمقی که میخواهد با وبکم و هفت نفر هفت نفر امتحان بگیرد!حتی دعوای چند تا از بچه ها و اختلاف نظرشان درباره تاریخ امتحان و کشیدن کار به جاهای خیلی خیلی باریک! با اینکه تازه تغییر رشته داده و چند ماهی بیشتر نیست که وارد کلاس ما شده،همه را مثل کف دستش میشناسد.اگر هم درباره کسی ابهامی دارد از من میپرسد و وقتی با جواب«نمیدونم والا»روبرو میشود صدایش را آرام میکند و با لحنی که مثلا مشکوک است،میگوید:«من که میدونم تو میدونی ولی نمیخوای بگی» و شروع میکند به خندیدن!من هم از سر ناچاری همراهش میخندم.به یکی از دخترهای کلاس هم علاقه مند شده و در هر گفتگویی که داریم به هزار روش ممکن اسمش را میآورد و از من میخواهد که دربارهاش به او اطلاعات بدهم.باز هم جواب«نمیدونم والا» من و باز هم شوخی تکراری او.یک بار هم به سرش زده بود و خیلی جدی از من میخواست که«خداوکیلی برو با دختره حرف بزن سر یه موضوع درسی،بعد کم کم اسم منو بیار تو بحث و یکم ازم تعریف کن.ناموسا اگه بتونی حلقه اتصال ما بشی تا آخر عمر مُریدتم!»
میروم سمت آشپزخانه.کمی با مادرم حرف میزنم.وسط حرف هایمان اعتراض میکند که این چند روزه چرا انقدر میخوابی؟چرا از اتاقت بیرون نمیآیی؟نمیدانم که چه پاسخی بدهم!حقیقت را بگویم یا با شوخی و مسخره بازی و انکار کردن،قضیه را تمام کنم. جواب میدهم:«عصبانیم.دلم میخواد یکیو بگیرم تا سر حد مرگ بزنم.یهجور که خونش بپاشه رو صورتم.میخوابم که تو خواب حداقل آروم باشم» میخندد:«خب بیا منو بزن!ببین تو همچین شبی چه چرت و پرتایی میگه!همش تقصر این بازیای وحشیانهای هست که میکنیا!» از نفرتم نسبت به رشتهام میگویم.از اینکه نباید همان سال اول انتخاب رشته میکردم و بهتر بود که یک سال پشت کنکور میماندم.از این که من نه آن موقع خودم را میشناختم و نه الان.دلم میخواهد مدتی از دانشگاه دور باشم.او هم از اینکه احساساتت طبیعی است و آدم ها همه از این مرحله گذر میکنند و تو هم استثنا نیستی و دوری از دانشگاه اوضاعت را بدتر میکند،میگوید.تا حالا نشده بود که درباره این جور چیز ها انقدر مستقیم با مادرم حرف بزنم.نمیخواهم دل مشغولی جدیدی برایش درست کنم .او برعکس تمام مادر های فامیل،چه در انتخاب رشته دبیرستان و چه دانشگاه،به من آزادی کامل داد.با اینکه انتخابم آن چیزی نبود که مد نظر او باشد،باز اعتراض زیادی نکرد.او نباید درگیر مشکلی شود که هیچ نقشی در شکل گیریش نداشته.بحث را عوض میکنم و جوری حرف میزنم که فکر کند مثلا انقدر ها هم اوضاعم بد نیست و این حرف ها هم از روی شکم سیری و بیدغدغهگی است.
برمیگردم اتاقم.با یکی از رفقای دیگر این بار ارتباط تصویری میگیرم.چرت و پرت میگوییم و میخندیم.از خاطرات دبیرستان تا خاطرات سفر های مشترک.
از اتاقم بیرون میآیم.مادرم را میبینم که خیره به تلویزیون است و و قرآنی به دست گرفته و با چشمانی خیس برای خودش چیز هایی زمزمه میکند.قطعا نام من و برادرم صدر تمام زمزمه ها و دعاهایش است.
برمیگردم اتاقم.من هم تصمیم میگیرم برای خودم مراسمی بگیرم.«تنهاترین» محسن چاوشی را پخش میکنم.خیره میشوم به آسمان.شاید یکی دو قطره اشک هم ریخته باشم.با خدای خودم حرف میزنم.از ضعیف بودنم برای او میگویم.از وجود ناآرام و پرخاشگرم.از احساس بی ارزشی و ترسو بودن.از اینکه میدانم که از تو دورم و میدانم که یک جا ایستاده ام و حرکتی به سمتت نمیکنم.و البته که تو مرا میفهمی و خودت میگویی که از رگ گردن هم به من نزدیک تری.نمیخواهم راهی نشانم دهی.خودم راه را پیدا میکنم.فقط کمکم کن.من آن اعتماد بیش از حد و احمقانه ی سابق را به خودم ندارم.میدانم که محتاج کمک و همراهی توام.تو که ناامیدم نمیکنی؟
شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.
شهاب وقتی میفهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال میشود و بشکن میزند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم میخوریم.شهاب برای خودش جشن میگیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی میگوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی بی غیرتی.شهاب یکدفعه به خودش میآید.نگاهی میاندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان «به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»
-من فهمیدم که همهی بدبختیام از کجا آب میخوره.از این بیفکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره...من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.
ساعت چهار بعد از ظهر،قرار است که یکی از استاد ها امتحان آنلاین بگیرد.امروز باید ادبیات پژوهش تحقیقم را برای استادش بفرستم.برای دیگری بایدجواب تمرین بفرستم!
در اتاق را قفل میکنم.پرده را میکشم.موبایلم را سایلنت میکنم.پتو را میکشم روی سرم.به درک که دارم عرق میریزم.چشم هایم را محکم میبندم.باید بخوابم.حوصله ی عذاب وجدان را ندارم.نمیخواهم امتحان بدهم؛نمیخواهم ادبیات پژوهش بنویسم؛نمیخواهم جواب تمرین بفرستم.من فقط میخواهم بخوابم.باید از همه ی اینها فرار کنم.
به شدت ترسو هستم.مسئولیت کارها و انتخاب هایم را نمیپذیرم.دائما دنبال خودنمایی هستم.خیلی باید احمق باشی که به من اعتماد کنی.خیلی باید ابله باشی که کاری را به من بسپاری.خیلی باید بیچاره و خوشخیال باشی که از من کمک بخواهی.
از خواب بیدار میشوم.خیس عرقم.اتاق گرم و خفه است.نمیتوانم نفس بکشم.با یک حس کرختی،خودم را به پنجره میرسانم.حال کشیدن پرده ها را ندارم.سرم را میبرم پشتشان و پنجره را باز میکنم و کمی نفس میکشم.مهلت امتحان و فرستادن پروژه و تمرین گذشته.فرار من کاملا موفقیت آمیز بوده.میروم و ایکس باکسم را روشن میکنم.farcry 5 بازی میکنم و با یک رایفل میافتم به جان سربازان احمق جوزف سید لعنتی.gta v بازی میکنم و با یک مسلسل هر کسی را که میبینم میکشم.میمیرم و دوباره زنده میشوم و دوباره همه را میکشم.ایکس باکس را خاموش میکنم و دنبال شمشیر پلاستیکی ام میگردم.خودم را دوباره شبیه وایکنیگ ها میکنم و وارد یک جنگ خیالی میشوم.این بار اما فرمانده نیستم.سربازیم که بدون هیچ هدف و وفاداری به پادشاه خاصی،فقط میخواهد بقیه را بکشد.دوست و دشمن هم فرقی نمیکند.شمشیری که فرو کنم در قلب کس دیگر و خون داغش بپاشد روی صورتم.همین کافیست.
موجودی احمق و ضعیف که در بحبوحه این همه مشکل و بدبختیش،با ایکس باکس بازی میکند یا شمشیر پلاستیکیاش را بی هدف در هوا تکان میدهد.
برادرم میگوید بی مسئولیتی.هیچ وقت نمیتوانم کاری را به تو واگذار کنم و از انجام شدنش مطمئن باشم.همیشه طلبکاری و قدر نشناس.بد دهنی و فحش دادن عادتت شده.وقتی که عصبانی و بی حوصله ای،از ترس اینکه هزار جور فحش ندهی،کسی جرئت حرف زدن با تو را ندارد.کار دنیا برعکس شده و ما از تو حساب میبریم.
مادرم میگوید بی برنامه و جوگیری!انگار عادت کرده ای که همه ی کار هایت را تا دقیقه ی نود بلا تکلیف رها کنی.میگوید قیافه جدیدت را دوست ندارم.مو بلند کردن اینجا عرف نیست.آبرویمان را میبری.میگویند پدر ندارد و هر غلطی که میخواهد میکند.نمیشود قیافه ات مثل همان قبل باشد؟
رفیقم میگوید روی زبانت کنترلی نداری.گاهی وقت های به طور خیلی برخورنده،آدم ها را تحقیر میکنی.فکر نمیکنی طرف مقابل هم انسان است و برای خودش غروری دارد؟
اصلا نمیدانم چرا این ها را مینویسم.چر از اعتراف به ترسو و بی اراده و بدهن بودن خجالت نمیکشم؟
از تویی که تا اینجا را خوانده ای،تقاضایی دارم.به من فحش بده.تحقیرم کن.بگو که چرت و پرت مینویسی و ای کاش که لپ تاپت بسوزد که دیگر نتوانی کلمه ای بنویسی.بگو که حرف هایت یک سره اغراق است و از روی خودنمایی.بگو که انقدر بدبختی که خیلی دلت میخواهد بقیه برایت دلسوزی کنند!بگو که خیلی بیهوده تلاش میکنی که مثلا زیبا و جداب بنویسی و چه کسی گفته در کاری که استعدادش را نداری دخالت کنی؟بگو که حتی نوع نوشتنت هم آنقدر مصنوعی است که آدم دلش میخواهد با مشت بکوبد رو صفحه ی موبایل و لپتاپش.خلاصه که جوری خوار و خفیفم کن که دیگر رویم نشود چیزی بنویسم.خواهش میکنم این لطف را در حق من بکن.تا میتوانی فحش بده و تحقیر کن.
پ.ن:شاید به زودی وبلاگو حذف کنم.پر از حرفای تکراری و مسخره شده.از اسم مضحکی که واسه خودم انتخاب کردم متنفرم!از اسم وبلاگ هم متفرم!چقدر بی معنی و مسخرن.
از اعداد میترسم،از اعداد متنفرم!
از ریاضی و آمار متنفرم.از همه ی درس های رشته ام متنفرم!از هر چیز مرتبط با حساب و کتاب متنفرم!از هر مبحث مربوط به سازمان و مدیریت و پول این جور چرت و پرت ها متنفرم!اصلا از همین کلمه ی «مدیریت بازرگانی»هم متنفرم.
تمام درس هایم تلنبار شده اند روی هم.هر چند وقت یکبار،استرس تمام وجودم را میگیرد،حمله میکنم به سمت جزوه ها و فایل ها و هنوز دو سه کلمه نخوانده،درشان را میبندم و پرتشان میکنم گوشه ی اتاق! دستم را مشت میکنم و محکم میکوبم روی میز و ناگهان از روی صندلی بلند میشوم و خودم را پرت میکنم روی تخت!زل زدن به سقف!یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت!هزار بار تلاش کردم که این عادت مسخره ی زل زدن به سقف را از خودم دور کنم!حتی روی چند تکه کاغذ نوشتم«اینجا رو نگاه نکن!» و روی چند نقطه از سقف اتاق چسباندم!که اگر جایی غیر تخت هم دراز کشیدم و چشمم به کاغذ افتاد دست از این کار بیهوده بردارم!اما حالا عادت جدیدی متولد شده!زل زدن به تکه کاغذ هایی که رویشان نوشته شده«اینجا رو نگاه نکن»
یک دسته از مو هایم را در دستم گرفته و تا زیر چانهام میکشم.تقریبا ده ماهی میشود که کوتاهشان نکردهام.هنوز اما به حد کافی،بلند نشدهاند.کش مویی را که پارسال تابستان خریده بودم،از بالای کتابخانه برمیدارم.همراه با رفیقم،با چه خجالتی رفتم روبروی یک فروشگاهی که خرت و پرت های زنانه میفروخت!از همین هایی که تلِ سر و لاک ناخون و این جور چیز ها دارند.من که نتوانستم درخواستم را به خانم فروشنده بگویم!رفیقم که دلیل این خجالتم را نمیفهمید،جورم را کشید و از فروشنده پرسید:«خانوم ببخشید!کش مویی که واسه مردا هم بشه استفاده کرد،دارید؟»خریدیم و بیرون آمدیم.
صدای استادی که عاجزانه از دانشجویانش خواهش میکند،میکروفن هایشان را فعال کنند و هر چند وقت یکبار حرفی بزنند و در کلاس مشارکت داشته باشند،به گوش میرسد!
«با من قدم بزن با هر دردی که همراته
محکم،به اندازه ی لبخندی که فریاده
آرومِ زیر خاکستر،با من قدم بزن امشب
با هر چی که تو دستاته،هر کفشی که تو پاته»
منِ شانزده ساله.ساعت سه نصفه شب.غرق در یک دنیای مصنوعی.بالا و پایین کردن صفحات بی اهمیت مجازی!همه چیز با سرعت چشمگیری اتفاق میافتد.بدون هیچ مکث و درنگی!بدون هیچ عمق و مفهومی.
نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویدهاند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتادهام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده اند.
در وجودت،یک گوهر درونی داری که در پشت حجاب های مختلف پنهان شده.مسئله ای که احساس میکنم ناچار به پذیرفتنش هستم.وگرنه ادامه ی زندگی بی معنا و پوچ میشود!زندگی پوچ هم که ناگزیر به سقوط است.
زندگی هم از همان جایی شروع میشود که شروع کنم این حجاب ها را کنار بزنم.زندگی غیر این که بردگیست!
این گوهر درونی را خس و خاشاکی،احاطه کرده است.اول باید این کثافت ها را کنار زد و بعد شروع کرد به چکش زدن به آن.اضافه هایش را کند و دور انداخت و سمباده کشید.هم آن خس و خاشاک ها و هم آن بخش های اضافه بریده شده،مستعد بازگشت دوباره هستند.مسلم است که هیچ وقت،به آن گوهر خالص نمیشود دسترسی کامل داشت.تمام زندگی میشود تلاش برای رسیدن به ارزش و گوهر درونی و جنگ با مزاحم ها و شکست ها و رنج ها و بعضا پیروزی ها.البته گوهر درونی هر آدمی هم بیکار ننشته!دائما خودش را قایم میکند و در عین حال نیمه گمشده اش که ما باشیم را فرا میخواند.انگار که میخواهد ما را از این سنگ بودن خلاص کند و به یک مایع شفاف تبدیلمان کند که بتوانیم جاری شویم و از تگنا ها رد شویم.
و اما مزاحم های این راه.به طور دقیق نمیشناسمشان.شاید گاهی جبر محیطی باشند که خب همه ی جبر ها قابل شکست نیستند،شاید گاهی عقل آدمی باشد که دستور توقف در مسیر را میدهد و گاهی هم راحت طلبی و ترس از نرسیدن!
این مزاحم های احتمالی،که از وجود داشتن یا نداشتن و کیفیت وجودشان بی خبرم را تنها با یک اسلحه میتوان شکست داد.
اسلحه هم چیزی نیست جز اینکه بدانم «مسئله و پرسش اصلی»من در زندگی چیست؟من میتوانم به چندین موضوع و درس و رشته دانشگاهی علاقه مند باشم.ولی خب این ها هیچ کدام آن«مسئله ی اصلی»نیستند!تنها وسیله ای هستند برای پاسخ به آن مسئله.تزکیه همیشه با تعلیم همراه و هم مسیر است.
برای من دو نقطه ی مبهم وجود دارد:
اولا این گوهر درونی،از روز تولد هر آدم وجود داشته یا به مرور شکل گرفته؟اگر پاسخ دومی است،این روند شکل گیری چگونه بوده؟ما به وجودش آوردیم؟اگر حاصل دست ما بوده که ما باید مسلط به آن باشیم!دلیل پنهان شدنش چیست؟پس شاید اصلا پنهان نباشد و این ها همه توهم باشند!بلکه هر روز با هر عمل ریز و درشت ما چیز جدیدی به آن اضافه یا کم میشود!
دوما،از آن جایی که گوهر درونی،عامل حرکت افراد است،پس میتوان گفت هر خانواده و ملتی هم برای خود یک گوهر درونی جمعی دارند که همگی به سویش حرکت کنند؟تاثیر آن گوهر جمعی روی گوهر فردی افراد چیست؟یکی از این دو تشکیل دهنده ی دیگریست یا اینکه هر کدام وجود مستقلی دارند و صرفا روی یکدیگر موثرند؟
هر بچه ای، از یک جایی به بعد،کم کم از خانه و خانواده فاصله میگیرد و به خودش اجازه میدهد که با آدم های دیگر هم ارتباط داشته باشد.آدم هایی جز همان هایی که هر روز در خانه ملاقاتشان میکند.به گروه هایی از انسان ها جذب میشود و تلاش میکند که بین آنها پذیرفته شود.وقتی خودش را جزئی از یک گروه میبیند،حس خوبی نسبت به خودش و هم گروهی هایش پیدا میکند.همان جمله ی معروف و تکراری که انسان موجودیست اجتماعی.اما اگر این فرایند با مشکل روبرو شود چه؟مثلا گروهی که فرد،قصد ورود به آنرا دارد،او را نپذیرد.یا بیخیال میشود و گروه های دیگر را امتحان میکند یا به هر دلیلی شروع میکند خودش را تغییر دهد و به آن آدمی که گروه مورد نظرش میخواهد تبدیل شود و عضویت خودش را ثبت کند.
شاید گاهی ماجرا به همین سادگی و تحت همین الگوی ثابت پیش نرود.شاید داستان کمی پیچیده تر شود.